رمان الفبای سکوت پارت 103 - رمان دونی

 

صدای رحمان باعث شد تا از جا پریده و دستش را روی قلبش بگذارد.
_ سلام خانم مهندس… چه زود تشریف آوردین؟

افرا به سمت رحمان چرخید.
_ ترسیدم مرد حسابی!

رحمان حق به جانب زمزمه کرد:
_ والا منم جا خوردم از اینکه این وقت صبح شمارو اینجا دیدم.

افرا بی‌توجه به او پرسید:
_ دامپزشک این هفته نیومده سر بزنه به گاوا؟ موعد زایمان اون گاو نزدیکه‌ها…
با انگشت به اسکارلت اشاره کرد.

رحمان دستی به کلاه بافت مشکی رنگی که روی سرش گذاشته بود کشید.
_ خانم مهندس نگران نباشین… اینا زایمانشون اونقدر دقیق معلوم نمی‌کنه…

افرا پوفی کشید.
_ به هر حال پشت گوش ننداز… به دکتر بگو بیاد معاینه‌ش کنه.

رحمان سر تکان داد و خواست برود که ناگهان با یادآوری موضوعی دوباره به سمت افرا چرخید. چشمانش را ریز کرد.
_ راستی خانم مهندس مگه امروز پنجشنبه نیست؟ پنجشنبه ها که با پسر کوچیک نامی‌خان کار می‌کنین. چه عجب امروز صبح پیداتون شده.

افرا چشمانش را داخل کاسه گرداند.
_ تو چه مصیبتی گیر کردم. ول نمی‌کنی آقا رحمان؟ حتما کار داشتم زود اومدم دیگه… ماشاءالله چقدرم آمار رفت و آمد منو داری…

رحمان چشمانش را درشت کرد.
_ خانم مهندس این چه حرفیه می‌‌زنین؟ من همینطوری این موضوع رو فهمیدم‌.

افرا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ همینطوری؟

رحمان خودش را نباخت.
_ داشتم با آقا علی سلام و علیک می‌کردم ایشون گفتن.

افرا گوشه‌ی چشمانش را ماساژ داد.
_ باشه آقا رحمان شما زاغ سیاه منو چوب نمی‌‌زنین قبول…

رحمان با غر غر دستش را در هوا تکان داد.
_ اصلا به من چه. می‌رم پیش تارخ‌خان… یکی از کارگرا شبونه گذاشته از مزرعه رفته… تسویه حسابم نکرده. صبح زنگ زد گفت دیگه نمیاد. برم به ایشون بگم به فکر جایگزین باشه.

افرا چشمانش را ریز کرده و با صدا زدن رحمان مانع از رفتنش شد.
_ آقا رحمان کدوم کارگرو می‌گی؟

رحمان دوباره به سمت افرا چرخید.
_ فکر نکنم شما دیده باشینش… تو گوشه و کنار مزرعه کارای خرده ریز می‌کرد.

افرا با یادآوری دیشب و مردی که مزاحمش شده بود و اگر تارخ نمی‌رسید معلوم نبود چه بلایی بر سرش می‌آمد پرسید:
_ اسمش چی بود؟

رحمان چشمانش را ریز کرد و به مغزش فشار آورد تا اسم مرد را به یاد بیاورد…
_ اسم کوچیکش حمید بود اشتباه نکنم. فامیلیش رو یادم نیست…

افرا با شنیدن نام حمید پوزخندی زد. خودش بود. همان مردک مزاحم دیشب. کاملا مشخص بود از ترس بلایی که ممکن بود تارخ بر سرش بیاورد گریخته بود وگرنه محال بود بدون تسویه حساب مزرعه را ترک کند. ترجیح می‌داد به ماجرای دیشب و آن مرد نیاندیشید. چرخید و به سمت اسکارلت به راه افتاد. از رفتن آن کارگر راضی بود. دستش را برای رحمان تکان داد.
_ خدا پشت و پناهت!

