نمیدونستم باید چیکار کنم دلم فقط یه زندگی آروم می خواست که این روزا از من دریغ شده بود.
بعد از این که آرش و مهرداد از خونه ما رفتن آرمین کنارم نشست دستمو تو دستش گرفت و گفت:
_ دلم میخواست بعد از اینکه سه تایی با هم دوباره زندگیمونو شروع کردیم یه زندگی آروم و پر از آرامش داشته باشیم اما انگار قرار نیست به این زودی ها به دست بیاد این ارامش.
سرم روی شونه اش گذاشتم و گفتم فقط مواظب دخترم باش آرمین باشه؟
دستشو زیر زانوم انداخت منو از روی زمین بلند کرد بیشتر بهش چسبیدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم.
به سمت اتاق خوابمون رفت درو باز کردم منو به سمت تخت برد و روش گذاشت.
به طرف در برگشت و درو بست و قفل کرد .
با خنده تی شرتش و در اورد و گفت:
_از دست دخترک فضول مون باید در و قفل کنم تا یه موقع نیاد وسط عشق و حالم .
کم پدرم را در نیاورده تو این مدت پدرسوخته…
میون این همه نگرانی خندیدم و به سمت من اومد روم خم شد.
روی پیشونیم بوسید و بعد لبش و روی لبم گذاشت اروم شروع کرد به بوسیدنم
دستش به سمت لباسم که رفت دستم روی دستش گذاشتم و گفتم:
به نظرت الان وقتشه؟ وقت این کار توی این اوضاع شلمشوربا؟
نگرانیمو از چشمام میخوند دوباره لبامو بوسید و گفت:
_ همیشه وقتشه حتی توی نگرانی..
تو که منو میشناسی از پس هر مشکلی بر میام و حلش می کنم…
الان فقط باید آرومم کنی خوشگله…
وظیفه قدیمیت که یادت نرفته؟
باتشر روی بازوش محکم کوبیدم و گفتم :
باز شروع کردی چه وظیفه ای آرمین؟
خندید و پیشونیش و به میشونیم چسبوند…
وظیفه اروم کردن یه ادم وحشی مثل من خانم کوچولو…
چشمامو بستم وخودم به دستش سپردم شاید به این آرامشی که قرار بود با هم همین الان را تجربه اش کنین نیاز داشتم…
#هانا
چند روزی میشد که خبری از لیلی نبود .
حتی زیر سنگم به قول آرش گشته بودند تا پیداش کنند اما انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین هیچ کسی هیچ خبری ازش نداشت.
همگی سر در گم شده بودیم نمی دونستیم باید چه کاری انجام بدیم.
انقدرها هم که فکر میکردن آسون نبود گیر انداختنه امیر.
آرمین توی خونه بود سرش توی لبتاپش بود و دنبال چیزی میگشت که زنگ خونه به صدا در اومد وقتی در باز کردم آرش هراسون و سراسیمه وارد خونه شد و به گفت:
_ پیداش کردم رابطشو پیدا کردم میدونم کجا باید بریم آرمین….
از این حرفش ترسیدم نکنه اتفاقی براشون بیفته.
آرمین سریع لپ تاپ و بست و از جاش بلند شد از کنارم گذشت و کتش و برداشت .
به سمتش رفتم و نگران بازوشو گرفتم و گفتم:
خواهش می کنم بذار منم بیام.
صورتم نگاه کرد و گفت :
اونجا جای تو نیست ایلین
قبلا هم اشتباه کردم که بردمت…
حالت هنوز سر جاش نیومده میخوای توی یه معرکه دیگه باشی چیو ببینی؟
توی خونه بمون و حواست به آیلا باشه.
از وقتی که پاشون از خونه بیرون گذاشتن حتی نتونستم یک لحظه سر جام بشینم کل خونه رو متر میکردم و راه میرفتم نمی دونستم باید چه کاری انجام بدم دخترم به خاطر نگرانی من مضطرب شده بود و ترسیده بود اما نمی تونستم خودمو کنترل کنم.
ساعت پشت ساعت می گذشت و هیچ خبری ازش نبود هرچی به گوشی هاشون زنگ میزدم هیچکدوم تماس و جواب نمیدادند کلافه و ترسیده بودم ایلا رو بغل کردم و توی اتاقش نشستیم .
نگران بودم که نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه آخرای شب ساعت از یک که گذشت در خونه باز شد و من از کنار دخترم بلند شدم و با عجله خودمو به آرمین رسوندم.
به قدری کلافه و عصبی به نظر می رسید که دلش نداشتم برای اینکه برم و ازش بپرسم چی شده .
