از تماشای باران پشت پنجره خسته ام . برمی خیزم .
سنگین تر شده ام . ورم صورتم مرا از ایستادن مقابل اینه منع می کند .
به بادکنکی می مانم در معرض ترکیدن !
این دو هفته اگرچه به مرافعه نگذشت اما نمی شود نامش را صلح بگذارم.
هوویم را نپذیرفتهام هنوز و نخواهم هم پذیرفت اگرچه جنگی در ظاهر، در میان نیست اما صلحی هم نیست . نبود جنگ مساوی با صلح نیست !
صبح بعد از اینکه صبحانه را اماده می کند میرود به محل کارش و در را از بیرون قفل می کند که مبادا فرار کنم .
در روز چندبار با بهانه یا بی بهانه سرکشی می کند و شب هم که دست پر برمی گردد من خودم را در اتاق حبس می کنم روی کاناپه می خوابد و این چرخه در حال تکرار است .
صدای چرخش کلید در قفل را میشنوم و پنگوئن وار به سمت اتاق پا تند می کنم . نمیخواهم با او روبرو شوم مگر اینکه ناچار شوم .
#پارت۱۴۶
لبهٔ تخت می نشینم . دست درهم قلاب می کنم و روی زانو می گذارم . به پشت دست هایم خیره می مانم . دست هایم هم حتی از ورم بی نصیب نمانده اند
در روی پاشنه می چرخد .این در قفل دارد ولی به موقع کلید آن را پنهان کرده است .
این مدت کم سوراخ سنبه های خانه را نگشته ام ولی مار گزیده تر از آن است که باز از خود باگ نشان دهد .
صدای قدم هایش را میشنوم . عطرش پرزهای بینی ام را در می نوردد و من مصرم به چیدن گل های قالی .
نزدیک میشود . انقدر نزدیک که عاجز می مانم از نفس نکشیدنش . هر دم و بازدمم مساوی است با او .
تپش های دیوانه وار قلبم لجم را در می آورد . چطور هنوز برای چون اویی می تپید ؟
#پارت۱۴۷
دست زیر چانهام می گذارد ،می خواهم سر پس بکشم ولی قادر نیستم .
– خسته نشدی ؟
دهانش بوی الکل می دهد ، ته تغاری ناخلف حاج زین الدین سپه سالار باز لب تر کرده است .
– مستی ؟
کلمات را با مکث ادا می کند ولی تلوتلو نمی خورد . تعادلش را حفظ می کند .
می خندد :
– نَسخم توکا !
اخم می کنم . با اخم نگاهش میکنم :
– ناپرهیزی کردی باز ؟
– لامصب می گم نسخم می گی ناپرهیزی کردی ؟
– برو سیگار بکش که از نسخی در بیای مانعت نمیشم ! مهم نیست دیگه برام .
دروغ میگفتم . مهم بود خیلی هم مهم بود .
گوشه لبش بالا میاید :
– دوزاریت کج نبود قناری مهبد . نسخ تنتم تن بلوری … بابا لاکردار بفهم …. دارم بگا میرم از …
#پارت۱۴۸
با ای بابای پر غیظی ادامه کلامش را یک لقمه چپ می کند.
بی فاصله از من می نشیند . حتی نمی توانم خودم را کنار بکشم . دست دورم می اندازد و من از گرمای دستش شوکه میشوم و هینی می کشم .
– تب داری ؟
دستم را از روی زانو برمیدارد . بر روی پیشانی خودش می گذارد .
– ببین دارم میسوزم ….. تبم تب نیازه توکا .… لامصب من بی همه چیز دیگه به چه زبونی بگم تبم تب خواستنه …..
به لکنت می افتم …
– مه….بد ….
مرا به سمت خودش می کشد. سرم را به سینه اش می چسباند . شکمی که در افساید است اجازه نمی دهد که حلقه تنگ تر از این شود.
چانه بر روی شانه ام می گذارد ، عمیق نفسم می کشد .
