رمان آشپز باشی پارت 29 - رمان دونی

 

 

سرش را خاراند و نگران در خانه را نگاه کرد.

 

– باشه قول می‌دم کل ظرفا رو بشورم تو فقط کمکم کنی حله! بابا از وقتی اومده عین ذره‌بین زیر نظرم گرفته نمی‌تونم تکون بخورم!

 

دست‌به کمر شدم و عاقل‌اندر سفیه نگاهش کردم!

 

می‌دانستم انگشتش را هم به ظرف‌ها نخواهد زد…

 

– خودتی حنا خانم! خودتی!

 

– ایش! کمکم می‌کنی لاله یا نه! برم از اون دختره… دختر دوستت کمک بگیرم؟ آبروت می‌ره ها؟

 

سری به تاسف تکان دادم… حنانه آدم بشو نبود! عادتش بود کارهایش را گردن این و آن بیاندازد…

 

– چی می‌خوای حالا!

 

– دیروز من و مهیار جیگرمون خون شد واسه پیدا کردن گوسفنده… حالا دلم نمیاد از آبگوشت ولیمه‌ی بابا نخوره…

 

ملتمسانه نگاهش را به چشم‌هایم دوخت و لب‌های قلوه‌ای‌اش آویزان شد.

 

– لاله توروخدا بکش براش ببر… گناه داره دلش خواسته… آخه من بهش گفتم که…

 

نفس عمیقی گرفتم… عقل نداشت این دخترک نادان! انتظار داشت با این همه مهمان در خانه برای دوست پسرش هلک و هلک از این سر شهر تا آن سرش آب گوشت ببرم!

 

– ببرم کجا حنا؟! نمی‌بینی مامان دست تنهاست؟! بعدشم هرکی می‌خواد خودش بیاد دم در!

 

پشتم را به او کردم که داخل بروم اما به بازویم چنگ زد و ملتمسانه گفت:

 

– اومده بخدا لاله… راست می‌گم دم دره… فقط من اگه برم بابا گیر می‌ده تو بری کاری نداره…

 

 

 

– امان از دست تو حنا امان…

 

قابلمه را از دستش گرفتم و پر از آب‌گوشت کردم…

 

در دل دعا کردم که بچه‌ها دوست داشته باشند…

 

نظر بابا بود، می‌گفت کنار هم بودن با همین غذا‌های ستنی لذت‌بخش می‌شود…

 

با نخود و لوبیا کوبیدن و با مشت کله‌ی پیار را کوفتن…

 

عاشق تیلیت با نان سنگک بود و آب نارنج به رویش…

 

– حنا؟!

 

– جونم آبجی!

 

– دوتا دونه نارنج بچین با دوتا پر نون سنگک بذار تو نایلون بیار برام!

 

صورتم را محکم بوسید و سمت درخت نارنج کوچکمان پا تند کرد‌…

 

زیاد نارنج نداشتیم اما ناب بودند… عاشق بویش بودم… عاشق چای بهار نارنج…

 

هادی سخت مشغول بازی بود حواسش فقط به بچه ها جمع میشد… می‌خندیدند اما نمی‌دانستم به چه!

 

– بفرما آجی… فقط… یه چیز دیگه!

 

– دیگه چیه!

 

من و من کنان لب‌هایش را جوید و زیرچشمی به هادی نگاه کرد که مطمئن شود حواسش به ما نیست.

 

– آجی قربونت برم… کوچه بغلیه دوستشم اومده! بداخلاقی نکنیا! آبرومو نبر باشه؟

 

– پررو نشو حنا! من هر جوری دلم بخاد برخورد می‌کنم حالا هم بدو برو کمک مامان منم برم و بیام خب؟

 

آستین‌های بافت صورتی‌هم را جلو کشیدم طوری که انگشت‌های دستم را بپوشاند…

 

قابلمه را برداشتم و نایلون را آویزان انگشت کوچکم کردم.

 

در حیاط یک لنگه‌اش هنوز باز بود، ماشین شهناز نصفش بیرون و نصفش داخل پارک شده و اجازه نمی‌داد در حیاط کامل بسته شود…

 

اتوبوس هم کنار در دید خیابان را می‌گرفت…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ماشین مهیار را شناختم.