به چکمه‌های سفیدش که تا نصفه در فضولات و پهن گاو فرو رفته و کثیف شده بود نگاهی انداخت. با غر غر بیل را برداشت و مشغول جمع کردن فضولات داخل فرغون شد.
_ هزار بار بهشون گفتم این کثافتارو جمع کنین. حتما باید همه‌جا عفونی شه حیوونا بیوفتن بمیرن تا بفهمن این‌جاها باید تمیز شه.
کار کردن با بیل به نفس نفسش انداخته بود، اما بی‌توجه به خستگی‌اش به کارش ادامه داد. وقتی اطرافش نسبتا تمیز شد به سختی فرغون را به گوشه‌ای حرکت داده و بعد به سمت گاوی که بی توجه به او مشغول خوردن علوفه بود چرخید و غر زد:
_ اسکارلت خانم شما فقط بخور گند بزن استراحت کن…
اسکارلت فقط گوش‌هایش را تکان داد و بیخیال به کارش ادامه داد.
افرا پوفی کشید. خسته شده بود، اما وقتی نگاهش به شکم بزرگ‌شده‌ی اسکارلت افتاد خستگی‌اش را به فراموشی سپرده و نزدیکش شد. دستش را روی پوست مخملی سیاه و سفید اسکارلت کشید.
_ اسم بچه‌ت رو چی بذاریم؟

صدای آشنای مهستا باعث شد شوکه از اسکارلت فاصله بگیرد.
_ مطمئنم اسم بچه‌ش هم به اندازه‌ی اسم خودش بامزه‌ می‌شه.

افرا متعجب به او نگاه کرد.
_ اینجا چیکار می‌کنی؟ لباسات کثیف می‌شه.

مهستا با اندکی استرس به گاو درشت هیکلی که فاصله‌ی چندانی با او نداشت نگاه کرد. می‌ترسید وارد جایگاهی که گاوها در آن بودند شود. خاطره‌ی خوشی از حیوانات مزرعه نداشت. افرا متوجه استرسش شد که متعجب پرسید:
_ می‌ترسی؟

مهستا سر تکان داد.
_ یکم…

افرا لبخندی زد. دستی به بدن اسکارلت کشید.
_ خیلی بی‌آزارن…

دستش را به سمت مهستا دراز کرد.
_ بیا نترس…

مهستا با تردید دستش را داخل دست افرا گذاشت.
_ خاطره‌ی خوبی از حیوونای اینجا ندارم.
افرا دستش را کشید و مجبورش کرد کنار اسکارلت بایستد.
دست مهستا را آرام به پشت اسکارلت چسباند. مهستا بی‌اختیار دستش را پس کشید، اما چند ثانیه بعد آرام و با ترس خودش پوست نرم او را لمس کرد.
_ بچه که بودم یه بار یه گوسفند با سرش زد تو شکمم. از اون روز به بعد از حیوونا می‌ترسم.
دستش را روی پوست اسکارلت نوازش گونه بالا و پایین کرد.
_ فقط به اجبار تارخ سوار اسب می‌شدم. وانمود می‌‌کردم نمی‌ترسم، اما حتی موقع سوارکاری هم اضطراب داشتم.

افرا بی‌اختیار زمزمه کرد:
_ آدما خیلی بیشتر از حیووتا ترسناکن.

مهستا نگاهش را به سمت افرا چرخاند‌.
_ علی می‌گفت یه سگ درشت هیکل داری!

افرا با یادآوری اسکای لبخندی زده و سر تکان داد.
_ اسمش اسکایه… من عاشق حیووناتم. اگه جاشو داشتم تمساحم بزرگ می‌‌کردم تو خونه‌م.

مهستا خندید.
_ پس باید خداروشکر کرد که همچین موقعیتی نداری!

افرا حس کرد این مکالمات یک مقدمه‌چینی از طرف مهستا هستند. دوست داشت بداند او برای چه به آنجا آمده است برای همین نگاهش کرد.
_ کاری با من داشتی؟

مهستا آرام زمزمه کرد:
_ با خواهرت تماس بگیر بگو بیاد پیشمون. دور همیم خوش می‌گذره.

افرا کامل به سمت مهستا چرخید.
_ خواهرم مشغول درس و دانشگاهشه. مرسی از دعوتت بهش می‌گم، اما ممکنه نیاد.
مکث کوتاهی کرد.
_ بخاطر دعوت خواهرم تا اینجا اومدی؟

مهستا کوتاه جواب داد:
_ بخاطر تارخ…

افرا چشمانش را ریز کرد.
_ متوجه نمی‌شم.

