رمان الفبای سکوت پارت 124 - رمان دونی

 
بود برا خارج از کشور است نگاه کرد. فکر نمی کرد
به این زودی با او تماس بگیرند. اما با امید از اینکه
خبرهای خوبی برایش دارند تماس را جواب داد.
_بگو… شیری یا روباه؟
صدای مرد پشت خط هیجان زده شد.
_شیرم تارخ خان… اونم چه شیری. اونقدر از گند
کاریاش تو استانبول مدرک جمع کردم که دیگه حتی
اگه پرونده ی تجاوز به اون دختر هم ماست مالی کنن
از زیربقیه ی این خلافا نمی تونن دربرن. شاهین.
حاتمی بزرگ رو هم کله پا می کنه.
تارخ نیمچه لبخندی زد.
_خوبه! مدارک باید واضح باشن.
_واضح تراز سایت شرط بندی که پشتشه؟
تارخ پوزخندی زد.
_احمق! با این همه گندی که این ور زده رفته سایت
غیر قانونی هم ساخته؟
مرد خندید.
_گور همشون کندس.
تازه این فقط یه موردشه.
فردا پرواز دارم.
مدارک رو براتون میارم. حاتمی بایدزندگیش به حراج
بزاره تا بتونه پسر کوچولش را نجات بده.
تارخ نفس عمیقی کشید.
_خودت نیا…. هرچی گیر اوردی پست کن به آدرسی
که برات می فرستم.
چشم غلیظ مرد را که شنید بدون خداحافظی تماس را
قطع کرد. گوشی را روی عسلی گذاشته و دستی لای
موهایش کشید. حس خوبی داشت. علیرغم تمام فشاری
که روش بودو با اینکه با ادم های کله گنده ای در
افتاده بودیک حس مثبت از تصمیم بزرگ ولی
خطرناکی که گرفته بود در وجودش احساس می کرد.
حتی اگر اخراین قصه به مرگش ختم می شد باز
میتوانست امیدوار باشه که مرگ آرامی راتجربه
خواهد کرد. به دور از تمام عذاب وجدانی که درطول
این سالها تجربه کرده بود. وقتی این بار بزرگ گناه
را از روی دوشش پایین می گذاشت حتی اگر مقابلش
فرشته ی مرگ هم ایستاده بود باز می توانست در
آرامش باشد. لبخندی زد. خوشحال بود که بالخره
شاهین حاتمی را گیرانداخته بود. کمک های سینا و
نامزدش آرمیتا به دادش شتافته بودند. زیر لب برای
خود نجوا کرد:
_ خوشحالم که خونت پایمال نشد.
چهره ی مرد مریم کریمی را در ذهن مرور کرد.
_فکر می کنم ازاین به بعد روحت در آرامش باشه.
با حس خوبی که گرفته بود سیگاری آتش زد وبا
برداشتن چند قطعه عکسی که رو تختش پخش و پلا
شده بودن از اتاق خارج شد. مقابل در اتاق تینا ایستاد
و تقه ایی به در زد. صدای تینا را که شنید در را باز
کرد و داخل رفت. تینا با صورتی بشاش مشغول بافتن
موهایش بود. انگار امروز حال اهالی خانه به راه بود.
این روزها خیلی دلش می خواست همگی دور هم جمع
شده و باهم وقت بگذرانند.
می دانست در روز های نه چندان دور قرار بود تینا و
شیرین لحظات سختی را در غیابش تجربه کنند. باید
قبل از اینکه این دوری رخ می داد این دورهمی را
ترتیب می داد.
اصلا شاید همین امشب! پکی به سیگارش زد تینا از
جلوی آیینه بلند شدو به سمتش چرخید.
_اومدی اتاق من سیگار بکشی؟
جلوتر رفت و سیگار را از لای انگشتان برادرش
بیرون کشید.
_فکر میکردم افرا مجبورت کنه ترکش کنی!
پس این دختر به چه دردی می خوره؟
هنوز عکس هایی که تارخ در دست گرفته بودرا ندیده
بودکه باشوخی و خنده مکالمه می کرد. تارخ لبخندی
زد. برای حرف زدن آمده بود نه دعوا!
برای همین هم به جای اخم کردن با شنیدن اسم افرا
لبخند زد.
_افرا سعی می کنه به چیزایی که می خوام احترام
بذاره، اما شاید یه روز بخاطرش ترک کردم.
تینا سیگار را کنار گلدانی که در وروردی اتاقش بود
خاموش کردتا بعدآن را دور بیاندازدو بعد از گردن
تارخ آویزان شد.
_مهستارو بیشتر دوست داشتی یا افرا؟
تارخ در فکر فرو رفت.
_از وقتی افرا پاشو گذاشته تو قلبم انگار جز او
هیچکسی اون اطراف نبوده.
تینا لبخندی زد.
_پس افرا رو بیشتر دوست داری.

