رمان الفبای سکوت پارت 102

4.7
(3)

 

نگاهش را به لیوان خالی شیرقهوه دوخت. احساس آرامشی که بعد از حرف زدن و خوردن آن لیوان شیرقهوه کنار افرا حس میکرد وصف ناشدنی بود. آدم حرافی نبود‌، اما حرف زدن برای دخترک موچتری مزرعه را دوست داشت. لبخندی زد. وقتی کنار افرا بود بی‌اختیار سعی می‌کرد تمام تلخی‌ها و غم‌هایش را فراموش کرده و از بودن در کنار او لذت ببرد. لب‌هایش را تکان داد.
_ ممنون بچه‌جون!
نگاهش به لیوان خالی بود. وقتی دید افرا در جواب جمله‌اش چیزی نگفت ادامه داد:
_ ممنون که به حرفام گوش دادی.
باز هم چیزی جز سکوت نصیبش نشد. اینبار متعجب سرش را به سمت افرا چرخاند و با دیدن افرا که روی کاناپه جمع شده و در خواب عمیقی فرو رفته بود لب گزید. فراموش کرده بود دخترک از صبح در مزرعه مشغول بوده و خسته است. به تنش حرکت داده و به صورت غرق در خواب افرا خیره شد. خستگی را می‌توانست از صورت بی‌حالش که غرق در خواب بود تشخیص دهد. دستش را نزدیک برد تا او را تکان دهد، اما خوابش چنان عمیق بود که دستش وسط راه متوقف شد. دلش نیامد بیدارش کند‌. منتظر می‌ماند تا کمی بخوابد و بعد از اینکه بیدار شد او را به خانه می‌رساند.

از جایش بلند شد. به طبقه‌ی بالا رفته و پتو و بالشی برداشت و کنار افرا بازگشت. بالش را روی کاناپه گذاشت و به سمت افرا چرخید. روی او خم شده و با احتیاط او را در آغوش گرفت. افرا عین کودکی بی‌پناه در آغوشش جمع شد. مشخص بود سردش شده است. تارخ با دقت به حرکات او خیره شد و بعد بی‌میل او را از آغوشش جدا کرده و مجدد روی کاناپه خواباند. سرش را روی بالش تنظیم کرد و پتو را تا زیرچانه‌اش بالا کشید. افرا چنان خسته و غرق خواب بود که حتی تکان هم نخورد. میل عجیب و غریبی برای زل زدن به او داشت. بدون اینکه از افرا فاصله بگیرد جلوی کاناپه روی موکت نشست و به کاناپه تکیه داد. از همانجا به دخترک نگاه کرد.
آه پر حسرتی کشید.
_ چی می‌شد تو یه مکان و زمان مناسب می‌دیدمت؟
دستش را لای موهایش فرو برد. آرام‌تر از قبل زمزمه کرد:
_ قافیه رو باختی تارخ‌خان… قافیه‌رو باختی…‌
نگاهش را به پیشانی افرا دوخت. چتری‌هایش کنار رفته بودند و آن زخم کهنه‌ی روی پیشانی‌اش رخ نمایانده بود. احساسی که در برابر افرا داشت آن شوری که سال‌ها قبل در مقابل مهستا در درونش احساس می‌کرد را به همراه نداشت، اما خودش هم می‌دانست عمیق‌تر است. عشق سال‌ها قبلش با احساسی که حالا در درونش بود کاملا متفاوت بود. در گذشته تبش تند بود. منطقش ضعیف بود و قاعدتا احساساتش بر منطقش غلبه می‌‌کرد، اما حالا همه چیز فرق می‌کرد. سنش بالا رفته بود. حالا عقل بر احساساتش غلبه می‌کرد و عجیب اینکه علیرغم تمام تناقضاتش، گاهی می‌شد که عقلش هم او را به سمت افرا سوق می‌داد. افرا شوز زیستن را در او تقویت می‌کرد و انگار غریزه‌اش هم می‌خواست این دخترک در کنارش باشد.
غرق در فکر همچنان به صورت افرا خیره بود که صدای گوشی ساختمان بلند شد. با تعجب سریع از جایش جهید تا قبل از اینکه صدای گوشی افرا را بیدار کند به آن جواب دهد‌. عجیب بود چون خط تلفن ساختمان عموما بی‌استفاده بود و کسی با آنجا تماس نمی‌گرفت. کمی نگران شد. از آنجاییکه گوشی‌اش را خاموش کرده بود ممکن بود تماس گیرنده شیرین باشد.
با دلهره و بدون نگاه کردن به شماره تماس را جواب داد. صدای آرش که در گوشش پیچید پوفی کشید.
_ چیه؟ برای چی زنگ زدی اینجا؟