مهستا واضح و بی‌مقدمه پرسید:
_ تارخ رو دوست داری؟

افرا ناخودآگاه در برابر این سوال گارد گرفت.
_ چرا باید جوابت رو بدم؟ درسته شنیدم تو گذشته بین تو و پسرعموت قصه‌های عاشقانه‌ای بوده، اما فکر نکنم این موضوع دلیل خوبی برای سوال تو باشه.

مهستا دستش را روی بازوی افرا گذاشت.
_ افرا من رقیب تو نیستم. الانم بعنوان عشق سابق تارخ جلوت واینستادم. بعنوان دوست تارخ اینجام. اینجام چون می‌دونم تارخ دوستت داره.

افرا با شک به او نگاه کرد. حرف‌های مهستا صادقانه بنظر می‌آمدند، اما رفتار مهستا برای او عجیب بود. نمی‌فهمید او چه هدفی از این حرف‌ها داشت. اگر عاشق تارخ بود چگونه می‌توانست این چنین با خونسردی با او صحبت کند؟ آن هم در مورد تارخ!
_ چی می‌خوای بگی؟

مهستا دستانش را داخل جیب پافرش فرو برد.
_ ده سال دوری از ایران باعث شده بود از خیلی چیزا خبر نداشته باشم. بخصوص که تو این ده سال تارخ حتی حاضر نشد یه بار تلفنی با هم صحبت کنیم.

افرا اجازه نداد او توضیحاتش را کامل کند.
_ چرا؟ اصلا چرا از هم جدا شدین؟

مهستا آهی کشید. ظاهرا باید راجع به خیلی چیزها با افرا صحبت می‌کرد.
_ وقت داری قصه بشنوی؟ داستانای گذشته اذیتت نمی‌کنن؟

افرا پوزخندی زد.
_ من شاید تارخ رو دوست داشته باشم ولی برخلاف خیلیا اخلاقم طوری نیست که انتظار داشته باشم طرف مقابلم عاشقم باشه! من خیلی وقته یاد گرفتم آدما فقط به خودشون تعلق دارن نه کس دیگه‌ای!

مهستا با اندکی تعجب به افرا نگاه کرد. جملات او و لحنش طوری بود که انگار آسیب جدی در زندگی متوجه‌اش شده است. یک رنج انکار نشدنی در کلامش جا خوش کرده بود.
_ اگه می‌تونی گوش بدی پس بیا بریم یه جای بهتر.
به اسکارلت اشاره کرد.
_ بعید می‌دونم رابطه‌ی من و حیوونات تا آخر عمر خوب شه.

افرا لبخندی زد و سر تکان داد. اسکارلت را کوتاه نوازش کرد و از مهستا خواست جلوتر از او از آنجا بیرون رود. خودش هم پشت سر مهستا به سختی فرغون را حرکت داد و آن را با فاصله از گاوها در گوشه‌ای گذاشت تا بعدا رحمان آن را خالی کند. مهستا با دیدن فرغون شگفت زده گفت:
_ اینکارارو بده کارگرا انجام بدن. آسیب می‌بینی.

قبل از اینکه افرا فرصت جواب دادن بیابد صدای بلند رحمان میانشان فاصله انداخت.
_ والا خانم دکتر منم هزار بار گفتم خانم مهندس دست به این کارا نزن.
توجهی به اخم‌های افرا نکرد.
_ والا تارخ خان بفهمن مارو پرت می‌کنن بیرون از اینجا!

افرا با اخم غر زد:
_ دست نزنم که این گاوای بیچاره می‌میرن لای این کثافتا! هزار بار تاکید کردم تمیز کنین! کو؟

رحمان دستش را در هوا تکان داد.
_ خب خانم مهندس مگه شما امون می‌دین؟

افرا چشمانش را با حرص روی هم گذاشت و بعد دست مهستا را گرفت. حوصله‌ی بحث کردن با رحمان را نداشت چون هر چقدر هم که می‌گفت باز هم نهایتا او حرف خودش را می‌زد.
_ بریم… بحثای ما هیچ‌وقت به نتیجه نمی‌رسن.