چشمکی زد۰
درسته بهش حسودی میکنم اما اعتراف میکنم بنظر
منم افرا بیشتر بهت میاد، دوستت داره وبیشتر از مهسا
میتونه خوشحالت بکنه
تارخ به چشمان او خیره شد.
_تورو کی میتونه خوشحال کنه؟
تینا تعجب کرد.
_منظورتو نمی فهمم،
تارخ بی مقدمه سر اصل مطلب رفت.
_تینا میدونم با مسعود آشتی کردی، اومدم
راجع به همین قضیه باهات حرف بزنم،
دستان تینا از دورگردن تارخ باز شدن،
_تارخ من…
تارخ حرفش را قطع کرد
_صبر کن تینا… نیومدم بخاطر این قضیه دعوا یا
سرزنشت کنم.
عکسهای دستش را بالااوردو بعد ان ها را روی میز
گلدان کنار در، درست جایی که تینا سیگار خاموش
شده اش را آنجا گذاشت،
این عکسا امروز به دستم رسید، بهم گفتن همچنان با
مسعود می گردی، نمی خوام حرفام طولانی شن تینا
اومدم حرفای اخر بهت بزنم
دستش را روی شانه ی تینا که بنظر می آمد کاملا جا
خورده است گذاشت.
_تموم این سالا سعی کردم مراقبت باشم، اما تو دیگه
بزرگ شدی، من فقط میتونم راهنمایت کنم نمیتونم
برای زندگیت تصمیم بگیرم، تینا دفعه ی اولی که
عصبی شدم و گفتم باید از مسعود جدا بشی وقتی بود
می دونستم تو از خیلی جریانات و حقه های این
طرف حسابت کیه، هر چقدرم بخای خودت را گول
بزنی متوجهی که این ادم برای اولین بار چرا و با چه
نیتی نزدیکت شده من دیگه نمیتونم اذیت کنم تا با این

ادم نگردی، تصمیم با خودته. اما می خوام یه چیزو
ازهمین حالا بدونی.
شانه تینارو را فشار داد.
فعلا نمی توانست بعضی چیزارو واضح بیان کند.
امادر لفافه توضیح داد:
_مسعود بخاطر موقعیت مالیت نزدیکت شده. به
زودی ممکنه وضعیتون طوری تغیر کنه که دیگه از
این ثروتی که داریم هیچ خبری نباشه.
اینارو می گم تا بدونی اگه فکر می کنی بابد شدن
شرایط مالی این پسرقراره با تحقیر ولت کنه بهتره
همین الان خودت همه چی رو تموم کنی تاغرور و
عزت نفست آسیب نبینه.
شانه بالا انداخت.
_اصلا می تونی مستقیم به مسعود بگی که دلش رو
صابون نزنه. چون حساب ما از نامی خان جداس.
درچشمان تینا زل زد.
_همین…
قبل ازاینکه به سمت در بچرخد تینا با نگرانی پرسید:
اتفاقی افتاده؟ با نامی خان درگیر شدی؟ منظورت از
این حرفا چیه؟
تارخ مطمئن نگاهش کرد.
_هیچ اتفاق نگران کننده ای نیست. خیالت راحت.
باسر به عکس هایی که روی میز چوبی گلدان گذاشته
بود اشاره کرد.
_دیگه کسی تعقیبت نمی کنه. برای زیر نظر گرفتن
این مدتم متاسفم.
ازسرنگرانی بود.

به سمت در چرخید.
_اما حالا خیالم راحته که باهات اتمام حجت کردم. اگر
اذیت هم شی در آینده، باید همیشه یادت بمونه که من
بهت تذکر دادم. قلبت رویه کف ترازوئه… عقلتم بیار
رویه کفه دیگه.
دررا باز کرد و بدون اینکه منتظر بماند تا تیناچیزی
بگوید از اتاق بیرون آمد. احساس سبکی داشت.
بنظرش بعضی مواقع اگر تصمیم را به عهده ی خود
فرد می گذاشتند اتفاقات بهتری رخ می داد. با حس
خوبی که در وجودش بود به طبقه پایین رفت.
صداهایی که آشپزخانه می امد نشان می دادند که
شیرین درحال آشپزی کردن است. با لبخند وارد
اشپزخانه شد به شیرین که پشت به او کنار گاز ایستاده
و مشغول هم زدن محتوای قابلمه بود نگاه کرد.
شیرین فداکارترین ادمی بودکه درطول زندگی اش
می شناخت. هیچ وقت نتوانسته بود محبت های اورا
آنگونه که باید جبران کند، اما شیرین بدون اینکه هیچ
گاه درزندگی شان لب به اعتراض بازکند
همراهیشان کرده بود. در حالیکه هرگز چنین وظیفه
ای نداشت. ازتمام خوشی های زندگی اش بخاطر آن
ها زده بود.
بی شک فرشته ای بودکه خدابرایشان از آسمان
فرستاده بود.
نزدیکش شد.
_شیرین جان.
شیرین جا خورده به عقب چرخید.
_ترسوندیم بچه…
تارخ لبخندی زده و نزدیکش شد. بدون هیچ حرفی
شیرین رادر آغوشش گرفته و سرش را بوسید. می
توانست حیرت شیرین را ندیده احساس کند. این در
اغوش کشیدنش ان هم بطور ناگهانی شاید اولین بار
بود که بینشان رخ می داد. صدای بغض دار و پر
محبت شیرین شرمنده اش کرد.
_چیزی شده تارخ؟
تارخ همانگونه که اورا در آغوش داشت بوسه ی دوم
را آرام روی شانه ی اونشاند.
_هیچ وقت بهت نگفتم شیرین، اما می خوام بدونی که
خیلی دوستت دارم. می دونم خودخواهیه، اما خوشحالم
که ازدواج نکردی وپیش ما موندی.
شیرین با حیرتی که در تمام وجودش بوداز آغوش
تارخ بیرون آمد.
رفتار تارخ نه تنها باعث شوکه اش شدنش شده بود که
بلکه نگرانی خاصی رانیز به وجود ش اضافه کرده
بود.
_چیزی شده؟
تارخ خندید.
_نه مگه قرار بود چیزی بشه؟
نگاه مات شیرین رولبخند او جا ماند.
_نمی دونم…
تارخ یک قدم بزرگ به عقب برداشته وبه نزدیکترین
کابینت تکیه داد.
_افرا باعث شده مهربون تر باشم.
شیرین با تردید نگاهش کرد.
_دیگه فرار نمکنی…
_نزاشت فرار کنم.
اشک در چشمان شیرین جمع شد.
_دختر فوق العاده ایه.
خیلی برات خوشحالم.
قطره اشکی روی گونه اش چکید.
کاش لجبازی نکنی و بری خواستگاریش.
تارخ لبخندش را تکرار کرد.
__شاید یه روز رفتم.
سعیمو می کنم شرایط رو طوری پیش ببرم که شیرین
خانم با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بره برام
خواستگاری.
شیرین با خوشحالی وصف ناشدنی که باعث شده بود
اشک هایش زیاد شوند نگاهش کرد.
_بهترین حرفی بود که تو کل زندگیم ازت شنیدم.
تارخ دوباره نزدیکش شد. اشک روی گونه های او
که نسبت به گذشته ها اندکی چروکیده تر شده بودند را
پاک کرد.

