با عصبانیتی که در رفتار کل اعضای خانواده دیده میشد نمیتوانست این بحث را پیش ببرد و از طرفی میخواست بقیهی ماجرا را به خود آنها بسپارد. خودشان باید انتخاب میکردند که میخواهند پیگیر این ماجرا شوند یا نه!
خودشان باید انتخاب میکردند که دوست دارند برای آرامش روح دخترشان هم که شده به دنبال حقی که داشتند بروند یا نه.
دستش را داخل جیبش برد و کارت ویزیتی که مربوط میشد به مزرعه را از جیبش بیرون آورده و خم شد و آن را روی میز گذاشت.
_ منو ببخشین. قصدم آزار دادن شما نبود. من نیتم رو واضح گفتم. من با چشمای خودم دیدم که حق با شماست و اون آدما گناهکارن، از اونجایی که پای منم به این قضیه باز کردن فکر کردم شاید باید بهتون بگم که میتونم کمکتون کنم، اما نمیخوام اصرارم باعث شه طور دیگهای برداشت کنین.
از پشت میز بیرون آمد. با سر به کارت روی میز اشاره کرد.
_ اگه نظرتون عوض شد میتونین منو از طریق آدرس روی اون کارت پیدا کنین.
آهی کشید.
_ بازم تسلیت میگم بهتون.
دیگر صبر نکرد تا آنها چیزی بگویند و به سرعت از آنجا بیرون زد.
پشت فرمان که نشست روح و روانش بیشتر از قبل بهم ریخته بود. قبل از اینکه به این خانه بیاید فقط از مرگ آن دختر بیچاره خبر داشت، اما حالا خانوادهی از هم پاشیده و داغانش را هم دیده بود. سیگاری آتش زد و بلافاصله بعد از اولین پک غرید:
_ حاتمی حرومزاده.
دیدن پدر مریم و شنیدن حرفهایش که در اوج تضرع و بیچارگی بود کاملا متوجهش کرده بود که حاتمی به حد کافی او را ترسانده است. پدر مریم علیرغم تمام غم و کینه و نفرتی که در دل داشت باز هم میدانست که حریف حاتمی و دارودستهاش نیست. میترسید با پیگیری این ماجرا خانوادهاش بیشتر آسیب ببیند برای همین هم آن غم دشوار را تحمل کرده و همه چیز را در دلش ریخته بود و دنبالهی این جریان را نگرفته بود. این مظلومیت خانوادهی مریم تارخ را بیشتر از هر زمان دیگری عصبی و ناراحت میکرد. در دنیایی زندگی میکردند که آدمهایی مثل حاتمی هر ظلمی انجام میدادند و آنوقت آدمهای بی دفاعی مثل مریم و خانوادهاش باید آسیب دیده رنج کشیده و دم نمیزدند.
غرق در فکر استارت زد و راه افتاد. نمیدانست باید کجا رفته و چگونه خودش را تخلیه میکرد. به هر طرف که میچرخید انگار به بنبست میرسید. از کوچه پس کوچهها خارج شد و به سمت مرکز شهر راند. همین که پشت یک چراغ قرمز توقف کرد گوشیاش زنگ خورد. کلافه و بدون اینکه به صفحهی آن نگاه کند تماس را جواب داد که صدای بشاش آرش در گوشش پیچید.
_ سلام بر تارخ پسری در مزرعه!
تارخ اخم کرد. حوصلهی مزه پرانیهای آرش را نداشت.
_ سلام. چیه؟
آرش نچنچی کرد.
_ چقدر تو بیتربیتی! کجایی؟
تارخ بیحوصله غرید:
_ چی میخوای آرش؟ کارت رو بگو.
آرش بیتوجه به بدخلقیهای تارخ جواب داد:
_ شب یه مهمونی هست! زیادم شلوغ نیست. میای؟ ول کن اون زندگی مسخرهت رو!