مهستا با خنده‌ای که به زور کنترل می‌کرد با افرا همراه شد. بنظرش مشاجره‌ی آن‌ها بیش از حد بامزه بود.
وقتی از رحمان و فضای گاوداری فاصله گرفتند افرا به جعبه‌هایی ‌که روی هم چیده شده بودند اشاره کرد. هر دو به سمت جعبه‌ها رفتند و یکی از آن‌ها را بعنوان صندلی برای خود انتخاب کردند. به محض نشستنشان افرا پرسید:
_ خب می‌خواستی برام قصه تعریف کنی!

مهستا نگاهش کرد.
_تارخ چیزی از گذشته بهت نگفته؟

افرا بازوهایش را در آغوش گرفت.
_ چرا گفته که معلمش شده بودی و عاشقت بود…
سرش را به سمت مهستا چرخاند.
_ نمی‌خوام راجع به عشقتون بدونم. این چیزا شخصیه به خودتون مربوطه… فقط کنجکاوم بدونم چرا از هم جدا شدین؟
چشمانش را کمی جمع کرد.
_ البته اینم شخصیه‌، اما خب نمی‌تونم راجع بهش کنجکاو نباشم.

مهستا لبخندی زد.
_ سخت نگیر… بهت می‌گم. این چیزیه که همه‌ می‌دونن.
نفسش را آه مانند بیرون داد.
_ پدرم نذاشت وصلتی بین ما صورت بگیره.

ابروهای افرا بالا پریدند.
_ پدرت؟ فکر می‌کردم پدرت نسبت به تارخ خیلی ارادت داره؟

مهستا پوفی کشید.
_ ارادتش برای اینکه راضی بشه به این ازدواج کافی نبود.

افرا گیج نگاهش کرد.
_ متوجه نمی‌شم. چرا پدرت باید مخالف این ازدواج باشه؟ اونم وقتی تمام زندگیش رو سپرده دست تارخ؟ اتفاقا بنظر میاد پدرت باید خیلی هم به این وصلت مشتاق بوده باشه.

مهستا برای چند ثانیه سکوت کرد. افرا تیز بود. او به خوبی متوجه حفره‌ای که این میان وجود داشت شده بود. حفره‌ای که راز بزرگ زندگی او محسوب می‌شد رازی که تا به حالا آن را در سینه نگه داشته و به کسی نگفته بود. نمی‌خواست تارخ متوجه آن شود. تنها کسی که از این ماجرا باخبر بود خود نامی‌خان بود. این راز سال‌ها درد بزرگی نیز برایش به ارمغان آورده بود. با اینکه بعدها پشیمان شده بود، اما دیگر راه بازگشتی نداشت. از وقتی هم که به ایران بازگشته بود با دیدن حال و اوضاع تارخ این پشیمانی و غم هزار برابر شده بود. اصلا برای همین هم بود که سراغ افرا آماده و می‌خواست با او حرف بزند. می‌خواست هر طور که شده به تارخ کمک کند.
نمی‌دانست چگونه باید جواب افرا را می‌داد. سعی کرد از این موضوع فرار کند.
_ این چیزیه که باید از پدرم بپرسی. اون مخالف بوده.
از دروغی که گفته بود دچار عذاب وجدان شد.
_ افرا اینکه تو گذشته چه اتفاقایی افتاده دیگه اهمیت نداره.

افرا متعجب نگاهش کرد. انتظار داشت رفتار و حرف‌های او در رابطه با تارخ انحصارطلبانه‌تر باشد.
_ پس چی مهمه؟ الان؟

مهستا سر تکان داد.
_ گفتم که من بخاطر تارخ اینجام، اما نه برای بدست آوردنش… برای خودش…

با جدیت به صورت افرا زل زد.
_ تو از مشکلات و وضع تارخ چیا می‌دونی؟

سوال مهستا به اندازه‌ای مهم بود که افرا کامل به سمت مهستا بچرخد.
_ چی می‌خوای بگی؟

مهستا با همان جدیت سایه انداخته در چشمانش گفت:
_ افرا من می‌خوام به تارخ کمک کنم، اما اون صمیمیت گذشته‌ی بینمون که باعث می‌شد بهش نزدیک شم از بین رفته. با این حال رک بگم تارخ هنوزم مهم‌ترین کسیه که تو زندگیم‌ دارم. دیدن این حال و روزش داره اذیتم می‌کنه… مطمئنم تو هم نمی‌خوای تارخ اینهمه عذاب بکشه.

