رمان آفرودیت و شیطان پارت یک - رمان دونی

رمان آفرودیت و شیطان پارت یک

 

اسم رمان : آفرودیت و شیطان

نویسنده: کیمیا

ژانر : هیجانی ، تراژدی ، اجتماعی

 

پارت 1

میکروفون را به دهانش نزدیک تر کرد و جمله ی آخر را با سبک صدایش ، گرفته و خش دار زمزمه کرد :
And I guess you never realize how permanently damaging that is
( و من حدس می زنم تو هیچ وقت نمی فهمی این چه آسیب همیشگیه )
صدای هورا و جیغ و دست تماشاچیان بیشتر دخترک را وحشت زده کرد … دست هایی که ممتد بهم دیگر می خوردند
در گوش دخترک سوت می کشید . با چهره ای که خستگی اش را زیر ماسک هیجان زده اش پنهان کرده بود به موج عظیم طرفدارانش زل زد . همیشه همینطور بود بعد خواندن این قطعه خاطرات ظالمانه از گوشه و کنار مغز پر مشغله اش بیرون می آمدند و بی رحمانه خودنمایی می کردند . گویی قصد داشتند با این کار. حس مزاحم عذاب وجدان دخترک
بیچاره را تحریک کنند . آرام زمزمه کرد : ممنون ، شب خوبی داشته باشید …
صدای آفرودیت گفتن های طرفدارانش بر عکس همیشه دیگر به آفرودیت ذوقی را القا نمی کرد … حس می کرد
انرژی اش تحلیل رفته است . به پشت صحنه برگشت . بچه هایی که در پشت صحنه بودند شروع به دست زدن برای آفرودیتی کردند که دیگر قلبی نداشت که از این تشویق ها ذوقی کند .
لبخند کم جانی ضمیمه ی چهره ی خسته اش کرد . چشم های کهربایی اش دیگر تحمل جنگ و جدل با اشک هایی که سرکشانه می خواستند به زمین فرود بیایند را نداشتند ، چشم هایش داشتند خود را تسلیم آن اشک های سمج می کردند . بس است …
مدل برنامه اش ارس با لبخند تحسین آمیز نگاهی سراسر از غرور به آفرودیت انداخت و خطاب به او و بچه ها گفت : به این میگن اجرا عالی بود دیت اگه یکم دیگه تلاش کنی طرفدارات به حد امینم می رسه ! آفرین دختر …
آفرودیت چشم های غرق در خون کهربایی اش را که فعلا در برابر اشک ها پیروز شده بودند را کوتاه باز و بسته کرد .
مارگارت گریمورش به همراه چشمکی خندید و گفت: گریمت عالی بود دیت مگه نه ؟ سبک و راحت همونطور که دوست داری !
بچه ها خنده ای کوتاه کردند و خود او هم با چشمکی ( که می ترسید اشکش فرو بریزد ) گفت : یه مارگارت بیشتر نداریم که !

