نگاهی به کل اتاق انداختم. پشت سرم ایستاد و پالتومو از تنم در آورد.
کیفم و از دستم گرفت که گفتم
_میخوام شالم و بردارم.این طوری نمیتونم بیام بیرون.
پوزخندی زد و گفت
_نگران نباش عزیزم فقط منم و توییم!
چشمام و ریز کردم و گفتم
_چرا اینجاییم امیر؟
دستام و گرفت و گفت
_امشب با چند نفر دیگه میری!
ابرو بالا انداختم و گفتم
_منظورت چیه؟
سرش و جلو آورد و زمزمه کرد
_یعنی حسابم و تسویه کردم.هم با بابات،هم با جناب سرگرد! فروختمت لیلی… اونم به ارزون ترین قیمتی که ممکنه روی یه آدم بذارن چون جنس بنجل بودی. همون طوری که قبلا لاله رو فروختم…
متعجب نگاهش کردم؛ادامه داد
_زیادی ادعا میکردی؛با اینکه تو تنها دختری بودی که از گذشته ی من خبر داشتی اما میبینی که با تو هم به این نقطه رسیدیم.
جلو اومد و گفت
_یادته بهت گفتم تو هیچ وقت نمی تونی منو بشناسی.با همه ی زرنگیت نتونستی منو بشناسی. من هیچ وقت کسی و نمی بخشم.
صورتم با نفرت جمع شد و گفتم
_اتفاقا از قلب سیاهت باخبرم اما بذار یه چیزی و بهت بگم امیر…تو هم منو نشناختی!
یه قدم جلو رفتم و ادامه دادم
_مامانم و لاله رو آوردی اینجا تا منو خواهرم و بفروشی و مامانم و بکشی این طوری تمام ناموسهای بابام و ازش میگیری! اما این بار تو باختی امیرکیان فرهمند.
یکی چند تقه به در زد…
بازوم و گرفت و گفت
_پس نقشهمو فهمیدی… آفرین!بهتره الانم به زندگی جدیدت سلام کنی چون صاحب جدیدت مثل من نیست.
در اتاق و که باز کرد لگد محکمی به شکمش خورد و پرتش کرد عقب.
لبخندی روی لبم اومد.. آرش با خشم اومد داخل و غرید
_نشونت میدم حروم زاده.
عقب ایستادم و کتک خوردنش و نگاه کردم و ککم نگزید.
حقش بود بیشتر از اینا بخوره!
آرش با خشم مشت میکوبید و عربده میزد:
_فکر کردی میتونی دست نجس تو سمت ناموس هر کس دراز کنی و راست راست بچرخی؟هان حروم زاده؟نه می کشمت نه تحویل پلیس میدمت به ازای هر قطره اشکی که ریخت،به ازای تمام بلاهایی که سر بقیه آوردی ازت تاوان پس میگیرم. توی گند و کثافت خودت میمیری!
دیدم اگه مداخله نکنم همین الان میکشتش برای همین به سمتش رفتم و گفتم
_بسه آرش الان باید از اینجا بریم.
نفس بریده بلند شد و لگدی به پهلوی امیر زد.
امیر خندید و میون دردش گفت
_فعلا که زن تو گا**ییدمش اونم بد! رگ غیرتت دیر اومد بالا جناب سرگرد. اون وقتی که این دختره شبا واسهی تو گریه میکرد تو دنبال خواهر من بودی. اندازهی ارزن به زنت اعتماد نداشتی و ولش دادی دست من. منم نهایت استفاده رو ازش بردم..
آرش به جنون رسید. با چشمای به خون نشسته یقهی امیر و گرفت و بلندش کرد و مشتش و برای کوبیدن توی صورتش بالا برد که صدای خفیفی از شلیک اومد…اول شوک زده شدم ولی با دیدن خونی که از سر امیر جاری شد متوجهی اتفاقی که افتاده شدم و با تمام توان جیغ زدم
هیکل بزرگ امیر نقش بر زمین شد.تمام وجودم می لرزید.
به سختی گفتم
_ک.. کشتنش آرش… کشتنش…
آرش با عجله به سمت پنجره رفت.اشکام سرازیر شد. یکی دقیقا به سرش شلیک کرده بود.
روی زانوهام افتادم و هق زدم.باورم نمیشد امیر مرده باشه.اون نمیتونست بمیره!
آرش زیر بازوم و گرفت و گفت
_بلند شو لیلی باید بریم..
خیره به چشمای بسته ی امیر هق زدم
_کشتنش آرش…مرد…
به زور بلندم کرد. کتش رو از تنش در آورد و دور تنم انداخت و گفت
_باید بریم لیلی!
با مخالفت سر تکون دادم
_نریم شاید زنده باشه… شاید…
کلافه خم شد و دستش و روی نبض امیر گذاشت و گفت
_مرده.