افرا بدون ذره‌ای احساس خجالت زمزمه کرد:
_ می‌دونی باعث و بانی حال بد تارخ پدرته؟

مهستا در تایید سوال افرا غمگین چشمانش را روی هم گذاشت.
_ اوهوم… باورش خیلی سخت بود برام. اما انگار طول مدتی که من اینجا نبودم خیلی چیزا عوض شده. بخصوص رابطه‌ی بین پدرم و تارخ.

افرا نفسش را بیرون فرستاد.
_ تارخ از اتفاقاتی که دقیقا براش افتاده، از کارایی که کرده چیزی به من نمی‌گه… نمی‌‌دونم چطوری باید کمکش کنم وقتی حتی نمی‌‌دونم موضوع چیه!

مهستا آهی کشید.
_ افرا موضوع به حدی تاریک هست که تارخ از گفتنش بهت عاجزه. حقم داره. می‌ترسه تورو از دست بده.

افرا ابروهایش را بالا داد. تعجب کرده بود.
_ منو از دست بده؟ بین ما چیزی نیست که خراب شه!

مهستا لبخند تلخی زد.
_ بین شما خیلی چیزا هست، حتی اونایی که از دور دیدنتون می‌تونن اینو بفهمن. شاید خودتون نخواین بین خودتون به این موضوع اعتراف کنین، اما مطمئن باش دیگران خیلی ساده از این جریان باخبر شدن.

افرا با همان تعجبی که همچنان در چهره داشت پرسید:
_ چطوری می‌تونی اینقدر راحت راجع به این موضوع با من صحبت کنی؟ با اون زمزمه‌هایی که من از عشق گذشته‌ی شما شنیدم دیدن چنین رفتارایی ازت برام عجیبه.

مهستا آرام زمزمه کرد:
_ انتظار داشتی من باهات رقابت کنم؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ رقابتم نکردی انتظار نداشتم بیای و بخوای راجع به این موضوع باهام حرف بزنی.

مهستا انگشتانش را به بازی گرفت. آمدن به اینجا و نشستن مقابل دخترک پر شر و شوری که دل تارخ را ربوده بود آسان نبود، اما او رشد کرده بود. بزرگ شده بود و از آن مهستای سال‌ها قبل فاصله گرفته بود. شاید اگر همان مهستای گذشته بود این چنین صلح‌آمیز با افرا حرف نمی‌زد.
_ راستش ده سال تنهایی زندگی کردن باعث شده خیلی عاقل‌تر شم. سخت بود قبول کردنش، اما بخش ناخودآگاه ذهنم تو این ده سالی که تارخ حاضر نشد باهام حرف بزنه قبول کرده بود که همه چی بینمون تموم شده، اما وقتی رسیدم ایران هنوز یه کورسوی امیدی داشتم… که شاید همه چی مثل سابق شه، اما وقتی تارخ رو دیدم فهمیدم نه من اون آدم سابقم و نه تارخ اون آدم گذشته‌ست. هر دومون عوض شده بودیم. فهمیدم امیدم بی‌خود بوده. هیچی مثل سابق نمی‌شه.

افرا زیر لب نجوا کرد.
_ تو زن قوی هستی!

مهستا با تشکر نگاهش کرد.
_ افرا زندگی پروسه‌ی سختیه… نه فقط برای من که برای همه‌ی آدمای دنیا… برای اینکه بتونی از پسش بربیای باید قوی باشی.

نفس عمیقی کشید. حتی اگر آدم قوی نبود باز هم باید ادای آدم‌های قوی را در می‌آورد. کافی بود روزگار ضعف آدم را بفهمد آن‌وقت دمار از روزگارش درمی‌آورد.
_ تارخ برای من خیلی ارزشمنده. من فقط می‌خوام تو زندگیش احساس آرامش داشته باشه حتی اگه انتخابش من نباشم.

