افرا مدل نشستنش را تغییر داده و روی سنگریزهها نشست.
_ تینا…
جملهاش را نیمه تمام رها کرد. واقعا نمیدانست چه بگوید.
اشکهای تینا روی گونههایش غلتید.
_ نگفتی؟ دوستت داشت؟
افرا بدون جواب دادن به سوال او پرسید:
_ مسعود رو دوست داری؟ بخاطر مسعود به این حال و روز افتادی؟
تینا سر تکان داد. بدون ذرهای انکار و بدون ذرهای لجبازی.
_ دارم…
افرا پوفی کشید.
_ چرا دوسش داری؟ مسعود آدم درستی…
تینا میان حرفش پرید.
_ تو چرا تارخ رو دوست داری؟ فکر کردی تارخ پسر پیغمبره؟
سکوت افرا را که دید با غم پرسید:
_ اولین بار مسعود رو کجا دیدی؟
افرا کلافه نفسش را بیرون فرستاد.
_ فهمیدن اینا چه فایدهای برات داره جز اینکه آزارت بده؟
تینا دستش را زیر چشمانش کشید.
_ شنیدن خاطرات عاشقانهی تارخ و مهستا آزارت میده؟
جواب تینا یک بلهی محکم بود. به هیچعنوان دوست نداشت چیزی از خاطرات عاشقانهی تارخ در گذشته بداند. برای همین هم از مهستا فقط دلیل جداییشان را پرسیده بود نه چیز دیگری.
_ ببین تینا… برادرت اگه میگه از مسعود دور بمون بخاطر این نیست که مسعود قبلا دوست من بوده نه… بخاطر اینه که به مسعود اعتماد نداره. میترسه با ادعاهای عاشقیش یه کاری بکنه که بدتر ضربه بخوری.
تینا تلخ خندید.
_ یعنی یه درصدم احتمال نمیدین حرفایی که مسعود بهم زده درست باشن؟
مکث کوتاهی کرد و خیره در چشمان افرا ادامه داد:
_ اگه تارخ بگه دوستت داره بخاطر اینکه قبلا مهستا رو دوست داشته حرفش رو باور نمیکنی؟
افرا در جواب دادن اندکی مکث کرد. نمیدانست باید چیزی که در ذهن داشت را به تینا میگفت یا نه. نمیخواست او را بیشتر از این آزرده و غمگین کند. میتوانست اعتماد فرو ریختهی او و احساسات لگدمال شدهاش را به چشم ببیند، اما موضوع خطرناکی که این وسط وجود داشت این بود که تینا سعی میکرد خودش را با این حرفها و تفسیر را گول بزند. رابطهی خودش و مسعود را با رابطهی او و تارخ قیاس میکرد در حالیکه هیچ ارتباط و شباهتی میانشان وجود نداشت.
کاملا مشخص بود ناخودآگاهش داشت تلاش میکرد تا ذهنش را گول زده و حقیقت را بپوشاند. طبیعی هم بود. تینا کاملا به مسعود باور داشته و کاملا عشقی که مسعود مدعیاش بود را باور کرده بود. برای همین هم حالا و در این نقطه که همه چیز بر علیه مسعود بود نمیتوانست بپذیرد گول خورده است.
شاید این قیاسهای گول زننده به طور موقت آرامش میکردند، اما اگر حقیقت را نمیپذیرفت ممکن بود آسیب بیشتری در این جریانات متوجهش شود برای همین هم دل را به دریا زد و پرسید:
_ تینا واقعا فکر میکنی رابطهی خودت و مسعود شبیه به رابطهی من و تارخه؟
تینا حق به جانب به افرا نگاه کرد.
_ نیست؟
افرا جدی نگاهش کرد.
_ خودت چی فکر میکنی؟
سکوت چند ثانیهای بینشان ایجاد شد و بعد افرا آرام زمزمه کرد:
_ تینا رابطهی مهستا و تارخ سالهاست که تموم شده، اما مسعود وقتی با تو دوست شد و بهت ابراز علاقه کرد که همزمان همین کارارو برای منم انجام میداد
همین جملهی افرا که در عین صداقت بیان شده بود باعث شد تا اشکهای تینا شدت بگیرند. با اینکه افرا کاملا درست میگفت اما او نمیخواست این موضوع را بپذیرد. دلش میخواست مسعود در ذهنش همان مرد عاشق پیشه باقی بماند.