صدای گریهم بلند شد.دوباره بازوم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
کیف و پالتومو برداشت. در اتاق و باز کرد و سرکی به بیرون کشید.
نگاهم کرد و گفت
_ببین اگه به این گریه هات ادامه بدی بهمون شک میکنن..آروم بگیر.
نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم و بیشتر اشک ریختم که کلافه سرمو توی سینش فرو برد و پچ زد
_حداقل این طوری فکر میکنن مستی!
دستش و دور شونم انداخت و منو دنبال خودش کشوند. حتی برای آخرین بار هم نتونستم چهره ی غرق در خون امیر رو ببینم!
دنبال آرش کشیده شدم بدون اینکه بفهمم کجا میریم. وقتی سرم و از سینش جدا کرد که دیدم جلوی یه ماشین ایستادم.
درو برام باز کرد و گفت
_سوار شو.
اشکامو با پشت دست پاک کردم و سوار شدم.
خودشم کنارم نشست و گفت
_برو آرمین!
تازه متوجه ی آرمین شدم و بغض دار گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
نگاه سردش و از آینه بهم انداخت و گفت
_نخواستم اون خر کنارت با از دست دادنت مثل من بمیره!
صورتم و با دستام پوشوندم و هق زدم
_جلوی چشممون بهش شلیک کردن. امیر و کشتن!یه تیر…
با صدای عربده ی آرش تکونی خوردم و حرفم قطع شد
_به جهنم که مرد… بعد از این همه اتفاق داری برای آدمی اشک میریزی که امشب میخواست بفروشتت؟انقدر احمقی؟
اشکام و پاک کردم و گفتم
_احمق نیستم اما سنگدلم نیستم. جلوی چشمم یه آدم مرد آرش…
جوابم و نداد. به جاش آرمین گفت
_کی زدش حالا؟
آروم جواب دادم
_نمیدونم! مامانم و لاله کجان؟
از عمد از آرمین پرسیدم تا حساب کار دست آرش بیاد آرمین هم به تلافی جوابم و نداد تا کِنف بشم..
صدای گرفته ی آرش اومد
_همینجا بزن بغل آرمین
نگاهم و به آرش انداختم و با دیدن چهره ی قرمزش فهمیدم مثل قدیم داغ کرده.
آرمین که نگه داشت پیاده شد و نفس عمیقی کشید.
طاقت نیاوردم و منم پیاده شدم.
به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم.
هر دو دستش و لای موهای پر پشتش فرو برده بود.
داشت عذاب میکشید..بغضم و قورت دادم و آروم اسمش و صدا زدم که برگشت…
چونم لرزید و گفتم
_متاسفم.
گرفته گفت
_منم متاسفم لیلی…از اینکه بهت شک کردم. از اینکه نتونستم ازت محافظت کنم متاسفم.
اشکام ریخت و گفتم
_منم متاسفم…بابت همه چی!
رگ های گردنش بیرون زد و غرید
_گریه نکن…دلت پره منو بزن اما گریه نکن!
هق هقم شدید شد و گفتم
_بیا همه چی و از اول شروع کنیم.همو ببخشیم نمیشه؟
بی قرار نگاهم کرد و گفت
_حاضری منو ببخشی؟بابت بچه ای که امروز و فردا به دنیا میاد؟
لب هامو روی هم فشردم و گفتم
_تو حاضری منو ببخشی به خاطر اینکه من نتونستم… با امیر…
دستش و محکم جلوی دهنم گذاشت و غرید
_ادامه نده.
سکوت کردم که با نگاه به صورتم پرسید
_یه بار برای همیشه ازت میپرسم لیلی…عاشقش شدی؟
سرم و عقب کشیدم و بدون مکث جواب دادم
_نه اما… دلم نمیخواست بمیره آرش.یعنی کی کشتش؟
نفسش و رها کرد و گفت
_نمیدونم. اما میفهمم!
پشتش و بهم کرد که مظلوم پرسیدم
_تو چی؟ عاشق ساناز شدی؟
نگاه تندی بهم انداخت و چیزی نگفت.
اشکام و پاک کردم و گفتم
_انگار نمیشه آرش… حتی اگه همو ببخشیم باز یه چیزایی درست نمیشه.
روبه روش ایستادم و به وضوح اشک رو توی چشمش دیدم. توی تمام این سال هایی که آرش و میشناختم این دومین باری بود که در چنین حالی میدیدمش. اولینش مال زمانی بود که عکسام با امیر به دستش رسید.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_فکر کنم بهتره که از هم خداحافظی کنیم.
محکم در آغوشم کشید و گفت
_هنوز دوستت دارم.