تارخ در فکر فرو رفت. حوصلهی مهمانی نداشت، بخصوص آن مهمانیهایی که آرش در آنها شرکت میکرد، اما مگر خودش دنبال جایی نبود تا فکرش را مشغول کند؟
_ مهمونی کی هست؟
آرش راضی از سوال او سریع گفت:
_ مهمونی سیناست. میشناسیش. پسر مرادخانی… یکی از سهام دارای هتل ددی من!
تارخ اندکی به مغزش فشار آورد تا صاحب مهمانی را به یاد بیاورد. چیزی در ذهنش جرقه زد.
_ کیا هستن امشب؟
آرش عادی جواب داد:
_ همیشه کیا هستن؟ همون آدمای همیشگی دیگه! بقول تو آقازادهها با دوست دختراشون. ماشاءالله همهم رل دارن فقط!من و تو سینگل و بدبخت موندیم. واقعا من با این همه کمالات باید مجرد باشم؟
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ تو سینگلی؟
آرش خونسرد جواب داد:
_ نه دو تا زن و پنج تا بچه دارم.
تارخ پوزخندی زد.
_ نه دو تا زن نداری! با یه دختر ده سال کوچیکتر از خودت دوست شدی!
سکوت آرش باعث شد تا ادامه دهد:
_ چیه؟ لال شدی چرا؟ فکر کردی خرم؟ یا فکر کردی حواسم بهت نبوده؟
حرصش را سر آرش خالی کرد.
_ آرش خودتو جمع نکنی به روح مادرم قسم گردنت رو میشکونم.
صدای بوقهای پیدرپی ماشینهای عقبی متوجهش کرد که چراغ سبز شده است. همین که حرکت کرد صدای آرش را شنید.
_ افرا میدونه؟
تارخ از اینکه او حتی این موضوع را انکار هم نکرده بود عصبیتر از قبل شد.
_ خجالت نمیکشی؟ کوری نمیبینی صحرا بچهست؟
آرش خونسرد زمزمه کرد:
_ دوسش دارم. ممکنه قصدم جدی باشه.
تارخ پوزخند صداداری زد.
_ ممکنه؟ کاش بمیری آرش! تو میدونی شرایط اون تا خواهر چه شکلیه. میدونی چقدر مشکلات دارن. دورات رو زدی و اون دختر رو به خودت وابسته کردی تازه حالا میگی ممکنه جدی شه برام؟
صدای نفس کشیدن عمیق آرش را شنید.
_ آروم باش تارخ. تند نرو. دارم میگم دوسش دارم. صحرا نگرانه افرا بفهمه و قشقرق به پا کنه…
تارخ با عصبانیت حرف او را قطع کرد.
_ چون افرا عاقله. طرف حساب خواهرش رو بیشتر از خود خواهرش میشناسه. میدونه تو چه جونوری هستی. چند تا دوست دختر داشتی تا امروز؟ بشین حساب و کتاب کن ببین چندتاشون برات جدی بودن!
آرش پوفی کشید.
_ طبیعیه حرفمو باور نکنی. بیا از نزدیک صحبت کنیم. تو آپارتمانم منتظرتم. میای دیگه برا مهمونی؟ بیا از اینجا بریم.
تارخ دستش را دور فرمان فشار داد. بحث را عوض کرد.
_ آره میام منتها به شرطی که شاهین حاتمیرم بکشونی تو اون مهمونی.
آرش متعجب پرسید:
_ شاهین برای چی؟ باز چی تو سرته؟ دنبال دردسری؟
تارخ با جدیت جواب داد:
_ یه پرس و جو کن ببین شب دعوته؟ نبود بگو سینا دعوتش کنه. کارش دارم.
آرش نالید:
_ خدا آخر و عاقبت مارو با تو یکی بخیر کنه. میگم چرا نه نیاوردی برا اومدن به این مهمونی. نگو میخوای گرد و خاک کنی! جهنم و ضرر! میکشونمش مهمونی!