افرا در فکر فرو رفت. خودش هم دوست داشت به تارخ کمک کند، اما واقعا نمی‌دانست چگونه باید این کار را انجام می‌داد تارخ از یک حدی بیشتر اجازه‌ی صمیمیت و پیشروی را به او نمی‌داد. شاید باید خودش را بیشتر از قبل به او نزدیک می‌‌کرد. دلش می‌خواست کارهای اشتباهی که مرتکبش شده بود را از زبان خود او بشنود نه مهستا بنابراین چیزی نپرسید، اما مهستا با قاطعیت گفت:
_ افرا به تارخ نزدیک شو… کمکش کن. تارخ مرد مهربونیه… نگاه به ظاهر سرسختش نکن. من مطمئنم تو می‌تونی کمکش کنی. دستشو بگیر نذار بیشتر از این خودش رو غرق کنه.

افرا نه فرصت موافقت یافت و مخالفت چون صدای مهران میانشان پیچید و باعث شد هر دو بحثی که میانشان شروع شده بود را به پایان برسانند.

_ چه رفیق شدین با هم!

مهستا لبخندی به رویش پاشید.
_ چیه؟ حسودیت می‌شه؟

مهران مقابلشان ایستاد. به مهستا نگاه کرد.
_ کم نه…
سرش را به سمت افرا چرخاند.
_ افرا خانم عادت دارن مارو ندید بگیرن.

افرا چپ‌چپ نگاهش کرد.
_ الان داری خودشیرینی می‌کنی؟ تو هم عادت داری یه حرف رو دویست بار از بقیه بشنوی؟

مهران این پا و آن پا کرد. دلش می‌خواست مهستا آنجا نبود و راحت با افرا صحبت می‌کرد. از وقتی که افرا را دیده بود ذهنش فقط حول محور او می‌چرخید. افرا با تمام دخترهای دور و برش فرق داشت. خودش بود. نمایش بازی نمی‌کرد و از طرفی مستقل بوده و بنده‌ی پول هم نبود. این قوی بودن افرا… این سرسخت بودن و در عین حال مهربان بودنش برای او جذاب بود. آنقدر جذاب که نمی‌توانست از فکر او بیرون بیاید.
آنقدر این پا و آن پا کرد که بالاخره مهستا متوجه دردش شده و از جایش بلند شد.
_ من یه سر به این اطراف بزنم‌. خیلی ساله اینجارو ندیدم.

افرا هم از جایش برخاست.
_ لطفا مراقب خودت باش… اینجا محیطش یکم ناجوره.

مهران به جانش غر زد:
_ برای همینه صبح با موهای پریشون داشتی این‌ور اون‌ور می‌رفتی؟

قبل از اینکه افرا جوابش را دهد مهستا دستی برایشان تکان داد.
_ حواسم به خودم هست. زیاد دور نمی‌شم. افرا خواهرت رو هم دعوت کن لطفا.

افرا به مسیر رفتن مهستا خیره شد و بعد از اینکه مهستا از مقابل دیدگانش محو شد به سمت مهران چرخید.
_ مهران به قرآن قسم حاضرم هر چی که می‌خوای بهت بدم فقط دست از سر من برداری!

چشمان مهران برق زدند.
_ هر چی؟

افرا دندان‌هایش را روی هم فشرد.
_ بیشعور…

مهران غش‌غش خندید.
_ فکرای منحرفانه نکن! بیا یه روز شام بریم بیرون!

افرا کلافه از دست او پوفی کشید.
_ که چی بشه؟
نگذاشت مهران چیزی بگوید دستش را بالا آورد.
_ مهران چرا داری در برابر فهمیدن مقاومت می‌کنی؟ چرا خودتو زدی به نفهمی؟ بابا من ازت خوشم نمیاد… بفهم… توروخدا منو ول کن به حال خودم. من به درد تو نمی‌خورم.