– بیا دست بردار از این لج و لج بازی …
– قرارمون این نبود … قرار نبود پای شخص سومی به زندگیمون باز بشه ….
– به جون تو که میخوام نباشی دنیا نباشه پاشو قلم میکنم فقط بهم وقت بده …
بغض دارم ولی ترکیدنی نیست .
– حالا دیگه ؟ نباید میذاشتی پاش باز بشه به زندگیمون …. الان که دیگه کار از کار گذشته چه فایده داره ؟
– سخت می گیری !
سر از سینه ستبر مردانهاش بلند می کنم و زل میزنم در چشمان پرشرر مردانه اش که یک روز بخاطر آنها جان می دادم و حالا هم ….
– تو حاضری منو قسمت کنی با کسی که از من چنین انتظاری داری ؟
#پارت۱۴۹
رگ گردنش برجسته میشود میبینم که چطور الو می گیرد . چطور به خود می پیچد که صدا بلند نکند .
– به چیزی که میگی فکر هم میکنی توکا ؟ یا فقط به زبونت میاد میگی؟
به خون نشستگی چشمانش باعث عقب نشینیم نمی شود .
براق میشوم در صورت کبودش و می گویم :
– رگ گردنت قلمبه شد ؟ دردت اومد ؟منم دیدم دست تو دستش از دفترخونه اومدی بیرون دردم گرفت …..
– توکا ….
– فقط تو آدمی من نیستم من احساس ندارم ؟
– من کی همچین گهی خوردم ؟ چرا حرف میذاری دهن ادم توله ؟
– خودت طاقتشو نداری ولی من دارم همونی که تو به حرف هم نمیتونی تحملش کنی رو زندگی میکنم بفهم مهبد …
– موقتیه …
– خیانت خیانته حالا چه موقتی چه …..
با به کام گرفتن لبانم دهانم را میدوزد ….
#پارت۱۵۰
انچنان از حرکت غیرمنتظره اش شوکه میشوم که حتی پلک هم نمیزنم . او اما بی وقفه می بوسد .
حرارت لبانش از حرارت پیشانی تب دارش هم بیشتر است . عجیب میسوزاند . احساس میکنم لبانم آتش گرفته.
هجا می کنم : مهبد ….
اما نجوایم شنیده نمیشود .
لب و دل را باهم به بازی گرفته است .
تخت سینه ستبرش می کوبم ولی پس رویی نمی کند دست از بازی با حس های زنانه به خواب رفته ام نمی کشد .گویی قصد بیدار کردنشان را دارد .
نه نهیب من نه ضربهای که تخت سینه اش می کوبم باعث نمیشود که رهایم کند این صدای زنگ موبایلش است که او را از خلسه بیرون می کشد .
#پارت۱۵۱
لبم از حرارت لبانش مرطوب است ، نگاهش به صفحه گوشی است و نگاه من هم حتی .
نمی توانم نگاه بگیرم .کنجکاویم ارادی نیست .
انتظار دارم نام بشرا را بر صفحه ببینم خلاف انتظارم پیش میرود.
این حاج زین الدین سپه سالار است که پشت خط است .
تماس را وصل می کند و من به رغم انکه می دانم که آن زن پشت خطی اش نیست گوش تیز می کنم .
– جونم حاجی ؟
– کجایی مهبد ؟
– کجا باس باشم خونهم دیگه حاجی ! امری فرمونی باشه ؟
– امیرحسام بهونه میکنه باباجان میتونی یه توکه پا بیای اینجا ؟
زیر چشمی و نا مطمئن من را میپایید . دست میان موهایش میکشد بهمشان می ریزد و کلافه می گوید :
– آخه این وقت شب ؟
– یه توکه پا بیا و برگرد . از سر شب مادرشو زله کرده پدربیامرز ! این زن بیچاره هم دست تنهاست این بچه هم به هیچ سراطی مستقیم نیست . بعدشم تو الان در قبال پسر برادرت و زنش مسئولی حرف زدی پاش واستا . عقدش کردی فقط اسمت سرش سنگینی کنه ؟ حاشا به غیرتت .