_ گریه نکن. برعکس میخوام بخندی. یه خواهش
کوچولو هم ازت دارم.
نگاه سوالی شیرین باعث شد تا بگوید:
_ میخوام امشب افرارو دعوت کنم شام بیاد اینجا…
میشه لطفا زحمت غذای امشب رو تو بکشی؟ البته
اگه نتونی…
شیرین میان حرفش پرید.
_ میتونم نه بیارم؟
با ذوق اضافه کرد.
_ خواهرش رو هم دعوت کن. علی رو هم بگو…
حتی رفیقت آرش.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ میتونی غذا آماده کنی؟ خسته نشی یه وقت؟
شیرین چپچپ نگاهش کرد.
_ جلو روت یه زنده قبراق وایستاده نه یه پیرزن!
تارخ با قدردانی نگاهش کرد.
_ ممنونم شیرین. مردی که میتونست تورو داشته
باشه و …
شیرین انگشتش را روی لبهای او گذاشته و او را
وادار به سکوت کرد.
_ من عاشق این زندگی هستم که کنار تو و تینا دارم.
چیزی بیشتر از این نمیخوام.
با دست فشاری به بازوی او آورد.
_ بهتره عجله کنی و بری مهمونات رو دعوت کنی.
تارخ با رضایت از حرف او اطاعت کرد. از

آشپزخانه بیرون آمد و به اتاقش بازگشت. اول یک پیام
کوتاه به آرش داد و بعد لباس پوشید تا به دنبال افرا
برود. انگار که میخواست سر یک قرار عاشقانه
حاضر شود شیکترین پالتواش را از داخل کمد بیرون
آورد. لباس پوشید و آراسته از خانه بیرون زد. شیرین
از پشت پنجرهی آشپزخانه با لبخند رفتن او را نظاره
کرد. سخت نبود فهمیدن اینکه او به دنبال چه کسی از
خانه بیرون زده است. برای تارخ خوشحال بود، اما
چیزی در رفتارهای تارخ بود که در اعماق قلبش او
را میترساند. چیزی که ترجیح میداد اصلا در رابطه
با آن فکر نکند چون به دلشورهی عجیبی که در دلش
افتاده بود دامن میزد.
******
در ماشین که باز شد حواسش را جمع کرد. افرا
برخلاف همیشه آرام روی صندلی شاگرد نشست.
_ روز جمعهای هم ولمون نمیکنی؟
تارخ با دقت به رفتارهای او خیره شد. تمام تلاشش را
به کار میبرد تا حال و روز آشوبش از چشم تارخ
دور بماند. تارخ نفس آرامی کشید. چارهای جز ادامه
دادن نبود. دست افرا گرفت.
_ مگه اصرار نداشتی دوست دخترم باشی؟
افرا لبخندی زد.
_ یعنی الان هستم؟