افرا از دیدن اشکهای او که شدت یافته بودند غمگین شد، اما از حرفهایش دست نکشید.
_ تینا من از سر حسادتم یا ناراحتیم این حرفارو نمیزنم. مسعود برای من خیلی وقته تموم شده. نمیگم از اینکه با تو بهم خیانت کرد خوشحال شدم نه… اما بذار رک بهت بگم…
آب دهانش را قورت داد و مستقیم در چشمان خیس تینا زل زد. مقابل تارخ این چنین مستقیم اعتراف نکرده بود، اما دل را به دریا زده و مقابل تینا اعتراف کرد.
_ تینا اگه دارم این حرفارو میزنم، اگه میخوام بهت کمک کنم تا واقعیت رو ببینی برا اینه که تارخ رو دوست دارم. من نمیدونم تو زندگی تارخ چیا گذشته دقیقا…
مکث کرد.
_ البته شایدم یه چیزایی رو میدونم… اما موضوع مهم اینه که من دیدم تارخ چقدر داره عذاب میکشه… من میدونم تو چقدر براش مهمی... میدونم دیدن ناراحتی و غم تو یا دیدن آسیب دیدنت تارخ رو از بین میبره.
لب گزید.
_ من نمیتونم همچین چیزی رو تحمل کنم تینا.
تینا زانوهایش را داخل شکمش جمع کرده و پیشانیاش را به آنها تکیه داد.
_ به من گفت از تو جدا شده... قسم خورد که دیگه بهت فکر نمیکنه…
افرا خواست دستش را روی شانهی تینا بگذارد، اما پشیمان شد. واقعیت این بود که بلد نبود به او دلداری دهد. درست بود که بخاطر تارخ ترجیح میداد حال تینا خوب شده و مسعود از زندگیاش بیرون برود، اما هنوز هم در گوشه و کنار ذهنش او را مثل مسعود گناهکار میدانست. از جایش بلند شد و پشتش را تکاند.
_ تینا این مسیریه که خودت باید تنهایی طیش کنی. اینکه بخوای همچنان با مسعود بمونی یا علیرغم علاقهای که بهش داری ولش کنی به خودت مربوطه… نمیخوام با گفتن حرف اضافه برداشت دیگهای کنی. من فقط بخاطر برادرت اینجا اومدم.
تینا بینیاش را بالا کشید. سر تکان داد.
_ من و تو نمیتونیم دوست باشیم با هم. بهتره اداشو هم در نیاریم. میفهمم.
سرش را بالا آورد.
_ یه چیزی ازت میخوام.
نگاه سوالی و منتظر افرا را که دید گفت:
_ نمیدونم در آینده قراره چی بشه. شاید حماقتمو به اوج رسوندم و دوباره برگشتم پیش مسعود…
چشمان درشت شدهی افرا را دید اما اهمیتی نداد.
_ هیچکس در جایگاه قضاوت من نیست. به هر حال چیزی که ازت میخوام اینه که حواست به برادرم باشه.
اشکهایش را پس زد.
_ رک بگم… بخاطر مسعود دوست نداشتم تورو کنار تارخ ببینم، اما بعد از سالها تو اولین دختری هستی که تارخ بهش اهمیت میده.
نسیمی از دل افرا عبور کرد. تینا با قاطعیت، اما باصدایی گرفته ادامه داد:
_ تارخ بخاطر محافظت از ما دست از زندگی کردن کشیده. نمیخوام غصهی من از پا بندازتش… اگه یکی باشه که حواسش بهش باشه…
افرا نگذاشت جملهی تینا تمام شود. مطمئن در چشمان تینا زل زد.
_ خیالت راحت…
خواست از تینا فاصله بگیرد، اما لحظهی آخر پشیمان شد.
_ تینا در رابطه با زندگیت خوب فکر کن. تب تند و داغ زود عرقش در میاد.
سکوت تینا باعث شد دیگر چیزی نگوید و سراغ علی برود.
علی با صورتی اخمآلود تماشایش کرد. افرا ابروهایش را بالا داد.
_ نمیخوای بریم خوشتیپ؟ از اینکه منتظر موندی ناراحتی؟
علی به سختی به خودش تکان داده و از جایش بلند شد. با اخم به افرا چشم دوخت.
_ چر…ا با تینا… دعو…ا کردی؟ تینا گر…یه کرد. دا…داش تاروح بفهم…ه نارا…حت می…شه.