#پارت۱۵۲
چشمانش با چشمانم گلاویز است ، جواب حاجی را نمی دهد .
خجالت را در مشکی شرور چشمانش می بینم . ولی کافی نیست .
سرخ میشوم از آسمان ریسمان های که حاجی می بافد .
یک زمان با خود فکر می کردم او به بدی زرین تاج خانوم نیست . قدری انصاف دارد سر سوزن انسانیت ولی حالا ….
پوزخند میزنم و مرد خیانتکار من سر به زیر می اندازد .
حاجی صدا می کند :
– گوش شنوا داری مهبد ؟
بی انکه سر بلند کند می گوید :
– صبح میام و …..
نوچ بلند حاجی کلام مهبد را قطع می کند .
– میگم مادرشو زله کرده ، این زن بار شیشه داره تو غیرت نداری ؟ اسمتو انداختی سرش به خیالت شق القمر کردی ؟ دیگه در قبال اون و بچش وظیفه ای نداری ؟
نیم خیز میشود و من دست به سینه تماشایش می کنم .
دست جلوی دهانه گوشی می گیرد و از جلوی چشمانم دور میشود و در را هم به اهستگی می بندد.
و من حرصم را بر سر لب.هایم خالی می کنم و با پشت دست انها را از مهبد پاک می کنم.
#پارت۱۵۴
ده دقیقه بعد سروکلهاش پیدا میشود .
چنگی میان موهایش می کشد و بی نیم نگاهی به سمت منی که نگاهش میکنم ، صدا صاف می کند و می گوید :
– من یه سر میرم خونه حاجی و جلدی برمی گردم …
نیشخند میزنم با آنکه از درون در حال سوختنم با لحن به ظاهر بیتفاوتی می گویم :
– خیر پیش !
دلخور نگاهم می کند . شب چشمانش دلخور است .
– در دسترسم کاری داشتی بهم زنگ بزن …
زهرخند میزنم و به دامن پیراهن نخی بلندم دست میکشم :
– من خیلی وقته دیگه با تو کاری ندارم ….
– تلخی نکن لاکردار … من مگه به رغبت خودم دارم میرم که پشت چشم نازک می کنی ؟
رو برمی گردانم ، نفس بلندی که می کشد را میشنوم .
دمی بعد صدای دری که در چهارچوب می لرزد را هم میشنوم به همین راحتی میرود .
#پارت۱۵۵
خوابم نمی برد از این پهلو به آن پهلو شدن هم بی فایده است .
پهلوهایم تیر می کشد بس که از این پهلو به آن یکی چرخیدام .
شب از نیمه گذشته است رفته بود که برگردد اما برنگشت .
خسته از خزیدن به این پهلو و آن پهلو روی تخت می نشینم و زانو بغل میزنم .
ساعت روی دیوار هم دیگر چپ چپ نگاهم می کند بس که بی پلک زدن به آن زل زده ام .
دخترکم لگد میزند دست به شکمم می کشم . هرچه می کنم خواب به چشمانم نمی آید .
نگرانم . هرچه هست بدقول نیست .
مست پشت فرمان نشسته بود نکند زبانم لال تصادف کرده باشد ؟
این اما و اگر ها چون تیشه می ماند به ریشه اعصاب و روان ریش ریشم .
می خواهم شماره اش را بگیرم ولی غرورم راضی نمی شود .
#پارت۱۵۶
گوشه ناخنم را به دندان می گیرم . در دلم رخت می شویند .
از روی تخت به زحمت برمی خیزم .
یک دست به کمر و یک دستم را زیر شکم برآمده ام می گیرم .
قدم رو رفتن بی فایده است فکرم از او منحرف نمی شود .
گوشی موبایلم را میان دست می گیرم . عزمم را جزم می کنم و شماره اش را می گیرم .