آرش با شنیدن صدای تارخ نفس آسوده‌ای کشید.
_ مزرعه‌ای؟ خداروشکر…

تارخ بی‌حوصله غر زد:
_ چی می‌خوای آرش؟

آرش پوفی کشید.
_ افرا مزرعه‌س؟

تارخ اخم‌هایش را درهم کشید.
_ آره چی شده مگه؟

آرش نفسش را با آسودگی بیرون داد طوریکه تارخ صدای نفس کشیدن او را به وضوح شنید.
_ دارین اونجا دل می‌دین قلوه می‌گیرین نمی‌گین یه خبر از خودتون بدین؟ طفلک صحرا نصف جون شد هر چی زنگ می‌زنه افرا جواب نمی‌ده. تو هم که گوشیت رو خاموش کردی!

تارخ‌ بی‌اختیار نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. با دیدن ساعت که از دوازده نیمه شب نیز عبور کرده بود دود از کله‌اش بلند شد! باورش نمی‌شد تا این ساعت از شب با افرا مشغول حرف زدن بوده است. کلافه چشمانش را بست.
_ فکر کنم گوشی افرا مونده تو ماشینش…
پوفی کشید.
_ ماشینش پنچر شده بود. خسته بود خوابش برده.

آرش با شیطنت پرسید:
_ ماشینش پنجر شده گرفته خوابیده؟ خب مگه تو اونجا نبودی؟ عوضش می‌کردی بر می‌گشت دیگه…

تارخ دستش را جلوی دهانش گرفته و غرید:
_ باید واسه تو توضیح بدم؟ دلم خواست کمکش نکنم.

آرش غش‌غش خندید.
_ بدبخت عاشق! بگو نشستم به نخ دادن زمان از دستم در رفته.

تارخ غرید:
_ بجای نمک ریختن زنگ بزن صحرا بگو نگران نباشه. افرا بیدار شد می‌رسونمش.

آرش بیخیالش نشد.
_ دلت نمیاد بیدارش کنی؟ بمیرم برات.

تارخ چشمانش را روی هم گذاشت.
_ خفه‌شو آرش. خودت به صحرا خبر بده. بگو نگران نباشه افرا جاش امنه.

آرش معنادار پرسید:
_ از کجا بدونیم جاش امنه؟

تارخ اینبار دندان‌هایش را روی هم سایید.
_ آرش حوصله‌تو ندارما… شرت رو کم کن.

آرش بی‌خیال جواب داد:
_ صحیح! وسط عشق و حالت مزاحم شدم…

تارخ با خشم حرفش را قطع کرد.
_ حرف دهنتو بفهم احمق…

آرش سریع در پی رفع و رجوع برآمد.
_ بابا منظورم اینه که وسط گپ و گفت ساده‌ و معنویتون مزاحم شدم‌. من شرمنده‌م حاجی… حالا ما که اونجا نیستیم ببینیم افرا خوابه یا نه … ان‌شاءالله که همینطوره و شیطون به جلدتون نفوذ نکرده. من با خودم گفتما چرا حاجی مهمونی پر فساد رو ول کرده بی‌خبر رفته…نگو شیطون پیشنهادای جذاب‌تری براش داشته. عاقبت بخیر شی بنده‌ی مومن خدا.