بعد از کمی خنده و تشویق بچه ها ، آرس گفت : خب دیت به ویل بگم بیاد ؟
ویل راننده اش بود . پسر جوان و خوش برخوردی که چهره ی نمکین دلنشینی داشت . گر چه ویل در طول راه حتی یک کلمه هم با دیت صحبت نمی کرد اما او خسته بود . خسته از تظاهر و نادیده گرفتن آن وجود سیاه زشت و مزاحم به نام بغض . خشم و ناراحتی اش را سر موهای کوتاهش که سرکشانه دید جلوی چشمانش را می پوشیدند خالی کرد و آنها را با حرکت سریع دستش به پشت گوشش هدایت کرد و مطمئن با لحن گیرایی به آرس گفت : نه نمیخواد خودم میرم .
بعد از خداحافظی با بقیه ی بچه های صحنه ، مارگارت و سلنه طراح لباسش به سمت ماشینش هجوم برد .
خیلی سعی کرده بود خاطرات را از ذهنش پاک کند ، خاطراتی که هنوز لاشه ی گذشته را با خود حمل می کردند و
او را به یاد خودش می انداختند . چه سختی هایی که تحمل نکرده بود تا به اینجا برسد .مادرش چه فکر می کرد
و چه شد ؟ مادری که برای این دختر ته تغاری اش هزاران رویا داشت … آفرودیت هیچ گاه از یاد نمی برد شور و شوق صدای مادرش را هنگامی که او را خانم دکتر صدا می زد . با خود فکر کرد : از خانم دکتر تا رپر ! چه فاصله ای !
با این همه فکر حال به خانه رسید . یک خانه ی جمع و جور و ساده … ساده پسندی در او موج می زد از طرز انتخاب لباس هایش ، طرز مختلف گریم هایی که انجام می داد و انتخاب لوازم خانه برای زندگی اش .
شاید قبل ها که دختری هفده ، هجده ساله بود با فکر اینکه روزی در یک خانه ی دوبلکس مجلل زندگی کند ، از فرط تپش قلب و هیجان خوابش نمی برد … اما حال موقعی‌که به آرس گفت فقط می خواهد خانه ای جمع و جور داشته
باشد پوزخندی بر روی لبانش از روی تمسخر تغییر لحظه ای هدف هایش نقش بست .
با رخوت ماشین را پارک کرد و سرش را برای لحظه ای روی فرمان قرار داد و فکر کرد … به روزی که می خواست خانه ی خاطرات کودکی اش را ترک کند ، به روزی که از زندان آزاد شد …
روزی که خانه را ترک کرد ۱۶ سال بیشتر نداشت هنوز کلاس دهم را تمام نکرده بود اما آن خانه دیگر جای ماندن نبود . دیگر جای ساختن نبود باید می سوزاند و رد می شد … آن روز آسمان نیز از روی خشم و متقاعد کردن او برای برگشت به خانه غرش می کرد و خشم لبریز شده است را با طوفان های متعدد نشان می داد … برگردد نادان نباش ، دیوانه نباش … اما زندگی اگر همین دیوانگی و نادانی را نداشت زندگی نبود ، نه ؟

پاهایش می لرزیدند و کمی خم شده بود . خانه اش یک ویلای ساده ی نزدیک به استودیو بود نه آنقدر مجلل که
جلب توجه کند ونه آنقدر فقیرانه که بخواهد حس ترحم کسی را تازه کند. ساده ی ساده … آفرودیت همین سادگی را دوست داشت . کلید را چرخاند و حتی صدای تق باز شدن در خانه هم نمی توانست حال پریشان آفرودیت را خوب کند …چراغ ها را روشن کرد و کیف دستی کوچکش را روی اپن پرتاب کرد . اون قطعه ی آخر خواب را از دست گرفته بود … باید می نوشت تا راحت شود سال ها بود که برای خلاص شدن از آن خاطرات لعنتی نسخه ای پیچیده بود که راحتش بگذارند ، هر چند درمان نمی شد و خاطرات از یادش نمی رفت اما …
همیشه همین اما ها هستند که به زندگی نکبت بارش معنی می بخشند مثلا مادرش را دوست نداشت اما محبتش را چرا … از خانه ی کودکی هایش متنفر شده بود اما از خاطراتش نه …ریسک کردن را دوست داشت اما خطر کردن را نه
همین اما های لعنتی که دیت را راحت نمی گذاشتند . مبلمان خانه طوسی رنگ و آبی بود راحت و اسپرت و او دلش
لک می زد که یکباره خود را روی آن کاناپه ی راحتی پرتاب کند و درحالی که از چیپس خوردن لذت می برد به هیچی فکر نکند و … نه نمی خواست به ادامه ی رویا پردازی هایش بپردازد باید تا همین جا آن را رها می کرد . حال که زندگی اش مملو از شهرت بود نمی شد .
شهرت در ذهنش پرسه می زد و هیچ گاه از این پرسه زدن هایش خسته نمی شد … حرف از شهرت شد !
نگاهی به قاب عکس مادرش انداخت که با آن نگاه مغرورانه به دوربین خیره شده بود و گویی تو را نیز مجبور می کرد که فکر کنی که او بی نقص ترین زن دنیاست … با آن نگاه مغرورانه و آرام و آن لباس ارغوانی رنگش که پولک هایش او را مثل پری دریایی کرده بودند ، مادرش آرتمیس زیادی زیبا بود شاید بخاطر همین مادربزرگ و پدربزرگش اسمش را به الهی زیبایی نسبت دادند .
نگاهی به خود در آینه انداخت … اسمش دیاتا بود … اما در خانه همیشه آفرودیت مامان بود و دیاتا کوچولوی آن مرد ….نمی خواست مادرش از یادش برود برای همین به دنیا خودش را آفرودیت معرفی کرد …
چشم از آینه گرفت و بیشتر به قاب عکس آرتمیس زل زد باز هم یادش آمد… هیچ وقت فراموش نمی کند که وقتی کودک بود از مادرش با آن لحن دلبرانه ی کودکانه اش پرسید : مامان من دیاتام چرا آفرودیت صدام می زنی ؟ منم مثل سمانه دو اسم دارم ؟
خنده ی مادرش به یکباره در ذهنش طنین انداز شد: نه آفرودیت مامان … بگو ببینم نیم وجبی دو اسمه از کجا دراومد ؟
به یاد جواب صادقانه اش تک خنده ای پر از درد کرد : اوم ، خب سامی داداش سمانه موقعی که داشتیم تو حیاط با هم بازی می کردیم بهم گفت که سمانه هم دو تا اسم داره باباش بهش میگه سمانه مامانش هم بهش میگه بئاتریس
سامی هم چون سمانه رو اذیت می خواست بکنه بهش می گفت دو اسمه .
مادرش دوباره خنده ای کرد و گفت: نه عزیزم تو دو اسمه نیستی دیاتا از اسم آفرودیت میاد یعنی الهه ی عشق و زیبایی
هنوز هم به یاد دارد که چقدر با ذوق این جمله را گفت : یعنی من آدما رو عاشق هم میکنم ؟
که به یکباره صدای خمار و مست مرد بلند شد که کشدار می گفت : آرتمیس بیا… بیا بالا کارت دارم