قلبم در حلقم می کوبد .
دست به گلویم می کشم و گوشی موبایلم را به گوشم می چسبانم .
بوق اول کش نمی آید و صدای بشرا میشود تیر خلاص و قلبم را هدف می گیرد :
– الو ؟
می خواهم بگویم گوشی مهبد دست تو چه می کند ولی واژها سربه نیست می شوند از حنجره ام آوایی بیرون نمی آید .
چندبار دیگر هم الو الو می کند وقتی جواب نمی دهم قطع می کند.
گوشی میان دستم است . احساس کسی را دارم که از بلندی با سر سقوط کرده باشد .
درست وقتی که من از نگرانی خواب به چشمم نمی آمد او در بستر زنی دیگر شب را صبح می کرد لعنت به من .
در همین وادی ها هستم که با صدای برخورد چیزی به پنجره از جا می پرم .
#پارت۱۵۷
لرزم می گیرد. دست و پایم را گم می کنم کجایش را اما نمی دانم شاید لابه لای شیشه خرده ها ،بغل سنگی که تا وسط اتاق خوابم سینه خیز آمده است و من نمی دانم از کجا!
هینی که باید می کشیدم را نمی کشم . نمی توانم زبانم لال رفته است .
چشمم از پنجره به سنگ ، از سنگ به شیشه خرده ها در گردش است .
روز روشن بود می شد تقصیر را انداخت گردن بچه های تخس و شر و شور کوچه اما این وقت شب نه .
گوشی موبایل هنوز میان دستم هست با این تفاوت که سه درصد شارژ دارد . شانس بدم را لعنت می گویم .
می خواهم با پلیس تماس بگیرم که سنگی دیگر تا میان اتاقم پا درازی می کند .
گوشی موبایلیی که تا آن دم سفت و سخت میان پنجه نگه داشتم از دستم رها میشود .
به سختی نیم خیز میشوم که گوشی موبایل را بردارم که صدای چرخش در لولا گوش هایم را تیز می کند .
#پارت۱۵۸
نیم خیز می مانم ، اب دهان قورت می دهم . ضربان قلبم را تند تر از همیشه حس می کنم .
قهر و غرور و دلخوری به حاشیه می رود ، نا مطمئن و لرزان صدا می کنم :
– مهبد تویی ؟
منمی نمی شنوم ، و خدا می داند چقدر محتاج شنیدن صداش هستم .
با ترس و لرز گوشی موبایلم را از روی موکت چنگ میزنم و بلند میشوم .
در دلم سیر وسرکه را باهم می جوشانند . صدا می کنم :
– مهبد ؟
جوابی نمی شنوم ولی صدای گام هایی که به در نزذیک می شود را به عینه میشنوم .
قلبم صدا می کند . در حلقم می کوبد .
دخترکم . اوای من در شکمم کز می کند .
مجسمه سنگی را برمی دارم و کمر به درمی چسبانم . نفس های بلندم گوش خودم را پر می کند .
دستگیره بالا و پایین می شود و ضربانم می رود روی هزار.
شک و تردیم به یقین بدل میشود که مهبد پشت در نیست .
– کی او …اونجاست ؟
– اگه این در رو وا کنی میبینی جوجو . اشنا میشیم
#پارت۱۵۹
چشمانم تا آخرین حد گشاد میشود، صدای نکره نخراشیده مرد هیچ به گوشم آشنا نیست . تا به حال نشنیده ام یا اگر شنیده ام یادم نیست .
دست و پا گم کرده ام اما نشان نمی دهم .
چشمانم مالامال از اشک است اما نمی ریزمشان .
می گویم :
– پلیس تو راهه نری میان می برنت .
بلند بلند می خندد و رعب وحشت به جانم می اندازد با صدای نکره اش .
– بدقلق نباش به زبون خوش وا کن این درو بهت بد نمی گذره راضیت می کنم .