تارخ پوفی کشید. اگر آرش را ول می‌کردند تا صبح همین‌گونه چرت و پرت می‌‌گفت. منتظر نماند تا به وراجی‌هایش ادامه دهد و بدون خداحافظی کردن تماس را قطع کرد.
گوشی را سر جایش گذاشته و به سمت افرا رفت. لبخند محوی زد. دخترک چنان غرق خواب بود که معلوم بود به این زودی‌ها بیدار نمی‌شود. بجز چراغ بیرون ساختمان چراغ‌های داخل را خاموش کرد. بالشی کنار کاناپه روی زمین انداخت و دراز کشید و به سقف خیره گشت. گوش سپردن به صدای نفس‌های منظم و آرام افرا مثل یک لالایی گوش‌نواز بود که باعث شد آرام‌آرام پلک‌های او نیز سنگین شده و روی هم بیافتند.

صدای بلند مرغ و خروس‌هایی که قصد نداشتند دست از سر و صدا کردن بردارند باعث شد تا بی‌میل و با اکراه لای چشمانش را باز کند. خمیازه‌ای کشیده و برای چند ثانیه گیج و منگ به اطراف خیره شد. انگار در محیطی ناآشنا باشد چشمانش را ریز کرد و به مغزش فشار آورد تا به یاد بیاورد کجاست. نگاهش را در اطراف چرخاند و با دیدن تارخ که کنار کاناپه روی زمین دراز کشیده و در خودش جمع شده بود چشمانش گرد شدند. هنوز در مزرعه بود! با یادآوری دیشب آخی از میان لب‌‌هایش خارج شد. آخرین چیزی که از دیشب در یادش مانده بود لیوان شیرقهوه‌ای بود که با لذت تا انتها سر کشیده بود.
پتو را از رویش کنار زده و از روی کاناپه بلند شد. تارخ مثل یک کودک بی‌پناه و جنین‌وار در خودش جمع شده بود. هوای پاییزی سرد بود و کاملا مشخص بود که او سردش شده است.
پتویی که شک نداشت تارخ رویش انداخته است را برداشت و به او نزدیک شد. پتو را روی تارخ انداخت و به صورت او نگاه کرد. در خواب چنان آرام و مظلوم به نظر می‌آمد که هیچ شباهتی به آن تارخ اخمو و پر جذبه‌ی همیشگی نداشت. پتو را که روی او مرتب کرد ایستاد و کش و قوسی به بدنش داد. خمیازه‌ای کشید و نگاهی به ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌داد انداخت. خیره به ساعت بود که ناگهان با یادآوری صحرا و اینکه ممکن است دیشب نگرانش شده باشد هینی کشید و با دست به صورتش کوبید.
_ خاک تو سرم.
بدون اینکه توجهی به سر و وضعش کند با سرعت به بیرون ساختمان دوید تا کیفش را از داخل ماشین بردارد. همین که پایش را خارج ساختمان گذاشت با دیدن بی‌ام‌دبیلیو قرمز رنگی که کنار ماشینش پارک شده بود ابروهایش بالا رفتند و بی‌اختیار برای چند ثانیه سر جایش ایستاد، اما دوباره با یادآوری صحرا بی‌خیال آن ماشین که فعلا نفهمیده بود سرنشینانش کیست شده و به سمت ماشین خود دوید.
اینبار وقتی در ماشین را باز کرد تا کیفش را بردارد صدای عصبی مهران را شنید و سرش را بالا آورد.