شوک بدی بهش دست داد چرا مرد باید همیشه در خاطراتش می بود ؟ نگاهش را بالاخره از قاب عکس گرفت . جوری به آن قاب عکس زل زده که گویی می خواست از باطن زن در قاب عکس خبردار شود . دیگر بس بود هر چقدر که به قاب عکس خیره می شد و زل می زد بیشتر لاشه های خاطرات خودشان را نشان می دادند . بیشتر در خود فرو می رفت و عطش دیرینه اش نسبت به قرص های روانگردان و ماری جوانا بر می گشت . به چه آشغالی تبدیل شده بود ؟ آفرودیت دوباره به قاب عکس زل زد و طوری رفتار کرد که انگار داشت با خود مادرش آرتمیس حرف می زد .
با زهرخند ضمیمه شده به آن چهره ی شیطان و مرموزش گفت : مامان نبودم برات چیزی که انتظار داشتی ولی تو هم مامانی نبودی که انتظار داشتم !
فولد شدن مادرش را می توانست همین حال هم از نگاه کردن به آن قاب عکس تشخیص دهد . ولی او مثل مادرش نبود مگر نه ؟ آفرودیت سرکش هیچگاه مثل مادرش نبود . زندگی برای دیت مثل بازی پوکر بود و افرادی که با آنها زندگی اش را می گذراند ،حریف های قهاری بودند که رو به رویش قرار داشتند ، گرگ هایی در لباس میش …
دیت از فولد شدن آنها لذت می برد !و او خیلی خوب می توانست حال که به عکس مادرش خیره شده شعله هایی از
خشم و طمع را که زبانه می کشیدند را تشخیص دهد . شعله های داغ و سوزانی از خشم و طمع که در باطن آن
مادر پنهان بود … پنهان پیدا !
اشک ها سد دفاعی چشمانش را شکستند و جاری شدند … دیاتا نمی توانست جلوی آن طغیان اشک را بگیرد …
صدای خنده های شبانه ی مرد و مادرش در سرش شبیه ناقوسی بود که از جنس مرگ ساخته شده بود دیوانه شده
بود …حس سربازی را داشت که باید مطابق آن مرد احمق حرکت می کرد … نمی خواست حتی جلوی قاب عکس مادرش گریه کند با همان صدای خش دار و بم شده اش از روی گریه در حالی که پشت به قاب عکس کرده بود گفت :
اینجوری بهم نگاه نکن ، خوب می دونی از ترحم توی اون چشمای لعنتیت متنفرم !
برگشت و همان جمله ی قطعه ی آخر را با همان چشمان اشکین خواند این دفعه برای مادرش یا نه نه اصلاح می کرد :
قاب عکس مادرش
And I guess you never realize how permanently damaging that is
( و من حدس می زنم تو هیچ وقت نمی فهمی این چه آسیب همیشگیه)