لحنش مشمئز کننده است .چندشم میشود .
– خفه … شو …..
سیاه شدن صفحه گوشی همزمان میشود با برخورد سنگ دیگری به شیشه و خاموشی مطلق .
برق رفته یا کسی فیوز را پرانده است نمی دانم ولی جیغی که می کشم فرابنفش است .
تاریکی ترس و دلهره ام را دوچندان تر از پیش می کند .
#پارت۱۶۰
توان ایستادنم نیست . حس می کنم زیر پایم خالی شده و در مسلخ گیر افتاده ام آن هم تک و تنها .
ضربان قلبم را در گلویم حس می کنم .
رنگی به رخسارم نمانده که بخواهد بپرد .
می گوید :
– چی شد ترسیدی جوجو ؟
و من لب به دندان می گیرم .
یک در فقط میان من و او فاصله است . دری که به قول مهبد قفلش به پُخی بند است . و چه شوم بختم من در چنین شبی پشت چنین دری .
دستگیره بالا و پایین می شود و من با هر بار بالا و پایین شدنش میمیرم و زنده میشوم .
نبرد نابرابری است و من عین این چند وقت اخیر پیوسته هی به خودم و دل بیچاره ام مغلوب میشوم .
در را باز می کند . مقاومت معنا ندارد . ولی مجسمه سنگی را سفت و سخت می چسبم تنها بارقه امیدم است .
جلو می آید و من عقب عقب میروم تا جایی که شیشه خرده کف پایم را میدرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 187
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای که حالم از این جور مردایی به هم میخوره. ناموس خودتو بزاری بری به خاطر حرف ننه و بابات که واست تعیین تکلیف کنن 😔 خب او پیری مگه بابا بزرگش نیست بره وره دل نوهاش تا بشرا جنده خانوم رو زله نکنه. به مهبد چه آخه. یوله پیر تو بی غیرتی که پسرتو مجبور میکنی زن حاملشو شب تنها بزاره. غیرت فقط واسه عروسه بیوهاته؟! توکا ادم نیست؟!
گووووه تو حلقتون. چه قدر من حرص بخورم آخه هووووف
مشکوک نیست؟؟ درست شبی که بچه بشری نحس شده، مهبد خونه نیست، تمام شیشههای خونه رو میشکنن، بعد یکی خیلی راحت، انگار کلید داره، میاد تو خونه مزاحم توکا میشه!!
دزد هم که باشه، چند روزی زاغسیاه خونه رو چوب میزنه ببینه چه ساعتی کسی هست یا نیست. بعد ساعتی که همیشه مرد خونه بوده، این تشریفش رو اورده؟؟ اونم این هم با سر و صدا؟؟
اینم از کرامات مادر آقا مهبد باید باشه. فقط امشب اگه این مردک بلایی سر توکا بیاره، خدا باید لای دو نون گرم بذاره تو کاسه اون بشرای عزیزکردهاش.
اینا واسه این توکای بدبخت دسیسه چیده بودن
کاش پارت گذاری هر روز بود🙁🙁😓😩
الهی بشرا و ننه و بابای مهبد برات بمیرن توکا😢😢😟🥺
چرا حس میکنم ایگ اتفاق زیرسر بشرا اس متنفرم ازاینجور جونورهایی ک اسمشون زن هست و انقد بی شرف و حیا ان
آره حدس منم همینه شاید برای اینکه بشرا تلفن رو جواب داد
چقدر هیجانی
لعنت به مهبد این زندگی دیگه زندگی نمیشه
وایییی نکنه برای بچش اتفاقی بیفته
خاک تو سر بشرا، مهبد نامرد بی معرفت، بیچاره توکاااااا😭😭😭
مهبد کثافت مهبد آشغال به جای توکا بودم هیچ وقت نمیبخشیدمش زن حاملشو نصفه شب ول کرده
لعنت بهت مهبد که اختیار خودتم نداری
ای خدا🥲🥺🥺