_ این چه سر و وضعیه اینجا می‌گردی؟ مگه اینجا ویلای شمالتونه؟

افرا گیج نگاهی به لباس‌هایش انداخت، اما قبل از اینکه فرصت تحلیل پیدا کند صدای سلام ظریفی باعث شد تا سرش را بالا بیاورد. با دیدن مهستا که از سمت شاگرد ماشین پیاده شد شوکه‌تر از قبل شد. اینجا چخبر بود؟

_ سلام… خوبی افرا جان؟

افرا نفسش را بیرون داده و سعی کرد روی رفتار‌ش متمرکز شود.
_ سلام..‌.

بلافاصله خم شد و کیفش را از ماشین برداشت که دوباره مهران با عصبانیت غرید:
_ مگه من با تو نیستم؟ بیا برو تو… همین مونده کارگرا اینطوری ببیننت!

مهستا نگاه متعجبش را به مهران دوخت. اولین بار بود که مهران را این چنین غیرتی می‌دید.
_ آروم باش مهران‌جان…

مهران توپید:
_ آخه سر و وضعش رو ببین.

افرا دستی به موهایش که دورش رها شده بودند کشید و با حرص چشمانش را روی هم گذاشت. جواب مهران را کوبنده می‌داد اگر حق با او نبود و مهستا آنجا حضور نداشت.
کیف به بغل از آن‌ها فاصله گرفت.
_ ببخشید من باید به خواهرم زنگ بزنم.

مهران دنبالش کرد.
_ تو این وقت صبح با این سر و وضع اینجا چیکار می‌کنی؟

افرا به توجه به او در ورودی ساختمان را باز کرد و همین که خواست با سرعت وارد ساختمان شود محکم به سینه‌ی تارخ برخورد کرد. کم مانده بود پخش زمین شود که تارخ محکم کمرش را گرفت.
_ چی شده؟

قبل از اینکه افرا فرصت کند جواب تارخ را دهد مهران از راه رسید. تارخ با دیدن مهران اخم‌هایش را درهم کشید.
_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟

نگاه مهران روی دست تارخ که دور کمر افرا پیچیده شده بود خیره ماند. پوزخندی زد:
_ برای اومدن به مزرعه‌ی بابام باید با تو هماهنگ شم؟

افرا از تارخ فاصله گرفت و میان بحث آن‌ها پرید.
_ باید به صحرا زنگ بزنم، الان از نگرانی سکته می‌کنه.

تارخ نگاهش را از مهران گرفته و به افرا دوخت. با لحنی اطمینان بخش زمزمه کرد:
_ خیالت راحت دیشب بهش گفتم شب رو اینجا موندی.
عمدا موضوع را واضح بیان کرد تا مهران متوجه قضیه شود! به در گفته بود تا دیوار بشنود.

افرا که متوجه هدف او نشده بود نفس آسوده‌ای کشید‌.
_ وای خداروشکر تا کیفمو از ماشین بردارم مردم و زنده شدم.

تارخ نگاهی به سرتاپای او انداخت.
_ برو لباسات رو مرتب کن. سوییچ ماشین منو بردار برو خونه لباس عوض کن یا اگه حال نداری خودم می‌رسونمت.

افرا لبخندی در جواب او زد. از توجه‌‌اش غرق لذت شده بود.
_ نه نمی‌رم خونه دیگه… یه چایی بخورم می‌رم سراغ کارام.

تارخ چشمانش را ریز کرد.
_ زوده فعلا… بی‌زحمت برو ببین می‌تونی یه صبحونه آماده کنی؟ کم‌‌و‌کسری بود بگو به رحمان بگم بخره.