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
57 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
4 سال قبل

کیمیااا پارت بعدی و بزار چرا منو گذاشتی تو خماری😑

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Nafas

گذاشتم عزیزم

Rad
Rad
4 سال قبل

سلام خانوم کیمیا رمان شما چهارچوبی خوبی داره از این پارت شما نهایت لذت رو بردم وفکر میکنم باتوجه به نوشته ی شما رمان موضوع متفاتی با رمان های دیگع داره به کارتون ادامه بدید موفق باشید.

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Rad

ممنون همچنین

دلارا
دلارا
4 سال قبل

فضا سازی و انتخاب کلماتت واقعا فوق العاده بود آدمو تحت تاثیر قرار میده محکم ادامه بده

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  دلارا

جدا ؟ تو لطف داری دلارا ممنون
چشم سعی میکنم ادامه بدم 😘

دلارا
دلارا
4 سال قبل

کیمیا جون عالی بود بهت تبریک میگم موفق باشی…

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  دلارا

ممنون عزیزم همچنین

sayan
sayan
4 سال قبل

شیرم حلالت مادر

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  sayan

فقط یه سوال فنی مادر سایان به من شیر خشک دادی دیگه نه ؟😂😂😂😂

sayan
sayan
4 سال قبل
پاسخ به  دکاروس

😂😂😂😂😂😂😂
لعنتییییی کمرم خورردشد پس فکرکردی طبیعی بودههههه اگه طبیعی بودکه…استغفرلله بروبچه برو😂

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  sayan

چشم مادر‌ اصلا منو چه به این کارا تسبیح من کو ؟😂😂😂😂

نیوشا {خاتون )
نیوشا {خاتون )
4 سال قبل

خیییلی جالب انگیز😉تبریک میگم کیمیا جون🤗😘😇😉😀😁😊 ایشالا موفق باشی خاله جون و امیدوارم تو هم نویسنده خوبی بشی🙌💋❤💓💔💕💖💗💙💝💞💟❣💚💜🌺🌻🌼🌷🏵💮🌸 و به آرزو هات برسی عزیزم
(کمیا جون اگر اشکالنداره منو خاله خودت یا خاله مادرت فرض کن ؛ یاده فیروزه خانم و خواهرش تو سریال لروکس افتادم😕😯🤐😁)

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل

ممنون عزیزم
آخ جووون چشم چه خوب مادر و خاله ام پیدا شدن

sayan
sayan
4 سال قبل

من خرم آبادم گلم کیمیاوقتی رمانتوگزاشتن حس مادریوداشتم که داره بچشومیفرسته مدرسه 😂من دیگه خیلی جوگیرشدم
آخی جی تی ای من خیلی وقت پیش بازی کردم ستایش هنوز همون رکابی سفیده باشلوارلی تنشه¿

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  sayan

هی روزگار
پس واجب شد ازت تشکر ویژه ای بکنم مادر !😁😁😁

Rasta
Rasta
4 سال قبل

خيلى خفن بود ايول دختر👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Rasta