افرا لب گزید. فکر نمیکرد علی متوجه گریه کردن تینا شود.
_ علی به داداش تارخ نگیا… تینا هم خوب میشه نگران نباش.
علی به حالت قهر از کنار او گذشت.
_ نبا…ید با تینا دعو…ا میکر... دی؟
افرا دنبالش رفته و بازویش را از پشت گرفت.
_ علیجون دعوا نکردیم که… درد و دلای دخترونه بود فقط. تینا احساساتی شد گریه کرد.
علی که ظاهرا از دیدن گریههای تینا به شدت ناراحت بود با همان اخم راه خودش را در پیش گرفت.
_ من خسته شد…م. می…رم ساختم…ون…
افرا پوفی کشید.
_ نمیخوای به سگا غذا بدی؟
علی خیلی سریع جوابش را داد.
_ نه… خود…ت تنهایی بده.
افرا دیگر اصراری نکرد. ظاهرا علی حرفش را باور نکرده بود. بازوی علی را رها کرد و اجازه داد او به ساختمان برگردد. بعدا با او مفصل حرف میزد و از دلش در میآورد.
****
میتوانست نگاه متعجب مهستا و سارا را روی سامان حس کند. عصبی بود. درک نمیکرد سامان چرا همراه صحرا به مزرعه آمده بود. اصلا چه کسی به او گفته بود میتواند بیدعوت به مزرعه بیاید! فکر نمیکرد حتی صحرا هم بتواند خودش را برساند، اما به طرز خندهداری بعد از ناهار نه تنها صحرا آمده بود که بلکه سامان نیز همراهش بود. تارخ متوجه ناراحتی او شده و زیر گوشش آرام نجوا کرده بود که آرام باشد. اگر بخاطر تارخ نبود قطعا به سامان میگفت که از آنجا بیرون برود.
صدای نامیخان باعث شد نگاه همه به سمت او بچرخد. مخاطبش سامان بود.
_ ماشاءالله آقای دکتر… راز جوونیتون چیه؟ اصلا بهتون نمیاد دو تا دختر به این سن و سال داشته باشین.
قبل از اینکه سامان چیزی بگوید مهستا هم با حیرت زمزمه کرد:
_ من هنوزم نمیتونم باور کنم! بیشتر شبیه خواهر و برادرین تا پدر و دختر!
افرا با حرصی که سعی در پنهان کردنش داشت دندانهایش را روی هم سایید. حالش از این حرفهای تکراری که هر جا میرفت میشنید بهم میخورد.
همه حتی سارا کنجکاو و منتظر به صورت سامان چشم دوخته بودند. انگار که منتظر بودند سامان بگوید پدر دخترهایش نیست!
سامان نگاهش را از نامیخان گرفته و به مهستا دوخت.
_ راز جوونی در کار نیست! من خیلی زود پدر شدم! بیست و یک سالگیم افرا بدنیا اومد.
نامیخان خندید.
_ تا چشم بهم بزنی صاحب داماد و نوه شدی دکترجان!
تارخ با نارضایتی به عمویش خیره شد. تصور ازدواج و بچهدار شدن افرا اذیتش میکرد. دخترک برای این کارها خیلی جوان بود! البته اگر میتوانست خودش را کنار افرا تصور کند شاید این حس منفی کنار میرفت! آنوقت شاید با خودش میگفت سن و سال افرا چندان هم برای این کارها نامناسب نیست!
لبهای سامان که تکان خورد و صدایش در فضای میانشان پیچید نگاهش را به سمت او چرخاند.
_ دخترای من برای تشکیل خانواده خیلی جوونن!
جواب سامان قانعش کرد. خوشحال بود که سامان نظری موافق او داشت. بیاختیار نگاهش روی افرا چرخید. دلش میخواست واکنش او را در برابر حرف های نامیخان و پدرش ببیند. با دیدن صورت درهم و اخمهای افرا فهمید که او همچنان از حضور پدرش در آن جمع ناراضی است. ارتباط میان این پدر و دختر چنان از هم گسیخته بود که بنظر میآمد هرگز ترمیم نشود.
نامیخان با لبخند به سامان نگاه کرد.
_ افرا که زیادم کوچیک نیست. خیلی از هم سن و سالاش بچه هم دارن!