افرا سری تکان داد و وارد خانه شد. به محض رفتن افرا نگاهش را به صورت عصبی مهران دوخت. با طعنه گفت:
_ سر صبحی تو مزرعه‌ی بابات چیکار داری؟

سلام مهستا مانع از جواب دادن مهران شد.
_ سلام‌‌… صبح بخیر…

تارخ با ابروهای بالارفته به او چشم دوخت. لباس‌های اسپورتی که به تن داشت باعث شده بود سنش کم‌تر دیده شود. نگاهش را روی هودی زیتونی و پافر او چرخاند.
_ سر صبحی اینجا چیکار دارین؟

مهستا لبخندی زد.
_ گفتیم امروز ناهار رو بیایم اینجا…ظاهرا علی هم امروز کلاس گیتار داره… دلم برا مزرعه تنگ شده بود‌. به مهران گفتم ما زودتر برا صبحونه بیایم.
با دست به پشت سرش اشاره کرد.
_ بساط صبحونه هم گرفتیم.

تارخ نفسش را کلافه بیرون داده و انگشتانش را لای موهایش سر داد.
_ تو این سرما اومدین ناهار بساط کنین اینجا؟ میون این‌همه کارگر؟

مهستا با آرامش جواب داد:
_ تارخ پاییزه قطعا کارای مزرعه به اندازه‌ی تابستون نیست‌. به شیرین و تینا هم خبر دادم. سخت نگیر… خیلی وقته دور هم نبودیم مطمئنم خوش می‌گذره.

تارخ دستی به پشت گردنش کشیده و از مقابل آن‌ها کنار رفت.
_ بیاین تو…

مهستا با لبخند سرش را به سمت مهران چرخاند.
_ مهران‌جان خریدارو میاری؟
مهران که به نشانه‌ی مثبت سر تکان داد مهستا پرسید:
_ کمک نمی‌خوای؟ دنبالت بیام؟

مهران سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه نمی‌خواد خودم میارم.
با اخم‌هایی درهم از آن‌ها فاصله گرفت. مهستا به رفتن برادرش خیره شد.
_ این پسر چشه؟ افرا رو بدون حجاب دید قاطی کرد.

تارخ پوزخندی زده و با تمسخر گفت:
_ برای چند صدمین بار عاشق شده! فیلش یاد هندوستان کرده.

ابروهای مهستا بالا رفتند. وقتی از مهران پرسیده بود زنی در زندگی‌اش هست یا نه او لبخند گل و گشاد و معناداری زده و سر تکان داده بود. باورش نمی‌شد آن لبخند معنادار ارتباطی با افرا داشته باشد. ظاهرا افرا نظر خیلی‌ها را از خاندان نامدار به خود جلب کرده بود.
_ بنظر میاد اینبار جدیه…

تارخ با اخم‌هایی درهم زمزمه کرد:
_ مهستا تو مهران رو سال‌ها ندیدی! متاسفانه باید بگم از این عشقا زیاد به زندگی داداشت اومده و رفته.

مهستا لبخند کم‌رنگی زد. این عصبانیت و اخم‌ها و این خلق تنگ تارخ نشان می‌داد واقعا روی افرا حساس است. این غیرتی شدن‌ها را در رابطه با خودش نیز تجربه کرده بود. در سال‌هایی که حالا دیگر بیش از حد دور بنظر می‌آمدند.
_ تو سال‌ها خودت رو از من دور نگه داشتی…
نفسش را بیرون فرستاد.
_ اتفاقا من تو این سالا بیشتر از همه با مهران در ارتباط بودم. خبر از دوستی‌های رنگ و وارنگش دارم. برای همین حس کردم رفتار امروزش یکم عجیبه.
نگاهش را بالا برد و در چشمان تارخ کوک زد.
_ فکر کنم رقیب پیدا کردی!

تارخ شمرده‌شمرده زمزمه کرد:
_ من اجازه نمی‌دم مهران از یه قدمی افرا هم بگذره.
بر جدیت کلامش افزود.
_ نه بخاطر اینکه فکر می‌کنم رقیبمه… نه چون افرا لقمه‌ی گنده‌تر از دهنشه… باید بره سراغ دخترای ورژن خودش! بی‌عار و ول!