خودت چی فکر میکنی؟
افرا لبهایش را به جلو داد.
_ فکر میکنم باز کارت گیر کرده که اومدی سراغم.
تارخ تک خندهای کرد.
_ درست فکر کردی!
دست برد و دسته گلی که در صندلی پشت بوده و از
چشم افرا دور مانده بود را برداشت و در آغوش او
گذاشت.
_ کار دلم گیرته!
نفس افرا برید. با عشقی وصف نشدنی به گلها نگاه
کرد. چقدر به صحرا در رابطه با دسته گلی که آرش
برایش خریده بود حسادت کرده بود.
_ تارخ…
نگاه پر عشقش را از گلها گرفته و به صورت تارخ
دوخت.
_ ممنونم. خیلی قشنگن.
تارخ دستش را جلو برد و گونهی او را نوازش کرد.
_ پس حالا تو یه لطفی به من بکن
_ چی؟
_ رنگ رژت رو عوض کن!
افرا با چشمانی گشاد نگاهش کرد.
_ چی؟
تارخ بدون توجه به اطراف سرش را خم کرد و کوتاه
و عمیق لبهای افرا را بوسید. بعد عقب کشیده و
دستش را داخل جیب پالتواش برد. دیدن قیافهی شوکه
شدهی افرا باعث شد تا با خنده جعبهی کوچک رژ لب
را از جیب پالتواش بیرون بیاورد. آن را به سمت افرا
گرفت.
_ بیا از این رژ بزن! قبلا دیدم که چقدر رژ قرمز
بهت میاد.
افرا با ناباوری رژلب را از دست او گرفت.
_ راه افتادی جناب نامدار…
تارخ شانه بالا انداخت.
_ دارم سعی میکنم مثل دوست پسرت رفتار کنم.
چشمانش را ریز کرد.
_ نکنه واقعا فکر کردی من کبریت بیخطرم؟
افرا با خنده جعبهی کوچک رژ را بالا آورد.
_ با این رژ قرمز…
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ اصلا و ابدا همچین فکر اشتباهی نمیکنم.
رژ را از داخل جعبهاش بیرون آورد. با دیدن رنگ
قرمز مخملی آن خودش هم علاقهمند شد تا آن را تست
کند. آفتابگیر ماشین را پایین داده و خیره در آیینهی
آن چند دور رژ را روی لبهای درشتش کشید.
فوقالعاده شده بود. با اینکه حوصله نداشت و فکرش
درگیر بود، اما برای ملاقات با تارخ اندکی آرایش
کرده و یک سایهی طلایی محو پشت پلکهایش کشیده
بود. سایهای که حالا با وجود این رژ مخملی رنگ،
فوق العاده زیبایش کرده بود. سرش را به سمت تارخ
چرخاند و لبخندی زد.
_ چطور شدم؟
تارخ نگاهش را از چتریهای او که از زیر کلاه
بامزهی سفید رنگش معلوم بودند پایین آورد و روی
لبها و چال گونهی او متوقف شد. پالتو خز سفید
رنگ افرا با آن آرایش ملیحش که انگار با وجود رژ
لب قرمز رنگ تکمیل شده بود از او فرشتهای ساخته
بود که تارخ نمیتوانست نگاه از او بگیرد.
_ میشه جعبهی رژ رو برگردونی بهم؟
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ جعبهی رژ رو میخوای چیکار کنی؟
تارخ خیره به لبهای هوس انگیز او زمزمه کرد:
_ میخوام ببینم اونقدر زرنگ بودم که رژ ۲۴ساعته
بخرم برات؟
افرا بلند خندید.
_ رژ قرمز برا نگاه کردنه! بوسیدن ممنوع جناب
نامدار… قرار نیست شبیه دفتر نقاشی شیم.
تارخ غر زد:
_ رژ قرمز با قوانینی که تو تعیین کردی خودش یه
شکنجهی غیرانسانیه!
افرا با شیطنت چشمکی روانهاش کرد. حال تارخ
امروز خوب بود و او میخواست هر طور که شده
فکرهای بد را از ذهنش دور نگه دارد. خوشحالی
تارخ برایش از هر چیزی مهمتر و با ارزشتر بود.
_ شیطون شدین جناب نامدار.
تارخ استارت زد.
_ اثرات همنشینی با دوست دخترمه.
قبل از اینکه حرکت کند پرسید:
_ صحرا با ما نمیاد؟
افرا کمربندش را بست.
_ نه گفت آرش دعوته. با اون میاد.
تارخ سر تکان داد.
_ پس بزن بریم که شیرین منتظرمومه.

_ لطفا سر راهت وایستا تا من یه جعبه شیرینی و گلی
چیزی برا شیرین بگیرم. زشته دست خالی برم.
تارخ لبخندی به حواس جمع او زد.
_ یه نگاه به صندلی عقب بنداز. هم برا شیرین گل و
شیرینی گرفتم هم برا تو شیرینی خامهای گرفتم که
رسیدیم خونه جلو شیرین آبروریزی نکنی!
افرا با ذوق سرش را به پشت سرش چرخاند و با دیدن
جعبهی کوچک شیرینی که معلوم بود برای اوست
لبخندی زد.
_ تارخ چقدر شکرگزارم که مخت رو زدم.
تارخ بلند خندید.
_ ولی من اصلا شکرگزار نیستم که برات رژ قرمز
خریدم!
*****
زغالهای روی آتش را جابهجا کرد. شیرین برای
امشب سنگ تمام گذاشته بود، اما وظیفهی راه انداختن
باربیکیوی قدیمی گوشه حیاط و پختن کبابها به
عهدهی او بود. به رنگ قرمز زغالهای گداخته خیره
شد. میتوانست سیخهای کباب را روی آتشی که
درست کرده بود بچیند. سینی کنار باربیکیو را نزدیک
کشید. سیخها را برداشت و با نظم آنها را کنار هم
چید. صدای گربهای حواسش را پرت کرد. سرش را
به عقب چرخاند و با دیدن گربهی که نشسته و منتظر
نگاهش میکرد دوباره یکی از سیخها را از روی
منقل برداشت. اینبار کامل به سمت گربه چرخید و
بدون اینکه او را بترساند گوشت دور سیخ را جدا
کرده و به سمتش پرت کرد. گربه با لذت مشغول
خوردن شد. این مهمانی میتوانست یک شب
خاطرهانگیز میان تمام خاطرات خوب زندگیاش باشد،
اگر فکر به آینده نبود! صدای خندههای داخل خانه از
اینجا هم به گوش میرسید، اما همین خندهها باعث
وحشتش شده بودند. میترسید تا مدتها این آخرین
خندههای عمیق آدمهای این جمع باشد. اگر این ترس

