رمان الفبای سکوت پارت 16 - رمان دونی

بلافاصله صدای آرش را شنید‌.
_ خاک تو سر خودت! ذهنت مسمومه حاجی…دختر خالمه… چی فکر کردی با خودت؟

تارخ پوزخندی زد.
_ یعنی باور کنم به دختر خاله‌ت رحم می‌کنی؟

آرش بیخیال خندید‌.
_ تو درس ریاضی اشکال داشته اومده خونمون تا کمکش کنم. خیر سرمون داریم درس می‌خونیم! تو هم که ماشاءالله همیشه مزاحم درس خوندن من می‌شی.
سکوت طولانی تارخ باعث شد تا بفهمد اوضاع جالب نیست و بلافاصله دست از شوخی برداشت.
_ خیلی خب بابا. رو ترش نکن. خالمه. میمیری پشت تلفن یکم با شخصیت حرف بزنی. الان سه ساعت باید نصیحت مامان و خاله‌م رو گوش بدم که نباید با آدمای مشکل داری مثل تو بگردم.

تارخ پوفی کشید.
_ آرش دو دقیقه خفه شو فقط. به حرفم گوش بده.

آرش کوتاه آمد.
_ خیلی خب…بفرما…امرتون.

تارخ پکی به سیگارش زد.
_ گفتی این دختر بچه.‌..افرا…می‌تونه مهران رو بکشونه مزرعه؟

آرش با شیطنت پرسید:
_ باز کارت گیر این بچه‌س؟ تارخ نامدار یه وقت خدایی نکرده فکر نکنه داری بهش نخ می‌دی؟
خودش به شوخی‌اش خندید.
_ آره می‌تونه‌. بدم می‌تونه. مهران بدجور تو نخشه.

تارخ بی توجه به شیطنت های آرش زمزمه کرد:
_من حوصله‌ی ناز کشیدن این بچه رو ندارم. این هفته خودت بیا مزرعه حلش کن. من تا آخر هفته مهران رو می‌خوام.

آرش کشدار جواب داد:
_ جون بابا…افرا هم که شده آجیل مشکل گشا. ای به چشم. خدمت می‌رسم. فقط الان راضی شدی بمونه تو مزرعه؟

تارخ اخم کرد.
_ معلومه که نه. مزرعه جای یه دختر بچه نیست. مهران که اومد از شر این بچه هم راحت می‌شم. فعلا بذار خوش باشه فکر کنه بخاطر علی کوتاه اومدم.

آرش نفسش را داخل گوشی فوت کرد.
_ یادم نبود مرغ جنابعالی همیشه یه پا داره.

تارخ پوزخندی زد.
_ سعی کن از این به بعد یادت بمونه.

فحش آب دار آرش را بی جواب گذاشت و تماس را قطع کرد.
**
نامی خان عصایش را به میز کارش تکیه داد و مقابل تارخ نشست.
_ خب…گفتی شایگان یه ماه دیگه میاد؟

تارخ کوتاه سر تکان داد.

نامی خان نفسش را بیرون فرستاد.
_ نمی‌شه تا اومدن شایگان دخترش رو بیخیال شیم. دعوتش کن تا برگشت پدرش بیاد…

تارخ با اخم حرف نامی خان را قطع کرد.
_ من کسی رو به خونه‌م دعوت نمی‌کنم.

نامی خان خیره به چشمان تارخ گفت:
_ دعوتش کن اینجا. تا وقتی شایگان بیاد تو این
عمارت ازش پذیرایی می‌شه. تو هم هر از گاهی یه سر بزن اینجا. یه ماهم تحمل کنی سهام رو بخریم همه چی تموم می‌شه.

تارخ پوزخندی زد.
_ برای تو همه چی سریع تموم می‌شه. دیگه مهم نیست وقتی از روی آدما رد می‌شی و له‌شون می‌کنی بعدش چه بلایی سرشون میاد.