مهستا ناراحت از توهینی که به برادرش شده بود آرام لب زد:
_ تارخ من می‌فهمم با پدرم مشکل داری، اما مهران… بنظر نمیاد مهران تو این کارا دخیل بوده باشه.

تارخ متوجه لحن دلخور مهستا شد که دستی به موهای پریشانش کشید.
_ مهران و سارا فکر می‌کنن من ارث باباشون رو خوردم.
کاش بهشون بگی من حاضرم برای همیشه و بدون گرفتن یه قرون پول از این طایفه جدا شم.

مهستا را جا گذاشت و به ساختمان بازگشت تا دستی به سر و صورتش بزند. مهستا هم با ذهنی درگیر دنبالش کرد و وسط راه با شنیدن سر و صدایی که از آشپزخانه می‌آمد مسیرش را به سمت آشپزخانه کج کرد.
در درگاه آشپزخانه ایستاد و به افرا که سرش را داخل یکی از کابینت‌ها برده بود خیره شد.

افرا وقتی لیوان‌ها را از داخل کابینت بیرون آورد متوجه حضور مهستا شد. لیوان‌ها را روی کابینت گذاشت و به مهستا نگاه کرد.
_ ببخشید من از خواب بیدار شده بودم. گیج بودم‌.

مهستا وارد آشپزخانه شد.
_ شبارو اینجا می‌خوابی؟

افرا تک‌خنده‌ای کرد.
_ نه بابا‌… هنوز به اون درجه از شجاعت نرسیدم اینجا بخوابم. دیشب ماشینم پنچر شد. خسته بودم منتظر بودم تارخ لاستیک ماشینمو عوض کنه خوابم برده.
حقیقت را عامدانه سانسور کرد. از درد و دل کردن با تارخ چیزی نگفت. می‌توانست درک کند شنیدن چنین چیزهایی برای مهستا خوشایند نیست.

مهستا پافرش را از تن بیرون آورد و آن را روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه انداخت.
_ خیلی برام جالبه که یه خانم تو این مزرعه داره کار می‌کنه. می‌شه بگی شغلت چیه؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ مثل آچارفرانسه هستم! خیلی کارا می‌کنم… کارای مهندسی، کارگری، حسابداری… بستگی داره چه کاری بهم محول شه.

مهستا خنده‌ی کوتاهی کرد.
_ حتما حسابی به کارت واردی… تارخ آدم نابلد به دم و دستگاهش راه نمی‌ده.

افرا قوری که از داخل کابینت برداشته بود را داخل سینک شست تا گرد و خاک نشسته روی آن تمیز شود‌.
_ شاید کاربلد نباشم، اما عاشق این مزرعه و کاراشم. بزرگترین دلخوشی زندگی من کار کردن تو این فضاست.

_ کاربلدم هستی!
صدای تارخ باعث شد نگاه هر دو به سمت او بچرخد. افرا لبخندی زد. تعریف او در کنار مهستا بر ذوقش افزوده بود.
_ احیانا کارای حسابرسی چیزی نمونده؟ عجیب و غریب داری تعریف می‌کنی ازم!

تارخ لبخند محوی به شیطنت او زد. لبخندی که با حضور مهران ناپدید شد. مهران چند پلاستیک پر از خوراکی را روی کابینت گذاشت و با لبخند رو به افرا گفت:
_ کمک نمی‌خوای؟

افرا چپ‌چپ نگاهش کرده و از او فاصله گرفت. چای را دم کرده و قوری را روی سماور گذاشت.
_ چرا بیا خودت میز رو بچین. من می‌رم دنبال کارام.

تارخ اخم کرد.
_ امروز مگه پنجشنبه نیست؟ به علی گیتار یاد می‌دی کار دیگه‌ای نداری. بشین صبحونه‌ت رو بخور.