سرم و توی سینش فرو بردم و گفتم
_منم هنوز دوستت دارم اما نمیشه….یه سری حرمت ها شکسته شده… ما دوتامون…
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
_شاید بهتر باشه بسپاریمش به زمان…
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و اشکامو پاک کرد و گفت
_خدارو چه دیدی؟شاید داستانمون دوباره شروع شد.
بین گریه خندیدم و گفتم
_مطمئنم اگه داستانمون دوباره نوشته بشه دیگه تلخی توش وجود نداره.
لبخند کم جونی زد و دوباره سرم و روی سینش گذاشت و من با آرامش چشمامو بستم.
#لیلی
سرعتم و زیاد کردم تا قبل از قرمز شدن چراغ رد بشم اما از شانس گندم همون لحظه چراغ قرمز شد.
موتور و نگه داشتم.به خاطر دختر بودنم نمیتونستم این کلاه کاسکت کوفتی و از سرم در بیارم تا یه کم باد به کلم بخوره.
بی حوصله سرم و چرخوندم و توی ماشین کناری چشمم به استاد مهرداد آریا فر افتاد. لبخندی زدم. چند سال میشد ندیدمش؟به گمونم چهار سال…
سرم و نزدیک بردم تا چیزی بگم که با دیدن شخص کنارش خشکم زد.
امکان نداشت… امکان نداشت اونی که کنارشه زن آرمین باشه…اما خودش بود مطمئنم… شاید تغییر زیادی نسبت به عکساش کرده بود اما مطمئنم که خودش بود. هانا مجد…
ماتم برد… یعنی تمام این سالها زنده بود؟ زنده بود و بدون اینکه نشونی از خودش بده آرمین و توی حسرت خودش گذاشت؟
با صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم اومدم و راه افتادم….
باید به آرمین میگفتم. باید میفهمید این همه سال به حسرت کی نشسته!
با اینکه کار داشتم اما پشت سر ماشین استاد آریا راه افتادم.
ده دقیقه بعد ماشینش رو جلوی یه خونه پارک کرد. با فاصله ازشون ایستادم.
هر دو شون از ماشین پیاده شدم.
چشمام و ریز کردم تا با دقت بیشتری ببینم و بیشتر مطمئن شدم که این دختر هانا مجده!
گوشیم و در آوردم و بدون اینکه نگاه ازشون بگیرم شماره ی آرمین و گرفتم.
طبق معمول جون به لبم کرد تا جواب داد.
تند گفتم
_یه آدرس میگم بیا اینجا…
بی حوصله گفت
_کار دارم الان.
با حرص گفتم
_مهمه… بلند شو بیا همین الان!
_باز چه غلطی کردی؟بگو آدرس و…
آدرس و که بهش گفتم،گفت
_تو جلوی خونه ی مهرداد چه گهی میخوری؟
کلافه گفتم
_فقط بیا آرمین…
تلفن و قطع کردم… امیدوار بودم بیاد و با چشم خودش ببینه… چهار سال بالای سر قبری گریه میکرده که توش مرده ای نبوده.
یک ربعی منتظر موندم تا بالاخره سر و کلش پیدا شد.
ماشین شو جلوم پارک کرد و پیاده شد. عصبی به سمتم اومد و گفت
_وای به حالت بفهمم باز یه گند جدید بالا آوردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_نه خیر فقط خواستم یه چیزی نشونت بدم.
با اخم و منتظر بهم زل زد. از شانس خوبم همون لحظه در خونه ی استاد باز شد..
آرمین سرش و برگردوند…
استاد آریا با یه چمدون اومد بیرون… اخمای آرمین بیشتر در هم رفت.
همون لحظه هانا در حالی که دست یه دختر بچه رو گرفته بود اومد و درو پشت سرش بست.
چشمم که به آرمین افتاد لبم و گاز گرفتم…
فکر کنم قیامت در راه بود.