**
صدای کره کنندهی موزیک دقیقا اعصابش را نشانه گرفته بود. دلش میخواست به سمت دیجی رفته و سرش را از تنش جدا کند. پشیمان بود از اینکه به این مهمانی پر سر و صدا پا گذاشته بود. باید بجای این مکان شلوغ و اعصاب خرد کن به مزرعه میرفت با دخترک موچتری هم صحبت شده و سعی میکرد ذهنش را از هر چه پلیدی و زشتی بود پاک کند. حتی شده برای لحظاتی کوتاه. آرش با گیلاس نوشیدنی کنارش نشست. لیوان را به سمتش گرفت.
_ بزن روشن شی.
بوی الکل زیر بینیاش پیچید. یاد شبی افتاد که مست و بیحال در مزرعه دراز به دراز افتاده و افرا به دادش رسیده بود. یادآوری غر زدنهای افرا باعث شد تا لبخند محوی روی لبهایش جا خوش کند.
آرش لبخندش را طور دیگری معنا کرد که چشمکی زد.
_ روحت جلا پیدا کرد نه؟
تارخ با افسوس گیلاس را از دست او گرفت. گیلاس را به لبهایش نزدیک کرد، اما بدون اینکه از آن بنوشد مکث کرد. افرا بدش میآمد اگر میفهمید او مشکلی با نوشیدن الکل ندارد؟ گیلاس را پایین آورده و پوفی کشید. جالب بود که به مرحلهای رسیده بود که دیگر در بدترین شرایط هم فکر افرا رهایش نمیکرد. فکر دخترک موچتری او را در خودش غرق کرده بود.
چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد و بدون توجه به تذکرات ذهنش جرعهای از نوشیدنی تلخ را نوشید. گلویش سوخت، اما اهمیتی نداد. خواست اندک دیگری از آن را بنوشد که صدای آرش متوقفش کرد.
_ سینا گفت بهم دعوتش کرده… من خر فکر کردم داره چاخان میکنه.
نگاه تارخ به سمتی که آرش اشاره کرده بود چرخید. منتظر بود شاهین حاتمی را ببیند، اما با دیدن مهستا و مهران که دوشادوش هم ایستاده و در حال گپ و گفت با چند نفر از مهمانها بودند نگاهش رنگ تعجب گرفت.
آرش سوالی که در ذهنش بود را بر زبان آورد.
_ من نمیفهمم خانم دکتر اینجا چیکار میکنه؟ سینای احمقم که از دم همهرو دعوت کرده.
تارخ قبل از اینکه مهستا و مهران متوجه حضورش شوند از جایش بلند شد.
_ نمیخوام منو ببینن.
سریع از میان جمعیتی که وسط سالن در هم میلولیدند گذشت و خودش را به تراس رساند. سیگاری آتش زده و به دیوار تراس تکیه داد. معلوم نبود همسایههای طبقات پایین چقدر از دست این سر و صداها شاکی بودند. سردرد داشت. حتی از خیر دیدن شاهین حاتمی هم گذشته بود. فقط میخواست از این مکان بگریزد. روی دیوار کوتاه تراس خم شد و چشمانش را بست. ذهنش درگیر موضوعات مختلف بود که ناگهان صدایی باعث شد صاف بایستد.
_ تارخ خان حالتون خوبه؟
صدای سینا را شناخت. به سمت او چرخید.
_ خوبم. چیزی نیست.
سینا با تردید زمزمه کرد:
_ آرش گفت دنبال شاهین میگردین؟
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ اومده؟
سینا نزدیکش شد.
_ جریان پروندهی همون دختریه که خودکشی کرده؟
تارخ چند قدم فاصلهای که میانشان بود را پر کرد و یقهی او را گرفت.
_ تو از چی خبر داری؟
سینا مضطرب به چشمان تارخ خیره شد.
_ نمیتونی پیداش کنی. میگن رفته ترکیه!
تارخ از لای دندانهای کلید شدهاش سوالش را تکرار کرد.
_ پرسیدم تو از چی خبر داری؟
صدای ظریف نفر سومی که میانشان پیچید باعث شد تا دستش از یقهی سینا شل شود.
_ مریم دوست من بود.