تارخ چشمانش را ریز کرد. هدف عمویش از مطرح کردن چنین موضوعی چه بود؟ گردنش را به سمت مهران چرخاند. نیشش باز بود. از فکری که در مغزش خطور کرد خونش به جوش آمد. دستانش را مشت کرد. نکند نامیخان برای مهران نقشه کشیده بود؟ فکش از حرص لرزید. حالا دیگر او هم از حضور سامان و دخترهایش در آن مکان ناراضی بود. قبل از اینکه همگی در ساختمان دور هم جمع شود در مزرعه مشغول گشت و گذار بودند، اما بعدا خستگی همهی آنها را به داخل کشانده و باعث شده بود صحبتهای میانشان گرم بگیرد.
هوا تاریک شده بود و امیدوار بود سامان قصد نداشته باشد برای شام هم بماند.
در ذهنش دنبال بهانه بود تا افرا را از آن جمع بیرون بکشد که ناگهان خود افرا از جایش بلند شد. کش و قوسی به بدنش داده و خمیازهای کشید. خمیازهای که گواه این بود که از صحبتهای آنها حوصلهاش سر رفته است!
_ ببخشید… من خیلی خستهم. چشامو به زور باز نگه داشتم ترجیح میدم برم خونه و استراحت کنم.
لبخند نمایشی رو به نامیخان زد.
_ مرسی از پذیراییتون!
تارخ فرصت را مناسب دید تا سامان را هم راهی خانهاش کند.
_ خانم مهندس باید صبر کنی تا لاستیک ماشینت رو عوض کنم. هنوز همونجور مونده!
بلافاصله بعد از پایان جملهاش از جایش بلند شد.
افرا نگاهش را به سمت تارخ چرخاند و انگار از حالت نگاه او متوجه شد که عمدا این نمایش را راه انداخته است. همراه او بازی کرد! هر چند حرفهایش چندان هم دروغ نبودند.
_ من واقعا نمیتونم رانندگی کنم. خیلی خیلی خستهم.
مهران سریع میان مکالمهی آنها پرید.
_ میخوای من برسونمت؟
تارخ نگاه تیزش را از مهران گرفته و به سامان دوخت. با زبان بیزبانی میگفت از جایش بلند شود! سامان متوجه نگاه سنگین او شد که به خودش تکان داد. نگاهش را از روی مهستا عبور داده و به مهران دوخت.
_ ممنون مهرانجان… من ماشین آوردم. فکر کنم صحرا هم خستهس. دیگه بر میگردیم.
افرا با رضایت از نقشهای که موثر واقع شده بود خداحافظی کوتاهی با بقیه کرد.
_ سامان من بیرون منتظرتم!
همه متعجب به رفتن او خیره شدند! اینکه پدرش را در جمع هم با اسم خطاب میکرد برای بقیه عجیب بود!
سامان سری تکان داد و به سمت نامیخان رفت.
تارخ نگاهشان را از آنها گرفته و افرا را دنبال کرد.
وقتی بیرون رسید که او جلوی ساختمان به ماشینش تکیه داده بود. نزدیکش شد. افرا با احساس کردن بوی عطر تند او سرش را بالا آورد. لبخندی به رویش زد.
_ ممنونم.
تارخ نگاهش را به چال گونهی او دوخت.
_ حالت خوبه؟
افرا دستانش را زیر بغل زد. نگرانی تارخ نامدار را دوست داشت.
_ من آره! تو چی؟ تو خوبی؟ دیدم وقتی تینا تنهایی برگشت خونه ناراحت شدی!
تارخ با یادآوری تینا که حتی نتوانسته بود آن جمع را تحمل کند و بلافاصله بعد از ناهار به بهانهی سرماخوردگی آنجا را ترک کرده بود آهی کشید.
_ روزای سختی رو میگذرونه!
افرا سر تکان داد.
_ منم جاش بود همین وضعی میشدم! شایدم بدتر.
تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ بخاطر مسعود؟
افرا از حسادت آشکار او که در لحنش جریان داشت خندهاش گرفت.
_ حالت خوب نیستا! از شدت حسادت نمیفهمی چی میگی! اگه مسعود برام مهم بود که تا الان باید افسرده میشدم.
تارخ چپچپ نگاهش کرد.
_ قرار نیست مراقب زبونت باشی نه؟
افرا تخس ابرو بالا انداخت.
_ نه! نه که نخواما… نمیتونم.