مهران اخم کرد.
_ حتما به درد تارخ می‌خوری؟ برات مهم نیست دختری که الان کنارت نشسته بود عشق تارخ بوده؟

افرا چشمانش را با خستگی روی هم گذاشت. واقعا نمی‌دانست چگونه باید مهران را از خودش دور می‌‌کرد. چشمانش را باز کرده و پوفی کشید.
_ مهران تو متوجه موضوع نیستی! فکر می‌کنی تارخ نبود من حاضر می‌شدم باهات رفاقت کنم؟ تو با تارخ مشکل داری. افتادی سر لج هر چی من می‌گم بازم پای اونو وسط می‌کشی.

مهران خواست دست افرا را بگیرد، اما او عقب کشید. به ناچار کوتاه آمد.
_ افرا من دنبال یه دوستی سرسری باهات نیستم. من دارم جدی فکر می‌کنم بهت.

افرا نالید:
_ دیگه بدتر مهران… دیگه بدتر… داری ثانیه به ثانیه سختش می‌کنی. بابا دور و برت رو نگاه کن کلی دختر داف و جذاب با خانواده‌ی خفن دورت رو گرفته.
با جدیت در چشمان مهران زل زد.
_ من وصله‌ی تن تو نیستم مهران… هیچ‌وقتم حاضر نمی‌شم با آدمی شبیه تو ارتباط داشته باشم. نه که تو بد باشی نه… فقط وصله‌ی تن من نیستی!
صبر نکرد مهران برای بار هزارم حرف‌های تکراری را بازگو کند. با قدم‌هایی بلند و با سرعت از او دور شد.
خسته شده بود از این جدال بی‌نتیجه با پسری که انگار حرف‌هایش را نمی‌شنید. به قدری از دست مهران و رفتارهایش عصبی بود که حتی فراموش کرد دوچرخه‌اش را بردارد. با همان پای پیاده به سمت ساختمان به راه افتاد تا آنجا منتظر از راه رسیدن علی بماند. حتی تمایل نداشت صحرا را به آنجا دعوت کند. داشت از کنار جاده‌ی خاکی به سمت ساختمان می‌رفت و زیر لب غرغر می‌کرد که با شنیدن صدای محکم تارخ از جا پرید.
_ چی شده؟

سرش را بالا آورده و به تارخ که روی اسبش نشسته و با اخم به او خیره بود نگاه کرد.
_ ترسیدم. چی چی شده؟

تارخ افسار تکتاز را کشید و به او نزدیک شد.
_ داری از عصبانیت منفجر می‌شی…
چشمانش را ریز کرده و مشکوک پرسید:
_ مهران اذیتت کرده؟

افرا لب گزید. می‌ترسید چیزی از مهران بگوید و قشقرق برپا شود. برای همین با اخم غر زد:
_ مهران کجاست اصلا؟
دستش را در هوا تکان داد.
_ رحمان گند زده تو اعصاب من.

تارخ خنده‌اش را قورت داد. به دعواهای بین رحمان و افرا عادت داشت.
_ باز چی شده خانم مهندس؟

افرا غرید:
_ خجالت نمی‌کشی می‌خندی؟

اینبار تارخ نتوانست خودش را کنترل کند و لبخند زد.
_ چرا دم به دقیقه با هم دعوا می‌کنین؟

افرا دستانش را به کمر زد.
_ رحمان اصلا به حرف آدم گوش نمی‌ده. انگار دارم با دیوار حرف می‌زنم.

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
2 سال قبل

خدایا پایان خوش رمانو از نویسنده میخواممممم

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

بهترین رمان به خدا مرسی نویسنده من عاشق رمانتم. خیلی خوبه.

مانلی
مانلی
2 سال قبل

هیعشششش
خدایا تورو خدا به خودت قسمت میدم این دوتا از هم جدا نشن و همیشه تارخ و افرا باهم باشن

neda
neda
2 سال قبل

کاش عشق این همه سخت نبود…
کاش این همه جدایی نبود، کاش آدمای ک دلاشون پیش هم بودن، جسمشونم مال هم میشدن… 😥☹️

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

نویسنده عزیز سلام
از داستان جذاب رمانت خیلی خوشم میاد و هر شب مشتاقانه منتظر پارت جدید *الفبای سکوت* هستم مرسییییی از قلم خوب و جذابت.😘👌👌👌💖🌸

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Miss flower
دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x