نگاهش که به من افتاد نزدیکم شده کمی به صورتم نگاه کرد و آروم زمزمه کرد
_میرم که کمی دراز بکشم واقعا خستم.
نمیدونستم باید پشت سرش برم و از چیزی بپرسم یا نه اما این نگرانی و ترسی که توی وجودم بود داشت منو خفه میکرد پس به دل و دریا زدم و پشت سرش راه افتادم وارد اتاق شد نزدیکش ایستادم و کتش و تنش در آوردم .
دونه دونه دکمه های پیراهنش باز کردم و کمکش کردم از تنش در بیاره.
روی تخت دراز کشید بازوشو روی چشماش گذاشت و زمزمه کرد
_خاموش کن تاریک باشه…
کاری که خواست و انجام دادمکاری و کنارش نشستم آروم بازوی برهنه شو نوازش کردم و گفتم:
نمی خوای بگی چی شده؟
سکوت کرد و حرفی نزد .
سکوتش ترسم وچندین برابر می کرد دوباره حرفمو تکرار کردم که بازوشو از روی صورتش برداشت توی اون تاریکی به چشمام زل زد.
با ترس واگویه کردم :
میترسم آرمین.
میدونم اتفاق بدی افتاده مگه نه؟
دستم و کشید منو به سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد .
توی بغلش دراز کشیده بودم و هنوز منتظر بودم تا حرف بزنه اما اون انگار قصد حرف زدن نداشت دیگه از ترس و نگرانی داشتم جون میدادم که به حرف اومد و گفت :
_بهت قول میدم هیچ اتفاقی برای تو دخترمون نمیفته من اینو بهت قول میدم پس نترس نگران نباش هر اتفاقی افتاد من کنارتم ؛ پیشتم باشه؟
از این حرف ها بیشتر از هر چیز دیگهای ترسیدم با وحشت ازش جدا شدم و گفتم:
بگو چی شده که اینطوری حرف میزنی؟
اتفاقی قرارع بیفته؟
کلافه روی تخت نشست صورتش با دستشون پنهان کرد
_ نمیدونم بگم یا نه! اما بهتره خودت در جریان باشی که اگه چیزی پیش اومد امادگی داشته باشی…
آرمین دستمو تو دستش گرفت شروع کرد به حرف زدن هر کلمه که بیشتر جلو میرفت و میگفت قلبم انگار کند و کندتر میزد .
بلایی که میترسیدم داشت سرم می اومد امیر مارو با معرفی کردن من به پلیس به عنوان قاتل شاهرخ تهدید کرده بود.
یعنی اینکه اگه همه چیز به پلیس بگه من حتی تا پای چوبه دار میرم.
بدنم یخ بسته بود منو به خودش نزدیکتر کرد و سرمو روی سینش فشار داد و گفت:
_ نگران نباش، نگران نباش هرکاری می کنم شده جونمو میزارم وسط ولی حلش می کنم نمیزارم پای تو به این بازی باز بشه باشه ؟
حرفاش دلگرمکننده بود اما امیر آدم خطرناکی بود نمی شد فقط با حرف باهاش مقابله کرد.
با صدایی که از ترس می لرزید ازش پرسیدم :
_امیر دیدی؟
خودش به تو گفت؟
کلافه نفسشو بیرون داد و گفت:
_ ندیدمش رفتیم جایی که آرش فهمیده بود آونجان اما هیچ خبری از هیچ کسی نبود .
جز تعداد عکس و مدارک که نشون میداد تو شاهرخ و زدی .
خودش از قصد اونا رو جا گذاشته بود تا ما بهش برسیم نمیدونم چطوری که اون همیشه چند قدم از ما جلوتره.
وا رفته از آرمین جدا شدم گوشه تخت زانوهامو بغل کردم.
اگه من میرفتم زندان اگه من میمردم چه بلایی سر دخترم می اومد ؟
اشک از چشمام روی صورتم افتاد از چشمهای ارمین دور نموند.
خودش رو به سمتم کشید منو دوباره بغل کرد و گفت :
_بهت قول میدم جون دخترم قسم میخورم من حلش می کنم.
نمیذارم اتفاقی برای تو دختر مون بیفته.
با گریه گفتم:
برای من و دخترم اتفاق نمیفته اما اگه زبونم لال خدایی نکرده برای تو اتفاقی بیفته اون موقع چیکار کنیم؟
موهام و نوازش کرد روی سرم و بوسید و گفت:
_بهم اعتماد کنی دوباره یه خانواده خوشبخت میشیم بدون ترس و نگرانی…
اروم بخواب من نمیذارم اتفاقی برای خانواده سه نفره ام که تازه به دستش اوردم بیفته.
فقط بخواب همه چیرو بسپار به من.