رمان معشوقه فراری استاد در وبسایت رمان برتر( پیشنهاد میکنم بخونید )
https://www.romanbartar.com/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%b9%d8%b4%d9%88%d9%82%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d8%af-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa-1/
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شما باید نویسنده میشدی 😂
اره به خدا ولی دیگه اقا سجاد گناه دارن زیاد سوا پیچش نکنین بچه ها اونم ادمه دیگه با ما چی فرقی داره فقط یه استاده
بازم ترنم جون گولمون داد دو کلمه از هانا و آرمین آورد و دوباره طرفداراش و جمع کرد نو کانال تلگرام که من زودتر خوندم بعد از این دوباره داستان میره به سمت لیلیو آرش که بچه آرش به دنیا اومده ولی ذهنش مشغول لیلیه اونم با زن و بچش خدا میدونه آخرش چه مضخرفی بشه هانا و آرمین به هم که رسیدن و طولانی شدن داستان باعث کاهش مشتاقیت من شده دیگه نمیخونم چون ترنم جان تو دوباره سواستفاده کردیییییی
ای بابا چرا پارت 36 باز نمیشه 😐
بعدی رو کی میذاری؟؟
چرا پارتع جدیدو نمیزاری ادمین…!🙁
دق کردیم ناموسن…😑🤦🏻♀️
بذارین دیگ پارت بعدیو اه!😫😣
ای جانم آرمین و هانا🙄🙄🙄❤❤❤❤
نویسنده امیدوارم با یه سکانس خیلی حساس و زیبا آرمین و دخترش رو با هم روبه رو کنی❤😍😊
فکر کنم دخترش از اون بابایی ها باشه❤
احساس میکنم آیدا از آرمین خواهش میکنه که مادرشو ببخشه
هر کی با آزاده در افتاد چیییی؟؟؟؟
ور افتاد
سلام دوستان
این چند پارتی که با هم خوندم این پارت خوب بود
چشم بستنی هم میدم
بساط غیبتتون پهنه که 😏
Sعزیز اگه کامنتای قبل رو خونده باشی
من اعتراض ام سر همین قضیه بود
ولی خب ، شما باور نکن ما استادیم
بقول دوستمون فکر کن ی علاف
بستنی شکلاتی ترجیحا!!…
یعنی واقعا استادی ؟😮
بستنی من قیفی با طعم توت فرنگی باشه
آورین پسر خوب
سلام سجاد جون من تا بحال غیبت نکرده بودم اولین بارم بود😅منو ببخش خدایی راس میگم
ولی تو چ استاد باشی چ استاد نباشی عزیزی داداش❤
پسر با جنبنه اینجا چی ازین بهتر همیشه باش
قربونت مرجان خانوم
نظر لطفته 💝
ببخشید شما استاد په رشته ای هستین و کجا درس میدین
منم پرسیدم هی می پیچونه
ولی اگه ببینیش خیلی زشته
ازاده جان در جریان هستن
فعلا که خودت با خودت در افتادی کسی کارت نداره
لایک داری 👍👍😂😂
پس استاد نیست همش فکر میکردم چه جور استادیه که این رمانا که این استادا رو تخریب میکنه رو میخونه و هیچی نمیگه
اره منم فکر میکنم
استاد چند سالتونه که این رمانا رو میخونید
بنظرم چه اونی که تو شکم سانازه ماله آرش باشه چه نباشه فرقی نداره ، به هر حال آرش باهاش رابطه داشته
بابت آرمینم فک کنم به اندازه کافی تنبیه شده 😂
الان وقت وصال عه 😀
بنده خدا یه علافیه, ما استاد صداش میزنیم قلبش نشکنه!!…
نشکنه ؟
بزار بشکنه
بچه ها یه سوال
این استاد سجادی که میگین کیه؟؟؟
دشمن سر سخت و خودشیفته من
ایول خوشم اومد جمعش کردی اون چی بود بابا
فقط حالا که اینقدر مهربون شدیو به حرف منتقدا کوش میدی لطفا هانا و ارمین هم عاقبت بخیر کن بره پی کارش😂😐 دستت طلا 😂
بچههههههههههههههه ههههههههههههههههههههاااااااااااااااااااااااااااااااا یه خبر خووووووووووووووووووووووووووووووبببببببببببب.پارت بعدی ارمین هانارو با کمک لیلی پیدا میکنه هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
دوستان امیر مرد و ممکن نیست دوباره زنده شه. گلوله خورد به سرش. آرش نبظ شو چک کرد . اون دیگه مرده. فصل ۳ تموم شد. و الان فصل ۴ شروع شده❤❤❤❤
ووااای خیلی خوشحالم برای آرش و لیلی.
فکر کنم اون بچه هم از آرش نباشه🤔 و ساناز از یکی دیگه حامله شده باشه
به هر حال دلم میخواد آرش و لیلی هر چه زودتر بهم برسن💕
آرمین و هانا هم که دیگه😂 عشقن
آخریش بالاخره ارمین و هانا!!
امیر بمیره یا زنده بمونه اصن مهم نیسسسس
از اولشم رمانو بخاطر ارمین و هانا خوندم . جون ب لبمون میکردی تا یه خط از ارمین بنویسی …ناموسا دیگ بچسب ب آرمین و هانا آخرشم قشنگ تموم کناااا
اره راست میگی من خیلی ذوق زده بودم حالیم نبود مرسی
بمیرررررم برااااات اررررمین چی کشیدی تو این چهار ساااااااال …
وااااااااااااااااااااااااااییییییییی چرا جای خیلی حساس آخه🔪🔪🔪🔪🔪😬😬😬😈😈😈
امیر مرده؟؟
ادمین تو که این قد کلک نبودی! !؟
عکس عروسی پویان و شیده رو گذاشتی شیطون؟