نگاه تارخ به سمت صدا چرخید. دختری جوان با لباسی بلند و مشکلی در مقابلش ایستاده بود. موهایش را حالت دار دورش ریخته بود و حالت چهرهاش کاملا غمگین و بیحال بود. با این وجود تارخ با تمسخر زمزمه کرد:
_ مطمئنی مریم دوستت بوده؟ هفتم رفیقت اومدی عشق و حال؟
همین سوال پر از طعنه و کنایهی تارخ باعث شد اشکهای دختر روی گونههایش سرازیر شود.
_ تو فقط داری ظاهر قضیهرو میبینی.
سینا سریع به دختر نزدیک شده و او را در آغوش گرفت.
_ آروم باش آرمیتا…
آرمیتا بدون توجه به خواستهی نامزدش سرش را روی شانهی او گذاشته و زار زد:
_ تقصیر منه… من مریم رو با شاهین آشنا کردم. من باعث شدم اون همه بلا سرش بیاد.
تارخ چشمانش را ریز کرد. نور چراغهای داخل خانه از پنجره به بیرون تابیده و روی سینا و آرمیتا سایه انداخته بود، اما با وجود نور چراغها باز هم حالت چهرهشان کاملا مشخص نبود. آنقدر بذر بیاعتمادی در دلش کاشته بودند که حتی نمیتوانست به این گریهها و حرفهایی که میشنید اعتماد کند. نزدیک آنها شده و غرید:
_ چقدر از حاتمی پول گرفتین تا برای من نقش بازی کنین؟
آرمیتا با صورتی خیس سرش را از روی شانهی سینا برداشته و نگاهش را به او دوخت.
_ مگه تو دنبال این نیستی که شاهین رو پیدا کنی؟ مگه نمیخواستی ببینیش؟ مگه تو تهدیدش نکرده بودی که باید با مریم ازدواج کنه؟
تارخ با تردید نگاهش به چشمان قهوهای او که آرایشش ریخته بود دوخت.
_ اینارو از کجا میدونی؟
آرمیتا با نوک انگشت زیر چشمانش را پاک کرد.
_ مریم…
نگاه گیج تارخ را که دید توضیح داد:
_ بعد از اون همه کشمکش بین مریم و شاهین بالاخره شاهین کوتاه اومده بود.
سینا سریع اضافه کرد:
_ تو حالت مستی لو داد که از تهدیدای تو ترسیده. در افتادن با تارخ نامدار و نامیخان کار هر کسی نیست.
آرمیتا نالید:
_ خوشحال بودیم. هم من، هم مریم. مهم نبود شاهین چطوری راضی شده. فقط امیدوار شده بودیم که دیگه همه چیز خوب پیش میره و مشکلات حل میشن. مریم از طرف خانوادهش هم تحت فشار بود. فقط میخواست با شاهین عقد کنه تا دهن بقیهرو ببنده.
تارخ کلافه از شنیدن داستانهایی که انگار از دید او مخفی مانده بودند سیگاری آتش زد و با نگاه تیزش به آن دو فهماند که منتظر شنیدن ادامهی ماجراست. اینبار سینا حرفهای آرمیتا را ادامه داد:
_ هر چی بود زیر سر خود حاتمی بود. من نمیدونم چیکار کرد. چی تو گوش شاهین خوند که پسرش یاغیتر از قبل شد. انگار شاهین رو مطمئن کرده بود که مریم نمیتونه شکایت کنه.
تارخ بیاختیار زمزمه کرد:
_ شایدم مریم رو تهدید کرده بود…
سریع به چشمان خیس آرمیتا زل زد.
_ دوستت چیزی نداشت که بیوفته دست حاتمی و با اون تهدیدش کنه؟
آرمیتا در فکر فرو رفت.
_ نمیدونم. شایدم چیزی بوده که به من نگفته. شاید باید بین چتا و حرفامون بگردم. حالم خوب نیست. گیج شدم…
تارخ پک عمیقی به سیگارش زد.
_ مریم رو از کجا میشناختی؟ بنظر نمیاد اشتراکی بین خانوادههاتون باشه.
آرمیتا با لبهایی آویزان جواب داد:
_ اولین بار توی نمایشگاه نقاشی همدیگهرو دیدیم.