انگشتش را روی لبهایش گذاشت.
_ کلمهها پشت این دروازه نمیمونن…
تارخ نجوا کرد:
_ داری قفل زبون منم میشکنی بچهجون! میترسم این اوضاع خیلی گرون تموم شه برامون!
افرا با لبخند و بیتفاوت شانه بالا انداخت. عاشق این اعترافات زیرپوستی و رمزی گونهی تارخ بود.
_ بذار گرون تموم شه!
تارخ دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد. در چشمان سیاه افرا زل زد.
_ سر نترست منو خیلی میترسونه!
افرا سامان و صحرا را دید که داشتند به طرفشان میآمدند، اما خونسردانه به چشمان تارخ نگاه کرد.
_ ترس به تارخ نامدار نمیاد!
منتظر جملهی تارخ نماند و زیر نگاه سنگین و معنادار او به سمت سامان چرخید.
_ سامان بدو دیگه… دارم میمیرم.
منتظر صدای سامان بود، اما صدای مهستا شوکهاش کرد.
_ کاش افرا خسته نبود بیشتر میموندین!
اصلا متوجه حضور مهستا نشده بود.
سامان نگاه دقیقش را به مهستا دوخت.
_ از آشناییتون خوشحال شدم خانم دکتر!
دستش را به سمت مهستا دراز کرد و مهستا در کمال خونسردی دست سامان را فشرد.
_ همچنین!
افرا با اخم و نارضایتی منتظر پایان یافتن این مکالمه بود، اما سامان چنین قصدی نداشت.
_ فرصت نشد راجع به طبابتون تو ایران صحبت کنیم. اگه مشکلی داشتین میتونین رو من حساب کنین! من تو بیمارستانا و دانشکدهی دندان و علوم پزشکی دوست و آشنا زیاد دارم.
مهستا لبخند ملیحی زد.
_ حتما… مزاحمتون میشم.
افرا مشکوک به آن دو نگاه کرد! آنها کی این همه صمیمی شده بودند که او متوجه نشده بود؟ بیاختیار به تارخ نگاه کرد. حتی تارخ هم متعجب بنظر میآمد.
سامان که صدایش زد و سوار ماشین او شدند فکرش پر شد از سوالات گوناگون! سوالاتی که حالا صمیمیت عجیب و غریب پدرش و مهستا هم به آن اضافه شده بود. فقط امیدوار بود این ملاقات به همینجا ختم شده و تکراری در پی نداشته باشد!
به صورت رنگ پریدهی آرزو نگاه کرد. مادرش برخلاف همیشه بیحوصله و شلخته بنظر میآمد و از همه عجیبتر زنی حدودا چهل ساله که آخر هفتهها برای نظافت خانه میآمد در آشپزخانه مشغول پختن شام بود. همانطور که موهایش را بالای سرش جمع میکرد پرسید:
_ آرزو خوبی؟
آرزو لبخندی زورکی زد.
_ خوبم. نگفتی با فرزین چیکار داری؟
افرا خونسردانه جواب داد:
_ میخوام چند تا سوال راجع به تارخ نامدار و نامیخان ازش بپرسم.
آرزو در جایش جابهجا شد.
_ چیزی شده؟ زیادی درگیر این خاندان شدی!
افرا عامدانه در چشمان آرزو خیره شد. میخواست واکنش او را در برابر حرفش بسنجد.
_ از تارخ نامدار خوشم میاد…
آرزو به وضوح جا خورد.
_ دوستین؟ بهتره حواست به خودت باشه!
افرا پاهایش را داخل شکمش جمع کرد.
_ دوست نداری یکی مثل تارخ نامدار دومادت شه؟
آرزو چپچپ نگاهش کرد.
_ تو سن ازدواجت نیست. چرت و پرت نگو!
افرا پوزخندی زد.
_ جدا؟ من به زودی بیست و پنج ساله میشم. مگه خودت هجده نوزده سالگی با سامان عروسی نکردی؟
نوبت آرزو بود تا پوزخند بزند.
_ دوست داری اشتباه منو تکرار کنی؟ نتیجهی زندگیم با پدرت چی شد؟
افرا با تردید در چشمان آرزو نگاه کرد.
_ مگه عاشق سامان نبودی؟ چطوری نتیجهی اون همه عشق شد جدایی؟
آرزو نگاهش را از افرا دزدید.