شما لطف دارید رستا جون

Rasta
Rasta
4 سال قبل

خيلى خوشحالم برات عزيزم ايشالا ك يه روزى يه نويسنده معروفى بشى😘😘😘😘😘

آدمين جون خيلى خوب مرسى ازت ايشالا هميشه جواب مارو بدى😉😉😉😂😂😂😂😂😂❤️

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Rasta

مرسی ممنون از شما امیدوارم شما هم به اون چیزی که می خواید برسید 😘

*آزاده*
*آزاده*
4 سال قبل

وای کیمیا خیلی قشنگه
اسمه رمانت منو یاد یکی از بازی های پلستیشنم میندازی (نمیدونم درست نوشتم یا نه خخخخ)
خیلی قشنگه
دوسش دارم

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  *آزاده*

ممنون آزاده ی عزیزم امیدوارم دوستش داشته باشید تا پارت آخر

Setayesh
Setayesh
4 سال قبل
پاسخ به  *آزاده*

منم دقیقا یاد یکی از بازی های ps4 میندازه
یادم نی اسم بازیه چی بود؟؟؟
فقط میدونم شخصیت بازی موهاش سفید بود کلا بازی خیلی خفتی بود عاشقشم
البته من الان کال اف دیوتی بازی میکنم با فورتنایت با جی تی ای با اپکس چون همشون انلاینن دوست دارمشون

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Setayesh

وای کال آف دیوتی معرکه اس فورتنایت هم که عااالیه من بیست و چهار ساعته دارم بازی میکنم معلومه سلیقه ات خوبه ستایش

Sari
Sari
4 سال قبل

خیلی برات خوشحال شدم کیمیا جان. میشه زود به زود پارت بدی؟

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Sari

به روی چشم

yasi
4 سال قبل

کیمیا تو رو دیگه میشناسیم و باهات در ارتباطیم
حرصمون دادی حالتو میگیریم ها
زود زود پارت بزار عشقم و طولانی باشه لطفا 😍😍
بازم مرسیت عشقم 😘

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  yasi

چشم نهایت سعیمو می کنم که خوشتون بیاد

yasi
4 سال قبل

کیمیاااااااااااا
تبریک میگم عزیز دلم ، من الان دیدم که ادمین رمانتو گذاشته ، خیلی خیلی خوش حال شدم عزیزم
به امید موفقیت های بیشترت گلم
.
.
ادمین داداش مرسی که هوای کیمیا روداشتی

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  yasi

ممنون از شما یاسی جون

ayliin
ayliin
4 سال قبل

باشد… ولی ۴ روز یه بار خییلی دیره…
باز یه روز درمیون یه چیزی…

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  ayliin

آره منم همین گفتم

TiNA
TiNA
4 سال قبل

تبریک میگم دوست عزیزم . خخخخ کیمیا جان رمان ب این قشنگی نوشتی منم مثلن رمان نوشتم تو تابستون ولی تو خیلی قشنگ نوشتی

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  TiNA

تینا ممنون تو لطف داری ! نه بابا شکسته نفسی می کنی من مطمئنم تو از منم بهتر می نویسی والا من که عددی نیستم

sayan
sayan
4 سال قبل

کیمیایکم دیره😂😂ولی بگواهل کدوم شهری بدوببینم

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  sayan

من تهران تو چی عزیزم ؟

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل

بچه ها ممنون ازتون
جریان این داستان خیلی طولانی و درازه
صبر کنید خودش بهتون توضیح میده

ayliin
ayliin
4 سال قبل

کیمیا جان داستان این رمان تو کدوم کشور داره اتفاق میوفته؟
.
.
و اینکه میشه هر روز پارت بدی؟؟…. کنجکاوم بدونم آفرودیت چرا انقدر پریشونه…
..
.
آها راستی رمانت کامل شده یا هنوز داری مینویسی؟؟

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  ayliin

نه بابا درحال تایپه
چشمممم
آمریکا

maede
maede
4 سال قبل

خیلی خوشحال شدم برات کیمیا جان
امیدوارم همیشه موفق باشی و رمان خوبی بنویسی😉💙

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  maede

مرسی مائده جونم
امیدوارم ناامیدتون نکنم

Nafas
4 سال قبل

تبریک میگم دکاروس عزیز💛
همینجوری ادامه بده من که منتظر پارت بعدیم زودتر بزار نویسنده جان😉

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل
پاسخ به  Nafas

مرسییییی چشم

دسته‌ها
57
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x