نبود… صدای آرش او را از افکار گزندهاش جدا کرد.
نگاهش را از گربه گرفته و به سمت باربیکیو چرخید.
مشغول پشت و رو کردن سیخهای کباب شد که آرش
کنارش ایستاد. به اخمهای او نگاهی انداخت. درد تارخ
را خوب میفهمید.
_ روبه راهی؟
تارخ خیره به آتش مقابلش جواب داد:
_ نگرانم.
آرش دستش را روی شانهاش گذاشت.
_ منم نگرانم، اما برخلاف تو نگران آدمای تو خونه
نیستم نگران خودتم.
_ چطوری قراره باهاش کنار بیان؟
آرش اخم کرد.
_ با چی کنار بیان؟ مگه قراره اتفاقی برات بیوفته.
قسطی حرف نزن تارخ.
تارخ پوفی کشید.
_ قراره زندگیمون زیرورو شه. طرف حساب من کم
کسی نیست. نامیخانه… من خودمو برا همه چی آماده
کردم، اما بقیه…
مکث کرد با درد اسم تکتک آدمهایی که مدنظرش
بود را بر زبان آورد.
_ شیرین، تینا… افرا…
_ قبل از اینکه کاری کنی از امنیت خودت مطمئن
باش.
تارخ بیتوجه به جملهی او نگاهش را به سمتش
کشاند.
_ گفتی بهش؟
آرش سرش را به نشانهی منفی تکان داد.
_ نه…
با تردید پرسید:
_ تارخ مطمئنی کارت درسته؟ مطمئنی اینطور کمتر
آسیب میبینه؟ دوستت داره… خیلی زیاد… شک
دارم…
تارخ حرفش را قطع کرد.
_ آیندهی من مثل یک جادهی مه گرفتهس. تهش
نامعلومه. نباید زندگیش حروم من شه.

آرش زاویه ی ایستادنش را تغییر داد. کامل به سمت او
چرخید.
_ اینطوری؟
تارخ کلافه شد.
_ پس چطوری؟ دیدی که قبلا تلاش کردم. بیفایده
بود. خیلی کله شقه. میدونم خودشو تو هچل میندازه.
_ از کجا معلوم با این روشت بیخیال همه چی شه؟
تارخ پوزخندی زد.
_ اینبار فرق داره. دیگه در دسترسش نیستم.
سرش را بالا برده و نگاهش را به ماهی که وسط
آسمان تاریک میدرخشید دوخت.
_ اینبار دیگه اختیار عمل ندارم. آزادی ندارم تا وقتی
صداشو شنیدم دست و پامو گم کنم. یادم بره چه قراری
با خودم گذاشته بودم.
آرش نگاه ترسیدهاش را به کبابها دوخت.
_ تارخ منم دارم از انتهای این قصه میترسم. کاش
این روزای جهنمی سریعتر بگذرن.
_ هواشونو داری؟
سوال بیربطش باعث شد آرش چشمانش را کوتاه
ببندد.
_ دارم.
تارخ با جدیت نجوا کرد.
_ قسم بخور آرش… قسم بخور اگه نبودم… اگه…
آرش مشت محکمی به بازوی او زد. هیچ علاقهای به
شنیدن ادامهی حرفهای او نداشت.
_ خفه شو… قسم میخورم هواشونو داشته باشم، اما
نه برا همیشه…
بحث جدیشان را با شوخی پیوند داد.
_ چند سال دیگه ازدواج میکنم با صحرا و بچهدار
میشیم. اونوقت دیگه بعنوان یه پدر وظایف مهمتری
دارم. پس بهتره حواسترو جمع کنی و قبل از اینکه
دور و برم پر شه از بچه مشکلاتت حل شده باشن و
برگشته باشی.
تارخ تلخندی زد.
_ پس تو هم فکر میکنی قراره چند سال درگیر باشم!
آرش سر تکان داد. بدون تعارف.
_ آره… ولی فقط چند سال رفیق… نه برای همیشه.
ابروهایش را بالا داد.
_ اصلا شاید پروژهی پدر شدن رو دوتایی و همزمان
با هم شروع کردیم.
بالاخره تارخ خندید. هر چند خندهاش از روی
خوشحالی نبود.
_ دلم به رفاقت با تو گرمه.
صدای باز شدن در خانه باعث شد تا مکالمهشان را
پایان دهند. تارخ به عقب چرخید و با دیدن افرا اخم
کرد.
_ برا چی اومدی بیرون؟ هوا سرده سرما میخوری؟
افرا لبههای پالتواش را بهم نزدیک کرد و بیتوجه به
خودش را کنار آنها رساند.
_ حاضر نشدن؟ خیلی گشنهم!
تارخ دستش را دور شانهی او حلقه کرده و او را کنار
خود و نزدیک آتش کشاند.
_ بیا کنار آتیش واستا گرم شی.
افرا اطاعت کرد و تارخ یکی از سیخهای کباب که
بنظرش بهتر از بقیه پخته بود را از روی آتش
برداشت و به سمت افرا گرفت.
_ بیا… فقط حواست باشه نسوزی. داغه.
آرش غر زد:
_ من اینجا چیم پس؟
تارخ خونسرد جوابش را داد.
_ الان؟ مزاحم!
سیخهای گوجه که پخته بودند را از روی آتش برداشت
و در برابر چشمان خندان و راضی افرا آنها را به
دست آرش سپرد.
_ یه لطفی کن اینارو ببر تو خودتم برو تا مزاحممون
نباشی. کبابا حاضر شن مام میایم.