_ آدم گاهی تو تشخیص احساساتش دچار خطا میشه. بچه بودم فکر میکردم عاشق شدم!
افرا ناامید نگاهش را روی صورت مادرش چرخاند.
_ فرزین رو دوست داری؟
آرزو چشمانش را ریز کرد.
_ این سوالا برای چیه؟
افرا نفسش را بیرون فرستاده و شانه بالا انداخت.
_ هیچی! میخواستم از مادرم راهنمایی بگیرم تا اشتباه اونو تکرار نکنم.
آرزو سرش را پایین انداخت.
_ فرزین برام احترام قائله… بهم محبت میکنه. مراقبم هست.
همهی کارایی که سامان بلد نبود!
افرا عصبی نگاهش کرد.
_ مگه تو بلد بودی؟ چیزی که من از دعواهاتون یادم میاد اینه که هیچکدوم بلد نبودین! فقط نمیدونم چرا وقتی دیدین با به دنیا اومدن من مشکلاتتون حل نشد پای صحرا رو هم وسط اون زندگی داغون کشوندین؟! امیدواریتون برای حل مشکلات اونم با بچه ستودنی بود!
وقتی اشک حلقه زده در چشمان آرزو را دید جا خورد. آرزو به حدی بیخیال بود که باورش نمیشد حالا در حال گریه کردن باشد. حتی برای یک لحظه فکر کرد شاید اشتباه دیده باشد، اما جملاتی که او بر زبان آورد افرا را شوکهتر از قبل کرد.
_ متاسفم… بابت گذشته متاسفم. من اشتباه کردم افرا… اگه برگردم عقب هیچوقت نمیذارم کسی شمارو ازم جدا کنه.
افرا متعجب در چشمان او زل زد. نتوانست زبان به دندان بگیرد. تنهاییهایی که تجربه کرده بودند، لحظات تلخی که سپری کرده بودند با یک عذرخواهی ساده رفع نمیشد. زخمی که در قلبش بود به این سادگی بهبود نمییافت. اگر هم خوب میشد ردش باقی میماند.
_ نوش دارو بعد از مرگ سهراب! بیخیال آرزو!
.
چشمانش را ریز کرد.
_ نمیدونم چی شده که امروز متحول شدی، اما دیگه برای این حرفا خیلی دیره.
آرزو خواست چیزی بگوید که حضور خدمتکار خانه در حالیکه سینی حاوی لیوانهای آبمیوه را در دست داشت باعث شد کلماتی که روی زبانش بود را قورت دهد. زن اول مقابل آرزو خم شد و با مهربانی گفت:
_ بفرمایین خانم. آبمیوه طبیعیه. خودم گرفتم.
آرزو بیمیل سینی را پس زد.
_ ممنون ویدا خانم. میل ندارم.
ویدا کوتاه نیامد.
_ خانم باید مراقب خودتون باشین. فرزینخان خیلی نگرانتونن. باید…
آرزو اخمهایش را درهم کشید و اجازه نداد ویدا جملهاش را کامل کند.
_ گفتم فعلا نمیخوام.
به میز اشاره کرد.
_ به افرا تعارف کن. لیوان منم بیزحمت بذار رو میز.
ویدا خودش را جمع و جور کرده و بعد از تعارف آبمیوه به افرا سینی را روی میز گذاشت و به آشپزخانه بازگشت.
افرا به رفتن ویدا خیره شد. وقتی ویدا از مقابل چشمانش محو شد سر چرخاند متعجب به نیمرخ آرزو نگاه کرد. یک چیز این وسط درست نبود.
_ آرزو چیزی شده؟ عجیب و غریب رفتار میکنی!
آرزو دستاچه لبخندی زورکی زد.
_ نه… گفتم که خوبم. یکم سرماخوردگی دارم.
افرا سر تکان داد.
_ هوا سرد شده. لباس گرم بپوش.
آرزو با حسرت و غم به دخترش نگاه کرد. افرا تلاش میکرد خودش را سخت و نفوذناپذیر نشان دهد. از آنها فاصله میگرفت و تلخی میکرد، اما مهربانی جزء جدا نشدنی از وجود او بود. انگار سالها بود که در یک خواب خرگوشی گرفتار شده و حالا بیدار شده بود. چگونه توانسته بود دخترهایش را رها کند آن هم وقتی توانایی نگه داری از آنها را داشت؟ به یک حس انزجار و نفرت رسیده بود. شاید نفرت از خودش! اما افرا حق داشت. خیلی دیر به خودش آمده بود.