نامی خان در برابر طعنه‌ی تارخ خونسردانه پرسید:
_ برای تو مهمه؟

تارخ دسته‌ی مبل را با خشم فشار داد. لحنش آرام بود. کاملا در تضاد با خشمی که دسته‌ی مبل متحمل شده بود.
_ نه…یادم دادی مهم نباشه. موفق بودی. تبریک می‌گم بهت.

نامی خان برای چند ثانیه و در سکوت به تارخ خیره شد. نگاه هر دو غرق در تاریکی و پر بود از حرف هایی که انگار سال ها روی هم تلنبار شده بودند.
چند ثانیه بعد نگاه گرفت. دست دراز کرد و از روی میز کارش پوشه‌ی دکمه داری برداشت و به سمت تارخ دراز کرد.
_ برای پسر کوچیک حاتمی یه مشکل پیش اومده…شاهین رو می‌گم.

تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ چه مشکلی؟

نامی خان پیپش را از روی میز تلفنی که کنار مبلش قرار داشت برداشت و در حالیکه نگاهش به آن بود جواب داد:
_ داخل اون پوشه همه چی رو نوشته‌. تو یه مهمونی مختلط مست بوده کاری که نباید می‌شده شده.

تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ به کسی تجاوز کرده؟

نامی خان پیپش را روشن کرد.
_ اونا می‌گن تجاوز…ما نباید تکرارش کنیم‌. دختره شکایت کرده. کوتاه نمیاد. ساکتش کن. پای پسر حاتمی نباید به دادگاه باز شه. پای شاهین برسه دادگاه پشت بندش پدرش تو دردسر میوفته. حاتمی شریکمونه…هر ضرری بهش برسه یعنی ضرر ما. پس باید جلوی ضرر رو بگیریم.

تارخ پوشه را روی میز بینشان پرت کرد.
_ از من می‌خوای پشت یه آدم آشغال و متجاوز وایستم؟ می‌خوای گندی که زده رو پاک کنم؟

نامی خان پیپ را از لب هایش فاصله داد و دودش را بیرون فرستاد.
_ گفتم که…دختره می‌گه تجاوز بوده. داره اینکارو می‌کنه تا خودشو ببنده بیخ ریش شاهین. بوی پول به دماغش خورده.

تارخ غرید:
_ خب ببنده‌. به ما چه؟ اصلا اگه اینطوریه به حاتمی بگو پسرش رو مجاب کنه ازدواج کنن. مگه نمی‌گی نمی‌خوام قضیه دادگاهی شه و بهمون ضرر برسه؟ بفرما اینم راهش.

نامی خان نیشخندی زد.
_ دلت می‌خواد اون دختر بدبخت تر از چیزی که هست بشه؟ تارخ خودتم خوب می‌دونی دختره نمی‌تونه جلوی حاتمی وایسته. به نفعشه زودتر کاسه کوزه‌شو جمع کنه و با پولی که دستش رو می‌گیره بره تا آخر عمر خوش باشه.
شانه بالا انداخت.
_ باور کن این به نفع همه‌ست. هم اون. هم ما.

تارخ کوتاه و بلند خندید.
_ جوک می‌گی نامی خان بزرگ!
خنده‌اش را ناگهانی قطع کرد و به سمت نامی خان خم شد.
_ دختر خودتم بود همینارو می‌گفتی؟ من پا نمی‌ذارم رو حق و حقوق یه آدم بی دفاع. آدم آشغالی هستم. این چیزیه که تو از من ساختی، اما خودمو مدیون یه دختر بی پناه نمی‌کنم. تا این اندازه وحشی نشدم.

نامی خان زیر لب شمرده شمرده زمزمه کرد:
_ تارخ یادت رفته؟ تو هیچ حق انتخابی نداری.

از جایش بلند شد.
_ به شیرین و تینا فکر کن. مطمئنم دوست نداری خواهرت عروس کوچیکه‌ی حاتمی شه. از اون بدتر مطمئنم دلت نمی‌خواد شیرین برگرده تو این عمارت.