تارخ متفکر به خاکستر سیگارش چشم دوخت. سردردش داشت رفته رفته شدت میگرفت. سر درد تمرکزش را ربوده و اجازه نمیداد به افکارش سر و سامان دهد. خاکستر سیگارش را روی سنگهای قیمتی کف تراس تکاند و آمرانه رو به آرمیتا گفت:
_ آدرس این نمایشگاهی که گفتی همراه کل چتاتون بفرست برام. شمارهی جفتتون رو هم میخوام.
دود سیگار را در ریههایش کشید.
_ هر زمزمهای راجع به شاهین شنیدین بهم بگین.
نگاهش را به سینا دوخت.
_ شمارهمو از آرش بگیر.
سینا سر تکان داد.
_ چشم.
آرمیتا که دوباره گریه کردن را از سر گرفته بود زار زد:
_ شاهین رو پیدا میکنین مگه نه؟ اون آشغال نباید راست راست برای خودش بچرخه…
با دست به اطرافش اشاره کرد.
_ ببین… سینا داره همه زورش رو میزنه تا بلکه من برای یه ثانیه هم که شده از فکر مریم بیام بیرون. من باعث شدم تمام این بلاها سرش بیاد. کاش میمردم و اونو به مهمونی شاهین دعوت نمیکردم..
سینا کمرش را نوازش کرد تا بلکه او آرام گرفت.
تارخ خیره به آنها پوزخندی زد. با دست به سمت خانه و صدای بلند موزیک اشاره کرد.
_ هنوزم که از گند کاری دست نکشیدین! حواستونو جمع کنین.
مکث کرد. پک آخر را به سیگار زد و فیلتر آن را کف تراس انداخت.
_ اون تو بازم میتونه یه مریم دیگه باشه که خام حرفای یکی از شاهین بدتر شه.
آرمیتا را مخاطب قرار داد.
_میخوای آروم شی کمکم کن تا شاهین رو بکشونم دادگاه. با این مسخره بازیا و سر و صدا آروم نمیشی.
از کنار آنها گذشت. قصد داشت آن مهمانی آزار دهنده را ترک کند، اما وسط راه ایستاد و به سمت آنها چرخید. هنوز هم آنچنان که باید به آنها اعتماد نداشت.
_ یه چیز دیگه… بفهمم این نمایش و گریه زاری هم یه بخشی از نقشهی حاتمی بوده تا منو سرکار بذاره بلایی سرتون میارم که درد مریم رو به کل فراموش کنین. فکر کنم خودتونم خوب میدونین من کیم. بلد نیستم لاف بزنم. آدم عاقل با نامدارا در نمیوفته.
لحن جدیاش سینا و آرمیتا را مضطرب کرد. آنها خوب میدانستند آن حرفها فقط یک تهدید توخالی نبود. نامیخان و برادرزادهاش شوخی بردار نبودند. سینا با اطمینان گفت:
_ خیالتون راحت باشه.
آرمیتا با شک پرسید:
_ من چیزای خوبی راجع به شما نشنیدم… اما حالا… چرا طرف مریمین؟ مگه حاتمی شریک نامیخان نیست؟ این روابط گیجم میکنن.
تارخ سکوت کرد. مضحک بود اگر میگفت عذاب وجدان دارد. مسخره بود اگر از احساساتش در برابر کسانی صحبت میکرد که او را مثل یک دیو تصور میکردند. دستش را مشت کرد. لحنش سرد بود و خشک.
_ مهم نیست. مهم اینه که فعلا طرف دوست توام. به هر دلیلی!