صدای افرا باعث شد تا از فکر بیرون بیاید.
_ آرزو این شوهرت کی میاد پس؟ گفتی زود میرسه که؟
آرزو گوشیاش را از روی میز برداشت.
_ من که از کارای تو سر درنمیارم. صبر کن زنگ بزنم بهش.
هنوز صفحهی گوشی را روشن نکرده بود که صدای چرخیدن کلید داخل قفل به گوش رسید و پشت بندش صدای بشاش و پرانرژی فرزین فضا را پر کرد.
_ آرزوجان…
آرزو از جایش بلند نشده فرزین در حالیکه دستهگل بزرگی همراه با یک ساک دستی بزرگ در دست داشت وارد پذیرایی شد. با دیدن افرا لبخندش عمق گرفت.
_ بهبه ببین کی اینجاست!
افرا نگاهش را از دستهگل و پاکت که مشخصا برای آرزو بود گرفت و به صورت فرزین دوخت.
_ کبکت خروس میخونه فرزینجان!
فرزین خندید. با قدمهایی بلند خودش را مقابل آرزو رسانده و دسته گل را در آغوش آرزو گذاشته و روی موهای او را بوسید.
_ خانم من چطوره؟ امروز خوب بودی؟
آرزو زیر نگاه متعجب افرا مضطرب جواب داد:
_ خوبم فرزینجان.
به دستهگل اشاره کرد.
_ دستت درد نکنه.
فرزین با رضایت شاخهگلی از داخل دستهگلی که برای همسرش خریده بود جدا کرده و با لبخند آن را به سمت افرا گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستان این رمان قشنگه بخونم؟
چطوره رمانش؟
ببخشید بچه ها من تازه این رمانو میخام بخونم چه روزایی پارت گذاری هست؟
هر روز صبح
ن شباست
ساعت ۱۰
😂
کجا گفته بود ک فرزین عقیمه😐وای خدایا فکر کنم سامان و مهستا از هم خوششون میاد قراره چ شود😂تارخ هم کم کم داره دل ب دریا میزنه واسه داشتن افرا و اعتراف میکنه
ارههههه
ولی انصافا دیدین افرا چقدر عشق رو بی ریا اعتراف میکنه؟
اصننننن نخ میده بد!😂
این قلاب ماهیگیری دیگه😂😂😂
اولا که فرزین مشکل داشت عقیم نبود ولی ارزو ۴۲ سالشه و اینکه چرا باید برای بارداری ناراحت باشه ؟
اول فکر کردم آرزو سرطانی ایدزی چیزی داره یاد گنداش افتاده…ولی رفتارای فرزین بوی اتفاقای خوب میدادااا🥴😂
خودتونم میدونین چیه کیلیلیلییی🤏
توی یه پارت سه تا اتفاق افتاد
ولی اگه نامی خان بره خواستگاری افرا برای مهران تارخ دیگه به هیچی فکر نمیکنه میره مدارک رو میده به پلیس
یا احتمال دوم اینکه خودش بکشتش
ولی خیلی هیجان داره
توی یه پارت سه تا اتفاق افتاد
ولی اگه نامی خان بره خواستگاری افرا برای مهران تارخ دیگه به هیچی فکر نمیکنه میره مدارک رو میده به پلیس
یا احتمال دوم اینکه خودش بکشتش
ارزو بارداره 🥲
منم به همین فکر میکنم
اره😶
از کی ؟؟؟😶😶
از عممه ام
از فرزین حاملس دیگه 😅
😂😂😂😂
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
از سلطان هخامنشی پادشاه سوم 😐
خوب فرزین دیگه 😂😂😂
ولی فرزین که عقیم بود🤔
این بده 😬
🤣🤣🤣
ودف
کجاش زده بود ک فرزین عقیمه
ط از کحا میخونی اینو لعنتی
حالا کی کشفش کرده عقیمه یکی ؟؟؟
چم والا اینا میگن😂
اشتباه شد
گفته بود که بچه دار نمیشه حالا عقیم هست و نیست اون و خدا داند
افرا گفته بود بچه دار نمیشه ،حالا شاید شده😂🤦
🤣🤣🤣
پوففف انقدر رمان خوندی جلوجلو پیش بینس میکنی😂😐
ار والا 😂😂