آرش سیخها را گرفت و قبل از رفتن باز هم غر زد:
_ اگه بخاطر عاشق پیشگی جنابعالی چیزی از اینا
بمونه البته.
اشاره اش به کبابها بود!
افرا به رفتن آرش خیره شد و بعد نگاه نگرانش را به
نیمرخ تارخ دوخت.
_ تارخ خوبی؟
تارخ شانهی او را فشار داد.
_ اوهوم. چرا باید بد باشم؟
افرا تکهای از کباب سیخی که به دست داشت را جدا
کرده و به دهان او نزدیک کرد.
_ نمیدونم… هر وقت نگات کردم انگار تو فکر
بودی.
تارخ تکه گوشت کوچک را میان دندانهایش گرفت.
در سکوت آن را جوید و قورت داد. بعد خیلی آرام
دست افرا را گرفته و بوسهای به پشت آن زد.
_ تو خلسه رفته بودم. خیلی وقت بود اینطوری دور
هم جمع نشده بودیم. خیلی وقت بود که اینطوری
حالمون خوب نبود. از شدت خوشی بود! نه چیز دیگه!
افرا یک قدم به جلو برداشت و سرش را از پشت به
سینهی تارخ چسباند. نمیخواست تارخ چشمان
نگرانش را ببیند.
_ تارخ من دلشوره دارم. کاش این حال خوبمون
همینطوری کش بیاد. میترسم…

تارخ دستانش را روی شکم او در هم قفل کرد.
_ نترس عزیزم.
نفس کوتاهی کشید.
_ خدا هوای آدمای عاشق رو داره!
افرا چشمانش را بست. به راستی در جایی ایستاده
بودند که فقط میتوانستند با فکر کردن به خدا و اینکه
او تنهایشان نخواهد گذاشت آرامش بیابند. هر دو از
درون آشوب بودند و سعی میکردند در ظاهر آن را
بروز ندهند. اما انگار صدایی در گوش هر دو زمزمه
میکرد روزهایی که در راه هستند ساعتهای سختی
را پیش رو خواهند داشت. بدون اینکه بدانند سرنوشت
برایشان چه خوابی دیده است.
افرا با همان چشمانی که بسته بودند حرف تارخ را
تایید و تکرار کرد:
_ اوهوم… خدا هوامونو داره.
بیشتر از آن حرفی نبود که میانشان رد و بدل شود.
******
نگاه مرددش را به آرش دوخت.
_ خب؟ چیزی فهمیدی؟
آرش سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. یک
موتوری با سرعت از کنارشان ویراژ داد! موتور
سوار دور شد و دوباره سکوت میانشان کش یافت.
همین سکوت برای بهم ریختن افرا کافی بود.
_ چی شده آرش؟ چرا حرف نمیزنی؟
آرش به اجبار و زیرلب نالید:
_ چون حرفای جالبی برای گفتن ندارم.
افرا ترسیده بزاق دهانش را قورت داد.
_ چی شده آرش؟ تورو خدا حرف بزن. دارم میمیرم
از استرس.
آرش سرش را بالا آورد، اما باز هم مستقیم در چشمان
افرا خیره نشد.
_ متاسفم افرا، اما…
پوفی کشید.
_ حرفای نامیخان حقیقت داشتن.
نگذاشت افرا سوالی بپرسد. باید این بازی را تمام
میکرد. حس میکرد سختترین تصمیم دنیا را روی
دوش او گذاشتهاند.
_ افرا باید مدارک رو پیدا کنیم بدیم دست نامیخان.
افرا حیرت زده و مات خیرهاش شد.
_ چی میگی آرش؟ خودت میفهمی؟ مگه نگفتی
تارخ بفهمه دیوونه میشه؟
گیج و درمانده به شاخهی دیگر پرید.
_ اصلا اون مدارکا چین؟ چی فهمیدی ازشون؟