از تراس وارد خانه شد. نگاه گذرایی به اطراف انداخت تا مهستا و مهران را پیدا کند. وقتی آنها را دید مسیرش را کج و در خلاف جهت مسیری که آنها ایستاده بودند حرکت کرده و از آنجا بیرون زد. گوشیاش را از جیب بیرون آورده و پیامی برای آرش نوشت که مهمانی را ترک کرده است. هوا تاریک شده بود، اما با این وجود او قصدی برای بازگشت به خانه نداشت. ترجیح میداد امشب را در مزرعه و به تنهایی سپری کند. باید فکر میکرد، باید تکههای پازلی که در دست داشت را کنار هم میچید تا به یک جواب درست برسد و برای اینکار به تنهایی و سکوت احتیاج داشت. با این فکر پشت فرمان ماشینش نشست. با شیرین تماس گرفته و به او اطلاع داد که شب را به خانه برنمیگردد و وقتی خیالش از بابت نگرانی شیرین راحت شد گوشیاش را خاموش کرد و با سرعت به سمت مزرعه راند.
***
کولهاش را روی دوشش جابهجا کرد و پلهها را پایین آمد. حجم کارهایش از صبح به قدری زیاد بود که سرپا چند لقمه ناهار خورده بود. به شدت خسته بود و خوابش میآمد. فقط میخواست به خانه برسد دوش آب گرمی گرفته و زیر لحاف بخزد. سرمای هوای پاییزی بر این کرختی و خوابآلودگی دامن میزد.
از جیب کنار کولهاش سوییچ ماشین را بیرون آورد و با خستگی پشت فرمان نشست. استارت زد و بعد از اینکه ماشین را روی دنده یک گذاشت ترمز دستی را کشید تا حرکت کند، اما ماشین بیشتر از چند سانتیمتر از جایش تکان نخورد.
اخمهایش را در هم کشید و بیشتر گاز داد. فایده نداشت. فرمان ماشین سخت شده بود. با حرص مشتش را روی فرمان فرود آورد.
_ چه مرگته؟ راه بیوفت سر جدت… دارم میمیرم.
میدانست این آه و نالهها بیفایده است. به ناچار از ماشین پایین آمد تا بلکه فهمید دردش چیست. نیازی به جستجوی بیشتر نبود. لاستیک پنچر شده کاملا گویای این بود که مشکل چیست. آه از نهادش برخاست.
_ آخه الان وقت پنچر شدنه لعنتی؟
با خستگی نگاهش را در اطراف چرخاند. از بدیهای پاییز تاریک شدن زود هنگام هوا بود.
با غرغر صندوق عقب ماشین را باز کرد.
_ کی این جلو و عقب کردن ساعت رو مد کرد؟ بترکی الهی تا میخوای به خودت بجنبی هوا تاریک تاریک شده.
با هر بدبختی بود لاستیک زاپاس و جک را از صندوق عقب بیرون کشید. خوشحال بود که حداقل لاستیک زاپاسش سالم است. تعویض لاستیک را بلد بود. تنها چیزی که اذیتش میکرد تاریکی هوا و خستگی بیاندازهاش بود. البته که نبود اسکای هم کمی نگرانش میکرد. شاید اگر هوا روشن بود یا تارخ به مزرعه آمده بود این نگرانی وجود نداشت، اما با تذکرهایی که از تارخ گرفته بود کمی مضطرب بود. حتی رحمان هم آن اطراف نبود تا خیالش کمی آسوده باشد.
پوفی کشید و سعی کرد با سرعت کار تعویض لاستیک را انجام دهد تا از مزرعه بیرون برود. با اضطرابی که لحظه به لحظه بیشتر میشد پیچ چرخها را باز کرد. پیچ ها به شدت سفت بودند و برای باز کردن هر کدام کلی انرژی صرف میکرد.
انرژی اندکش داشت تحلیل میرفت و از طرف دیگر سردش هم شده بود. دیگر داشت اشکش درمیآمد که صدای مردانه باعث شد از جا بپرد.
_ کمک نمیخواین خانم مهندس؟
افرا به سرعت از جایش بلند شده و به سمت صدا چرخید با دیدن مرد نسبتا جوان و ناشناسی که مقابلش بود اخمهایش را درهم کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بودددددد
امروز دوتا از رمانا جای حساس تموم شدن 😐
ولی بازم هیچ رمانی جا این رمان نمیگیره
عالییییییییییییه
یا حضرت عباس این کی بود؟😐
وای چرا جای حساسش تموم شد 🤒