تا خود صبح بیدار موندم و فکر کردم به اتفاقی که ممکن بود بیفته.
هیچ راهحلی انگار برای این دردسری که توش بودیم وجود نداشت با صدای پیام گوشیم اونم درست ساعت ۴ صبح از جا پریدم گوشی رو برداشتم.
وقتی لمسش کردم و صفحه پیام برام بالا آمد با دیدن یه شماره ناشناس جا خوردم اما با خوندن متن پیام سریع دستمو دراز کردم آرمین رو بیدار کردم.
چشماشو باز کرد و پیام جلوی چشمش گرفتم و گفتم:
یه نفر بهم پیام داده ..
چشمش که به پیام افتاد سر جاش نشست و گفت :
_لیلیِ با رمز پیام داده …
_من حلش می کنم .
خیالتون راحت باشه لاله جون.
باهاش میزنم هیچ اتفاقی برای شما نمیفته.
بهتون قول میدم مواظب هم دیگه باشید .
بهشون بگو که دوستتون دارم.
چندین و چند بار پیامشو خوندم به خودم گفتم
وقتی لیلی این حرف میزنه یعنی باید خیالمون راحت بشه.
اما اگه حرفاش واقعیت بود ، داشت از خودش میگذشت تا تو دست های اون مرد بمونه برای همیشه…
اما مگه چی گناهی کرده بود که به خاطرش خودش قربانی کنه!
شنیده بودم قبلا هم به خاطر بقیه از زندگی خودش گذشته بود و الان داشت دوباره این کارو میکرد.
آرمین سریع از جا بلند شد و گوشیش و برداشت و شماره آرش و گرفت .
دستم و دراز کردم گوشی از دستش کشیدم و گفتم :
بهتره الان بهش نگی خودش حال روز خوبی نداره با شنیدن این پیام حالش بدتر نشه یه موقع؟
دوباره گوشی رو از دستم کشید و گفت:
_ بهتر همین الان بدونه باید یه کاری بکنیم .
داره باز خودشو قربانی ما می کنه و من نمی تونم قبول کنم نمی تونم قبول کنم هانا….
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر طولانیه 😕
عشقم ۱۰۰ و خورده ای پارته
بیا چت روم۳۰
سلام بچه ها
رمان «دانشجوی شیطون بلا» (نورا و علیرضا) رو ، فصل اول ، از کجا میتونم کامل پیدا کنم؟
و همینطور ادامه رمان «راز شاهزاده شهر جادو»؟
و رمان «زرد»؟
اینکه یک رمانی رو نصفه بخونی و نفهمی تهش چی میشه از شکنجه ساواک هم برای من عذاب آور تره !!!!!
لطفا اگه کسی میتونه بگه
ممنون
سلام بیا چت روم رماندونی۲۷
مطرح کن
سلام ادمین پارت پنج رمان آفرودیت و شیطان کمه که پست نمی کنید ؟
ادمین میشه جلد دوم رمان دلبر کوچک و رمان ارباب خشن و هات من رو تو سایت بذاری؟
ایلین جون تو پارت قبل ازم پرسیدی که واقعا دلبر کوچک جلد دوم داره؟ اره عزیزم داره.گفتم که اسمش دلبرانه ست و اگه تو تل بزنی دلبر کوچک میاره بالا .تو تو کانال برو بالا و از اونجایی که نخوندی ادامش رو بخون.جلد اول از اونجایی تموم کرد که امیر ارسلان نازگلو بعد از ۵ سال پیدا کرد و بردش بیمارستان .ادامه ی اونجاست و خودت بخونی بهتره.😉
چشم…
مرررسی مدا جان، حتما میرم دنبالش…
آدرینا و آذین بیاین اونجا خودم هستم چت میکنم 🤗
من بعدن بحساب شما دخترا و پسر گلم میرسم😊
Sallam
با این ک نمیدونم به کی داری سلام میکنی …اما خب
جواب سلام واجبه!
سیلام
ادمین واقعا که یعنی رمان من از اون خانزاده یا عشق تعصب بدتره که نمی ذاریش؟
من دیگه اینجا نمیام واقعا بهم بر خورده باعث شدی یکی از کسایی که سایتتو واقعا دنبال می کرد دیگه نیاد واقعا متاسفم
رمانتو میزارم فقط پارت کم نوشتی
تینا خانم شما اسم پدرتون حسینه؟!؟!
رفتی بابای این و هم در اوردی؟؟؟؟
خوب کی عروسیه؟؟؟؟؟
رع شما عز کجا میدونین؟؟؟؟!!!