آرش سرش را میان دستانش گرفت.
_ افرا اون مدارک جون تارخ رو تو خطر میندازن.
نامیخان لاف نزده. میترسم بره مدارک رو بده دست
پلیس اونوقت همهی بدبختیا گردن خودش بیوفته.
افرا سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه… من نمیفهمم. من نمیفهمم چی میگی!
اسکای خودش را به پایش مالید، اما آنقدر حالش
خراب بود که به پایین خیره شده و سر حیوان زبان
بسته جیغ کشید.
_ اسکای برو اونور!
اسکای ترسیده چند قدم عقب رفت و افرا مجدد سرش
را بالا آورد و در چشمان آرش خیره گشت.
_ آرش میفهمی چی میگی؟ چرا من متوجه حرفات
نمیشم؟
سکوت آرش باعث شد تا عقب برود. سردرگم دور
خود چرخید و زار زد:
_ من چطور همچین کاری کنم؟ چطوری ازش پنهون
کاری کنم؟ اگه بعدا بفهمه…
دستانش را روی دهانش گذاشت و نالید:
_ خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟
در برزخ که نه در جهنم گیر افتاده بود. چگونه باید با
نامیخان کسی که تارخ از او نفرت داشت همدست
میشد؟ اگر حرفهای آرش درست از آب درمیآمدند
چه؟
ناامید به آرش نگاه کرد.
_ آرش شاید بتونم قانعش کنم اون مدارک رو نبره
پیش پلیس؟ هان؟
با تردید ادامه داد:
_ باهاش حرف میزنم. میشه نه؟
آرش نزدیکش شد.
_ نمیتونی افرا… میترسم اگه مدارک رو ندیم دست
نامیخان اتفاقات بدی بیوفته. مشکل فقط این نیست که
تارخ رو قانع کنیم پیش پلیس نره. مشکل اصلی
نامیخانه. تارخ ازش متنفره اگه سر لج بیوفته.
ناامید ادامه داد:
_ نمیشه ریسک کرد. این قصه شوخی بردار نیست.
نامیخان غیر مستقیم تهدید کرده اگه اون مدارک به
دستش نرسه یه بلایی سر تارخ میاره. نمیخوام
بترسونمت، اما من این آدم رو میشناسم. میدونم هر
کاری که فکرش رو بکنی از دستش برمیاد.
گونههای افرا خیس شدند. ترس در هیبت یک هیولا
مقابلش ظاهر شده بود. نمیتوانست… نمیتوانست
چنین چیزی را تحمل کند. اگر اتفاقی برای تارخ
میافتاد زندگی معنایش را برایش از دست میداد.
جانش به جان تارخ بند بود. با تمام این اوصاف هنوز
هم نمیتوانست تشخیص دهد کار درست چیست. اگر
با آرش مشورت کرده بود فقط به این امید بود که آرش
به او اطمینان دهد که نامیخان بلوف زده است.
میخواست با خیالی راحت همه چیز را به تارخ
بگوید، اما با وضعیت فعلی احساس میکرد در قعر
جهنم سقوط کرده است. دردی عظیم تکتک سلولهای
تنش را آزار میداد.
آرش نگران نگاهش کرده و بعد با بیچارگی به
اشکهایی که گونههای افرا را خیس کرده بودند اشاره
کرد.
_ آروم باش… من حلش میکنم.
با دست اطرافشان و رهگذران تک و توکی که از
مقابل ساختمان خانهی افرا عبور میکردند را نشان
داد.
_ مردم دارن نگات میکنن افرا… گریه نکن.
افرا بدون اینکه توجهی به تذکر او داشته باشد پرسید:
_ چطوری حلش میکنی آرش؟ من تو یه دو راهی
بدی گیر کردم. اصلا نمیدونم چیکار کنم!
آرش دستی به صورتش کشید.
_ تو فعلا سعی کن با تارخ عادی رفتار کنی.
نامیخان باهات تماس گرفت جوابش رو نده. من یه
فرصت کوتاه لازم دارم تا همهی اون مدارکارو پیدا
کنم. بعدش میگم چیکار باید بکنیم.

افرا باز هم با ناامیدی و تردیدی بزرگی که نه تنها
دلش که کل وجودش را محاصره کرده بود به آرش

نگاه کرد. جواب این معادلهی بدست آمده هیچرقمه به
مجهولاتش نمیخورد. از آرش کمک خواسته بود تا
سنگینی رازی که روی دوشش بود را با او تقسیم کند،
اما حالا احساس میکرد آرش باری دیگری به این
سنگینی افزوده است! هر چه که بود ظاهرا مدت
طولانی لازم داشت تا آن را هضم کند. بنابراین وقتی
آرش از او خواست به خانه بازگردد مخالفتی نکرد.
فقط جملهی انتهایی او که گفته بود ممکن است چند ماه
فرصت لازم داشته باشند در گوشش تکرار شد. با
شانههایی فرو افتاده و ذهنی شلوغ و آشوب وارد خانه
شد و احساس کرد باید برای بازی آماده شود که انتهای
آن بزرگترین گزینهی مجهول معادلات ذهنش بود.
*****
از پشت شیشهی دودی ماشین به مردی که به ماشین
نزدیک میشد خیره گشت. چند ثانیه بعد با رسیدن مرد
کنار ماشین و لمس کردن دستگیرهی سمت شاگرد
تارخ قفل مرکزی را زد تا درها باز شوند. مرد با
چهرهای سرد و عبوس در را باز کرد و روی صندلی
شاگرد نشست. نگاه تارخ روی بارانی بلند او چرخ
خورد. قد بلند مرد با آن بارانی که به تن کرده بود او
را یاد کارآگاه گجت میانداخت! فقط یک کلاه کم
داشت تا تیپش کامل شود.
مرد بدون اینکه نگاه کند لبخند گوشهی لب تارخ را
شکار کرد.
_ تیپ جدیدم مسخرهس؟
تارخ بدون تعارف سر تکان داد. نگاهش را از او
گرفته و به روبهرویش خیره شد.
_ خیلی!
حالا نوبت مرد بود که سرش را به سمت او بچرخاند.
_ گفتی ممکنه تحت نظرت داشته باشن. بعید نبود
نامیخان متوجه شه من کیم!
به سر و شکلش اشاره کرد.
_ سعی کردم تغییر قیافه بدم.
تارخ باز هم سر تکان داد.
_ نمیترسی بخاطر این موضوع زندگیت رو از دست
بدی؟ تا جایی که میدونم عموی من تو ادارهی شما هم
نفوذش بالاست.
مرد صادقانه جواب داد:
_ میترسم، اما بالاخره باید یکی پیدا شه جلوی اینا قد
علم کنه.
تارخ نگاهش را از خیابان خلوت مقابلش گرفته و به
موهای جوگندمی او چشم دوخت.
_ معلومه کارت رو خیلی دوست داری! موهاتم تو
همین راه سفید شده؟
مرد لبخندی زد. چهرهی عبوسش ناپدید شد.
_ نه این یکی کار زن و بچههامه.
حسرتی عمیق در چشمان تارخ دوید.
_ پس آدم خوش شانسی هستی!
مرد در مردمکهای غمگین تارخ خیره شد.
نمیدانست پرسیدنش درست است یا نه، اما نهایتا دل
را به دریا زد.
_ کسی تو زندگیت هست؟
نیمچه لبخند تلخی گوشهی لب تارخ جا خوش کرد.
_ اگه اینجام. قطعا بخاطر اونه.
مرد دست برد و شانهی او را گرفت.
_ پس انتخاب درستی کردی.
تارخ پوزخندی زد.
_ انتخاب؟ یعنی امیدواری کارم به انتخاب و زندگی
برسه؟
مرد با قاطعیت سر تکان داد.
_ میرسه… بهت قول میدم همه تلاشمو بکنم تا
جونت تو خطر نیوفته.
تارخ با تردید پرسید:
_ چه بلایی سر عموزادههام میاد؟