تارخ با خشم دندان هایش را پرید.
_ تینا برادر زاده‌ته! شیرین…چطوری می‌تونی؟ چطوری از پس این کثافت کاریا برمیای؟

نامی خان عصایش را در دست گرفت. به تارخ زل زد.
_ تو هم برادر زادمی…آب از سر من گذشته پسر. ول کن این موعظه هارو. فقط کاری رو که گفتم انجام بده.
اجازه‌ی گفتن حرف دیگری را به تارخ داد و با تکیه به عصایش پرسید:
_ راستی افرا ملک رو تو مزرعه دیدی؟ آخه عجیبه که داد و هوار راه ننداختی چرا بدون حضورت استخدامش کردم.

تارخ نگاه پر از خشمش را به عمویش دوخت. از شدت تنفر در حال انفجار بود. اولین بار نبود که در کار های غیر اخلاقی عمویش شریک می‌شد. دیگر حساب این قبیل کار ها از دستش در رفته بود، اما این مورد فرق داشت. چگونه می‌توانست روی آبرو و روح و روان یک انسان قمار کند؟
نامی خان بی جهت تهدید نمی‌کرد، اگر حرف از ازدواج تینا زده بود یعنی موقعیتش رخ می‌داد آن کار را عملی می‌کرد. نباید بی گدار به آب می‌زد. هر چه جان می‌کند برای سه نفر در زندگی‌اش بود. تینا، شیرین و علی.
علی آسیب نمی‌دید چون پسر خود نامی خان بود، اما شیرین و تینا چرا.
سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند، باید بیشتر فکر می‌کرد. باید در رابطه با پرونده‌ای که به دستش رسیده بود خوب تحقیق می‌کرد. شاید اینگونه می‌توانست راه حلی بیابد.
خشمش را در جواب سوال نامی خان خالی کرد.
_ نیازی به داد و هوار نیست. پرتش می‌کنم بیرون.

نامی خان خندید.
_ بهش گفتم کارش خیلی سخته. گفت دووم میاره.
نوک عصایش را به زمین زد که صدای آرامی داد.
_ اگه از پسش بر نیاد طبیعیه بی کار شه. اینجاش دیگه به من ارتباطی نداره.

تارخ با چشمانی ریز شده نگاهش کرد.
_ یعنی باور کنم اون دختر رو بدون هیچ منظوری تو مزرعه استخدام کردی؟

نامی خان لبخندی زد.
_ استادش…دکتر شایسته…همونی که چند باری با دانشجو ها به مزرعه‌ت سر زده بود. وساطتش رو کرد. اطمینان داد که شاگردش دختر زرنگیه. از پس کارش برمیاد. گفت چند سالی می‌شه که داره خودش رو به آب و آتیش می‌زنه تا اونجا کار کنه. رحمانم حرفش رو تایید کرد. منم گفتم در نبود تو امتحانش کنم. کارش خوب بود. رحمان هر روز گزارش کاراش رو می‌داد دست غفور. لازم نیست بخاطر بدبینیت نسبت به من اون دختر رو از کار بی کار کنی.
شانه بالا انداخت‌‌.
_ هر چند اینکارو بکنی هم باز برام اهمیتی نداره. جلوت رو نمی‌گیرم.

تارخ نیشخندی زد.
_ نه فعلا لازمش دارم‌. باید به کمک همین دختر بچه مهران رو بکشونم مزرعه یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا یادش نره چطوری با علی رفتار کنه. برای تو که ظاهرا اهمیتی نداره.

نامی خان نفسش را بیرون داد.
_ نمی‌گم با مهران کاری نداشته باش. اما حسابی که با هم داریم رو با مهران تسویه نکن. این حساب و کتاب بین ماست.