الان توی زندگیم دقیقا همون نقطه ای ام که داریوش گفته ”تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده”
ᷝⷮ
منم میخوام بیام چت رومتون 🙁
شاید یه چیزی پیشش عجیب باشه
چرا خیلی عجیب این سایت
هچیشه عجیب یه اتفاق های عجیب میفته توش
تو این سایت چه خبر
البته همش شوخی بود گفتم تا یکم هیجانی تر بشه
حالا واقعن چی عجیب ازاد
اصلا حالم خوب نیست 😔
چرا عزیزم به من بگو حالت چرا بده؟…
بیا ماساژت بده!…
دراز بکش!…
دلم خیلی می خواد برگردم عقب… عقب و عقب تر. انقدر عقب که تنها دغدغه ام نبردن لیوان صورتی به مدرسه و نشون دادنش به دوستام باشه…
سخته به جایی برسی که دستت به احساستم بند نیست…
اعتراف می کنم تو این مقطع از زندگی باختم
از اینکه شدم عروسک خیمه شب بازی متنفرم!
از خاله زنک هایی که نپوشیدن لباس سیاه تو ختمشون شدم ننگ خسته ام!
من از همه عالم خسته ام از خود خود نفهمم خسته ام…
نبود و نیست و نخواهد بود… اون چیزی که آرزوی منه!
نیوشا من فقط جدال پر تمنا رو خوندم بعدم من کاربر انجمن رمانهای عاشقانه ام و تا فصل چهار مشکی آرام من رو نوشتم اما به دلایلی هنوز ادامه نمیدم تقریبا دوسال پیش شروعش کردم. فقط خواستم نظر بدونم که اگه خوب باشه بعد نیهان ارائه بدم.بعدشم رمان متلاشی ان شاالله
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیشه ی بشکسته را پیوندکردن مشکل است
کوه ناهموار را هموار کردن سخت نیست
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است
بار حمالان به دوش خود کشیدن ننگ نیست
زیر بار منت نامرد رفتن مشکل است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
آهن و زر هر دو از یک کوره می آیند برون
این یکی انگشتر و آن دیگری نعل خر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتریست
آزاده باز شروع کردی؟؟!!!!
.
چی عجیب نیس؟؟؟؟
بچه ها
خیلی عجیب نیست ؟؟؟
چی عجیب نیست آبجی
چیییی ؟؟؟😮😮
آزاده تو باز شروع کردی بیا تل باهات کار دارم😠😂
نمیدونم چی شود که اینجوری شود♡
نمیدونم چندروزه نیستی پیشم♡
اینارومیگم؛ که فقط بدونی
دارم یواش•یواش دیونه میشم
•••
قرارنبود؛چشمای من خیس بشه
قرارنبود هرچی قرارنیست بشه
قرارنبوددیدنت آرزوم شه
قرارنبودکه اینجوری تموم شه•••••••
(البته این قرارنبود اسم رمان هم هست
از نویسنده رمانهای* جدال پرتمنا و تقاص و توسکا و••••• )
_________________________________
دورمیشی امانه با بی رحمی
من دوستدارم😍
یه کاری می کنم دیگه فقط برات درحدحرف نشم
حتی یه لحظه ام ازجلوچشمات محونشم
مگه نگفته بودم همه دنیام تویی؟!؟
__________________________________
رفت قلبم❤💗💓 ضعف کردم واسه خندت عشقم بس که شیرینی
میخندم دل کندم ازهمه ازقلبم کاشکی ببینی
آخه چشمات دیونه خونس آخه دیونه دورازتوکه نداریم اصلا نمیشه
تونمی خوای جداشی توکه یه دونه باشی بمونی واسه قلبم همیشه
دویونه دوستداشتنی ازدلم کاش نری خواستی کم باش ولی باش
دیونه میخوادت دلم
میوفته کارت به من راضی نشی کاش برم•کاش
________________________________________
تماشاکن این لحظه هایی روکه دارن خیس میشن چشام روبه روت•
نشستم بگیرم بااین گریه هام جواب سوالاموازاین سکوت••••
____________________________________________
دستموگرفته؛برده
دلم نرفته باهاش نه
بیافرض کن تمام زندگیم،یه دست داشتم
من بایکی بودم که بودنش عذابم بود
اماتصویرتوهرشب توی خوابم بود••••
علیرضا طلیسچی🤗😇😘😍😚😙😎
پی نوشت؛ خیییییلی متشکرم مدیر محترم نمیدونم درخواست بچه ها• دوستان بود یا اینکه سلیقه شخصی خودتون بود اما به هر حال ممنونم😀😁
نیووووووووووشا من با این اهنگ و رمان کلییییییییییییی
خاطره دارم…
مرسییییییییی
دمت گرم….