 

روبروی کوچه‌ی بعدی ایستاده بود…

 

همان ماشینی که آن شب من و امیرحسین با آن به هتل رفته بودیم بود…

 

آرام آرام سمتش قدم برداشتم.

 

از مهیار بدم نمی‌آمد، پسر خوبی بود اما تنها دلیل تحویل نگرفتنش این بود که روی اعصاب خانواده‌ام راه می‌رفت…

 

اگر حنانه را می‌خواست باید زودتر جلو می‌آمد…

 

شیشه‌های دودی ماشین کیپ بود، در این سرما حق هم داشت…

 

قابلمه را به سینه‌ام تکیه دادم و با دو انگشت چند ضربه به شیشه‌ی ماشین زدم.

 

– آقا مهیار؟!

 

شیشه آرام آرام پایین آمد.

 

بوی شیرین و ملایم عطر امیرحسین زیر بینی‌ام پیچید.

 

عطر شیرین و ملایمی که هنوز به‌خاطر داشتمش…

 

– اوف… اصلا حوصله‌ی اون خواهرتو نداشتم، خوب شد تو آوردیش!

 

انگار سلام کردن بلد نبود این مرد از خود متشکر!

 

بافت یقه‌اسکی سفید چقدر به او می‌آمد…

 

 

 

 

 

 

 

 

– سلام…

 

– علیک… بده ببینم چی پختی! خواهرت پدر صاب بچه رو درآورد بسکه به مهیار زنگ زد!

 

ای حنای… باز خرم کرده بود!

 

خودش به مهیار زنگ زده آن‌وقت می‌گفت او گفته دلش می‌خواهد…

 

قابلمه را از سینه‌ام جدا کردم و سمتش گرفتم.

 

– آب‌گوشت! البته ناقابله…

 

– صاحبش قابل داره‌… عجب جاییم گذاشته بودیش!

 

اشاره‌اش به سینه‌ام اخم‌هایم را در هم کشید.

 

قابلمه را به دستش دادم و نایلون را هم.

 

– نوش جونتون… با اجازه!

 

هنوز یک قدم برنداشته بودم که پیاده شد و صدایم زد…

 

– لاله!

 

با همان اخم‌های درهم برگشتم و نگاهش کردم…

 

نمی‌دانستم چه سودی می‌برد از اذیت کردنم!

 

غیر از آن باری که از دستش فرار کردم دیگر هیچ آسیبی به او نرسانده بودم… اینقدر عقده‌ای بود؟!

 

– بله…

 

– امروز چرا نیومدی؟! این مرتیکه آشپزه زد چقد گوشت ماهیچه رو حروم کرد!

 

مانده بودم چه‌طور می‌خواهم تحملش کنم…

 

دو دل بودم میان رفتن یا نرفتن…

 

– آقاجونم اینا صبح اومدن… نشد که بیام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

آفرین، هر روز پارت بده، زیاد زیاد!!
این تموم غم و مصیبت بقیه رو می‌شوره می‌بره.
رمان بغلی (پروانه می‌خواهد تو را) اونقدر رو اعصابم اسکی رفت و حالم رو بهم ریخت که بعد پارت 47 گذاشتم کنار عهد کردم تا تموم نشده نخونمش!
تارگت هم که شده سوهان روح. یه مشت مریض روانی عقده‌ای افتادن به جون هم. باز این یه جوری مصیبت‌های زندگی رو بیان کرده که می‌شه طاقتش کرد.

.......F
.......F
1 سال قبل
پاسخ به  علوی

پروانه میخواهد تو را چطوری گذاشتی کنار الله وکیلی😐😐😐😐😐😐😐 من تا پارت بعد بیاد هزار بار میمیرم و زنده میشم بعد تو گذاشتی کنار؟😐💔

علوی
علوی
1 سال قبل
پاسخ به  .......F

دقیقاً چون هزار بار می‌میرم و زنده می‌شم. من از مرگ یه بار شیون یه بار خوشم میاد

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x