تارخ پوزخندی زد.
_ وقتی تو حساب و کتاب رو می‌رسونی به تینا و شیرین اونوقت چطوری انتظار داری منم همین معامله رو با بچه های تو نکنم؟

نامی خان اندکی در سکوت نگاهش کرد و بعد با لبخندی جواب داد:
_ چون ما فقط تو ظاهر شبیه همیم.
پشتش را به تارخ کرد و به سمت قفسه‌ی کتاب های داخل اتاق کارش رفت.
_ توصیه‌م بی مورد بود‌. تو بخوای هم نمی‌تونی به مهران آسیب جدی بزنی.

تارخ پوشه‌ی دکمه دار را از روی میز برداشت و به سمت در رفت.
_ زیادم مطمئن نباش. محتاط تر عمل کن عمو جون. بخوای تحت فشارم بذاری برای انجام کارایی که نمی‌خوام، ممکنه هزار برابر وحشتناک تر از خودت شم. اونوقت برام اهمیت نداره جلو روم کی وایستاده. تو یا شازده‌‌ی عزیزت مهران.

نامی خان کتابی از قفسه بیرون کشید و به جلد آن خیره شد. قبل از اینکه تارخ از اتاق بیرون برود زمزمه کرد:
_ خوبه. حالا که هر دومون چیزای با ارزشی تو زندگی داریم بهتره مسالمت آمیز رفتار کنیم. نمی‌خوای حقوق اون دختر پایمال شه؟ باشه…پس راضیش کن. قانعش کن راه بی دردسر رو با خواست خودش انتخاب کنه. اینطوری نه سیخ می‌سوزه نه کباب.
به تارخ که دندان هایش را روی هم فشار می‌داد خیره شد.
_ حتی اگه از من متنفر باشی بازم نمی‌تونم دوستت نداشته باشم. تو بزرگترین ثروت منی تارخ. نمی‌خوام تو جبهه‌ی مخالف هم باشیم‌. مطمئن باش هر تصمیمی که می‌گیرم به صلاح خودتم هست.

تارخ از اتاق بیرون رفت و پشت سرش در را محکم بهم کوبید.
یک چیز آزار دهنده در لای صحبت های نامی خان بود. حقیقت! او دروغ نمی‌گفت. البته بجز یک قسمت سخنانش …سخنانی که حرف از دوست داشتن او می‌زدند. این قسمت از حرف هایش دروغ محض بودند!
**
افرا بی حوصله قاشق دستش را در لیوان بستنی فرو برد و آن را چرخاند. بستنی‌اش آب شده بود، اما مسعود همچنان قصد نداشت دست از وراجی‌اش بردارد.
پوفی کشید و بی حوصله سرش را بالا آورد.
_ مسعود…می‌شه توجیه های احمقانه‌ت رو تموم کنی لطفا؟ حالم داره بهم می‌خوره.

مسعود وا رفته نگاهش کرد.
_ توجیه چیه افرا؟ داشتم مشکلات این مدتم رو توضیح می‌دادم.

افرا بی حوصله خمیازه‌ای کشید.
_ که چی بشه؟

مسعود ناباور نگاهش کرد.
_ که چی بشه یعنی چی؟ افرا من عاشقتم. قرار نیست بخاطر یه بحث ساده‌ی ماه قبل بیخیال عشقم بشم.

افرا ابرو هایش را بالا داد و به چشمان قهوه‌ای مسعود زل زد.
_ مسعود تا جایی که من یادمه ما یه بحث ساده نداشتیم. یادت که نرفته؟ کم مونده بود آبرومو تو مزرعه ببری.

مسعود دستی به ریش کم پشتش کشید.
_ خیلی خب. من تند رفتم. اومدم معذرت خواهی. دست خودم نبود. حساسم روت. غیرتی شدم وقتی دیدم پیش اون همه مرد کار می‌کنی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
2 سال قبل

پارت جدید نمی زاری؟

ارام
ارام
2 سال قبل

خیلی خوب بوددد 😢
لطفا بیشتر بزار
این پسره مسعود این وسط چیکارس؟😐

Negin
Negin
2 سال قبل

عااا رمانت خیلی قشنگه خودم بد جور طرفدارشم ولی.. اسم افرا و مسعود و از رمان در پناه اهیر بر نداشتی؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x