مرد با ناباوری نگاهش کرد. برایش عجیب بود که
تارخ نامدار با شرایط وحشتناکی که از سر گذرانده
بود چگونه میتوانست نگران عموزادههایش باشد.
فکر میکرد از آنها متنفر است.
نتوانست تعجبش را پنهان کند.
_ فکر میکردم ازشون متنفر باشی!
تارخ پاکت سیگارش را از جیب کتش بیرون آورد.
_ نیستم.
با آرامش نخی سیگار از داخل پاکت بیرون کشیده و با
فندک ماشین آن را آتش زد.
_ اونا همیشه فکر کردن من قراره ارث باباشون رو
بخورم! هیچ وقت دقیق و درست متوجه کثافتکاریای
پدرشون نبودن.
پک عمیقی به سیگارش زد.
_ نباید بخاطر پدرشون مجازات شن. اونا قاطی این
بازیا نبودن.
مرد با ابروهای بالا رفته پوفی کشید.
_ مجازاتی در کار نیست منتها از این به بعد باید یاد
بگیرن کار کنن و خوش بگذرونن! احتمالا بخش
بزرگی از اموال نامیخان مصادره شه.
تارخ لبخند پر تمسخری زد.
_ خیلی دوست دارم اینطوری فکر کنم، اما…
حرفش را نیمهتمام گذاشته و پاکت سیگارش را به
سمت مرد تعارف کرد. فقط یک سیگار داخل پاکت
مانده بود.
_ هیچی به این سادگی نیست. مطمئنم یه راه در
رویی براش پیدا میکنه.
پک دیگری به سیگار دستش زد.
_ هر چند از اینجا به بعدش از دست من خارجه.
خودتون باید یه فکری براش بکنین. من فقط دنبال یه
راهم تا از این جهنم خلاص شم.
نفس عمیقی کشید. دود سیگار سینهاش را سوزاند.
_ کی شروع کنیم؟
مرد سیگاری که از پاکت سیگار تارخ برداشته بود را
گوشهی لبش گذاشت.
_ عید نزدیکه… میتونیم صبر کنیم…
تارخ حرفش را قطع کرد.
_ نمیخوام.
نگذاشت تعجب مرد کنار دستش بیشتر از آن شود.
_ این جریان قراره خیلی طولانی شه. هر چقدر
طولش بدم بدتره. نمیخوام صبر کنم. این جنگ دیگه
باید شروع شه جناب سرگرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محفوظه
2 سال قبل

به نظر من تارخ یا میره زندان یا یک مدت وانمود میکنه که مرده تا آب ها از آسیاب بیوفتع بعد بیاد به خانوادش بگه زندس

Tamana
Tamana
2 سال قبل

خیلی خوب بوددد
من خودمو برای روزای سخت این رمان دارم اماده می کنم🖐💔🤦‍♀️😂

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

این پارت خوشمل بود و درش شکی نیست ولی ای کاش از مهمونی بیشتر میگفتی آخه شادمانیشون کنار هم خیلی خوندنی و جذابه

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

به نظرم تارخ بهترین کار و کرد آفرین بهش.

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
2 سال قبل

خسته نباشی نویسنده شیر مادر حلالت واقعا از نوشتنت لذت بردم 🌹🤍

زهرا♡
زهرا♡
2 سال قبل

نفهمیدم الان ارش طرف کیه؟

:))))
:))))
2 سال قبل
پاسخ به  زهرا♡

آرش طرف افرائه نمیخواد به تارخ اسیبی برسه

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

اوووووووه داستان پلیسی شد ایول ایول 😁😄 good good good👌👌👌👌👌👌 کارت درسته نویسنده جان ولی قول بده پایانش خوش باشه ها 😘💖🌸

Maede.f
Maede.f
2 سال قبل

وای خدایا چقد داره جالب می‌شه

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل
پاسخ به  Maede.f

جالب و هیجان انگیز بود داره جالب تر و هیجان انگیز تر میشه الحق که داره فوق العاده پیش میره

مامان دوگل پسر😍
مامان دوگل پسر😍
2 سال قبل

عالی😘😘😘😘😍😍😍🥰🥰🥰

:))))
:))))
2 سال قبل

چرا حس میکنم تهش تارخ میمیره و همه چیز خراب میشه ؟🙁

معصومه
معصومه
2 سال قبل
پاسخ به  :))))

ضدحال نزن خدانکنه اینجوری بشه اگه اونجوری بشه افرا دق میکنه

:))))
:))))
2 سال قبل
پاسخ به  معصومه

نمیدونم والا ولی من خودمو برای شُوک این رمان اماده کردم💔

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط :))))
Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل
پاسخ به  :))))

منم اول فکر میکردم تارخ میمیره ولی الان نظرم عوض شد
اگه برنده این ماجرا تارخ نشه کل افکار نویسنده و ابهت تارخ میره زیر سوال.

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x