افرا بی‌توجه به جدیت تارخ به سمت در آشپزخانه رفت.
_ یه سر به گاوداری می‌زنم برمی‌گردم. اسکارلت به زودی فارغ می‌شه دامپزشک تخمین زده همین روزا دیگه بچه‌ش به دنیا بیاد… می‌رم یه نگاهی به اوضاعش بندازم. الان میل ندارم. صبحونه‌رو بعدا می‌خورم.

مهستا گیج پرسید:
_ اسکارلت کیه؟

تارخ که خنده‌اش گرفته بود سرش را پایین انداخت و افرا لبخندی به حواس پرتی‌اش زد‌. پاک فراموش کرده بود آن‌ها از اسم گذاری او روی حیوانات مزرعه اطلاعی ندارند.
_ منظورم یکی از گاواست. من اسکارلت صداش می‌کنم.

مهستا با ابروهای بالارفته خندید.
_ چه بامزه…

تارخ به لباس‌های افرا اشاره کرد.
_ سر صبحی هوا سرده. لباس گرم بپوش. می‌دونم نمی‌شه جلوت رو گرفت. با دوچرخه برو. کنار درخت سیب جلو ساختمونه. راه طولانیه هم خسته می‌شی هم سرما می‌خوری…

افرا دید که لبخند مهستا آرام آرام از روی صورتش کنار رفت. به مهستا حق می‌داد با دیدن توجهی که تارخ به او داشت اندکی آزرده شود. شاید این عشق مربوط به گذشته بود، اما به هر حال رد خاطرات در ذهنشان از بین رفتنی نبود.
هر چقدر که مهستا را درک می‌کرد به همان اندازه از درک اخم‌ و تخم‌های مهران عاجز بود. نمی‌توانست باور کند مهران واقعا دوستش دارد. چه بسا اگر تا به حال با هم دوست شده بودند برای هزارمین بار رابطه‌شان بهم ریخته بود.
پوفی کشید و با خداحافظی کوتاهی از آشپزخانه بیرون زد.
اول به طبقه‌ی بالا رفت و لباس‌های کارش را پوشید و بعد از ساختمان بیرون زد. دوچرخه را از کنار درخت سیبی که تارخ آدرسش را داده بود برداشت. این دوچرخه را رحمان برایش تدارک دیده بود. با اینکه آبش با رحمان در یک جوب نمی‌رفت، اما این دوچرخه واقعا به دردش خورده بود. هر چند دوچرخه سواری در راه‌های پر از سنگ‌ریزه‌ی جاده‌ی خاکی سخت بود، اما بخاطر بالا رفتن سرعت رفت و آمدش آن را به پای پیاده ترجیح می‌داد.
مقابل گاوداری که رسید دوچرخه را در گوشه‌ای رها کرد و در حالیکه زیپ کاپشنش را بالا می‌‌کشید وارد گاوداری شد.
صدای گاوها باعث شد تا بخندد.
_ شما خواب ندارین؟ فقط بلدین غذا بخورین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تسا.
تسا.
1 سال قبل

عمه امم بود از حرفای تارخ میفهمید میمیره برا افرا چه برسه مهران و مهستا..

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

چه پروعه این مهران کاش تو پارت بعدی افرا و تارخ به طور جدی یه حال اساسی ازش بگیرن من دلم خنک شه بسره سیریش خوب افرا از تو خوشش نمیاد ول کن دیگه. کم حرص بده تارخمونو.

تسا.
تسا.
پاسخ به  Bahareh
1 سال قبل

اصنن مهران خودشو جر داد!

RomRom
RomRom
1 سال قبل

وااای پارت بعدی قراره کلی با حضور اون آدمای نچسب حرص بخوریم 🤦‍♀️🤦‍♀️

تسا.
تسا.
پاسخ به  RomRom
1 سال قبل

ن باو شیرین و افرا قراره حال گیری کنن

ارام
ارام
1 سال قبل

کم بود😭

Yashar
Yashar
پاسخ به  ارام
1 سال قبل

👍👍👍👍👍👍👍👍👍

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x