رمان الفبای سکوت پارت 104

4.6
(5)

 

تارخ از روی اسبش پایین پرید.
_ زن و شوهرای در شرف طلاق اینهمه اختلاف ندارن باهم که شما دارین. چی گفتی که به حرفت گوش نداده؟

افرا در چشمان تیره‌ی او خیره شد. شیطنت در وجودش جوشید.
_ حاضری بخاطر من رحمان رو اخراج کنی؟

تارخ چپ‌چپ نگاهش کرد.
_ نمی‌ترسی بخاطر رحمان تورو اخراج کنم؟

افرا بیخیال ابرو بالا انداخت.
_ نه. خیالم از این جهت راحته دیگه.

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چرا اونوقت؟

افرا با شیطنت شانه بالا انداخت.
_ بخاطر عضو سمت چپ سینه‌ت! هوامو داره.

تارخ سعی کرد اخم‌هایش را حفظ کند. از طرز جواب دادن افرا لذت می‌برد، اما زنگ هشداری هم این میان وجود داشت‌. آرام آرام دیگر نمی‌توانست در برابر افرا مقاومت کند. کم‌کم دلش می‌خواست بیخیال تمام فرضیات و منع کردن‌های ذهنش شده و شیطنت‌های افرا را همراهی کند.
_ یه گوشت دره اون یکی دروازه؟

افرا لبخندش را قورت داد. خودش را به نفهمیدن زد.
_ یعنی چی؟

تارخ عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد.
_ یعنی تو نفهمیدی من چی گفتم؟
افرا نتوانست خودش را کنترل کند. لبخندش رها شد. نگاه تارخ روی چال گونه‌ی او ثابت ماند. غرید:
_ افرا شیطنت نکن… آخر و عاقبت این شیطنتا اتفاقای خوبی نیستا!

افرا یک تای ابرویش را بالا داد.
_ تارخ نامدار داره یه بچه رو تهدید می‌کنه؟ یعنی تا این اندازه جونت به لب رسیده؟

تارخ صاف در چشمان او زل زد.
_ تارخ نامدار داره بهت تذکر می‌ده… تذکر می‌ده بخاطر خودتم که شده عاقلانه‌تر رفتار کنی.
دستش را بالا آورد و به گوش سمت راست او اشاره کرد.
_ اما تو عادت کردی از این گوشت بگیری از اون یکی گوشت راهیش کنی بره…

افرا با تخسی زمزمه کرد:
_ قول می‌دم بجز تو جلوی بقیه کاملا عاقلانه رفتار کنم!

همین جمله برای کلافگی تارخ کافی بود. این جواب یک نوع اعلام جنگ بود! اینکه قرار نیست همه چیز بر طبق منطق پیش برود. ترجیح می‌داد در آن لحظه فرار کند.
_ به صحرا زنگ بزن تا اگه دوست داشت ناهارو بیاد اینجا.

افرا آرام پرسید:
_ مزاحم که نیستیم؟

تارخ چپ‌چپ نگاهش کرد.
_ خودتو لوس نکن. شیرین ببینتتون خوشحال می‌شه.

افرا با شنیدن نام شیرین لبخند گل و گشادی زد.
_ شیرین جون رفتن اون سالن آرایشی که آدرسش رو دادم؟

تارخ با یادآوری ذوق شیرین بعد از رنگ کردن موهای جدیدش خنده‌ی کوتاهی کرد.
_ میاد خودت می‌بینیش!

افرا جمله‌ای که روی نوک زبانش بود را با شنیدن صدای ماشین از یاد برد. به پشت سرش چرخید و با دیدن ماشین شاسی بلند مشکی رنگی که راننده‌اش یک زن آشنا بود ابروهایش را بالا داد.
_ این زن و مهستا واقعا خواهرن؟

تارخ از همان فاصله به سارا که پشت فرمان بود نگاه کرد.
_ فقط همین یه قلم رو کم داشتیم!

افرا نفسش را بیرون فرستاد.
_ خداروشکر هم نظریم پس!

تارخ کلافه افسار تکتاز را گرفت.
_ افرا باهاش دهن به دهن نذار… هر چی گفت طوری وانمود کن انگار نشنیدی!

افرا یک دستش را به کمر زد:
_ آخه اینطوری…

جمله‌اش با نگاه تیز تارخ ناقص ماند.
_ حرف چند ثانیه قبلت فراموشت شد. فقط جلوی من غیرعاقلانه رفتار کن!

افرا پوفی کشید.
_ خب حالا رو ترش نکن.

سارا ماشین را درست در وسط جاده‌ی خاکی و کنار آن‌ها پارک کرد. حالا افرا و تارخ بهتر می‌توانستند سرنشینان ماشین را ببینند. نامی‌خان کنار سارا نشسته بود و درسا و علی روی صندلی عقب. علی بلافاصله با دیدن افرا بی‌توجه به تشرهای سارا از ماشین پایین آمد و سلام بلند و بالایی داد.
افرا لبخندی زده و دست علی را محکم فشرد.
_ چطوری قلقلی؟

علی با هیجان جواب داد:
_ خو…بم… کلاس…مون دیر شد…ه.

اشتیاق علی برای یادگیری همیشه افرا را به وجد می‌آورد.
_ باشه علی‌جون… الان می‌ریم تو ساختمون شروع می‌کنیم. صبر کن یه عرض ادب کنم به پدر و خواهرت بعد!

بی‌میل به ماشین آن‌ها نزدیک شد. علی تارخ را به حرف گرفته بود، اما با این حال افرا می‌توانست متوجه اخم‌وتخم‌ها و نارضایتی‌ موج زده در چشمان تارخ شود. وقتی با نوک انگشت به شیشه‌ی سمت راننده زد سارا با اکراه شیشه را پایین داد. افرا بدون اینکه به سارا نیم‌نگاهی بیاندازد به نامی‌خان خیره شد.
_ سلام جناب نامدار!

نامی‌خان با رضایت لبخند زد.
_ سلام عرض شد خانم مهندس… خسته نباشی. حالت چطوره؟

افرا تشکر کوتاهی کرد. از وقتی سربسته متوجه شده بود باعث و بانی حال بد تارخ این پیرمرد باسیاست است نظرش راجع به او تغییر کرده بود. قبلا از نامی‌خان خوشش می‌آمد. بخصوص از اقتدار خاص و ویژه‌ای که او داشت، اما حالا نه تنها این احساس از بین رفته بود بلکه حتی یک احساس خطر نامحسوسی نیز از جانب او حس می‌کرد. سوالات بی‌شماری راجع به نامی‌خان داشت. مثلا اینکه ارتباط ناپدری‌اش فرزین با او چه بود؟

صدای نامی‌خان او را از فکر بیرون کشاند.
_ ما امروز قراره مزاحم کلاسای شما و علی باشیم.

افرا لبخند زورکی زد.
_ خواهش می‌کنم این چه حرفیه.
خدا را شکر که علی بازویش را از پشت کشید و اجازه نداد مکالمه‌ی نه چندان دلچسبشان آن هم زیر نگاه‌های پر فیس و افاده‌ی سارا و نگاه‌های نامی‌خان که بنظرش عجیب و غریب بودند ادامه یابد. افرا با خداحافظی کوتاهی دست علی را گرفت و از ماشین دور شدند. زیر لب برای خودش غرغر کرد.
_ آسمون سوراخ شده این شاهزاده خانم افتاده پایین.

علی که صدایش را شنیده بود با کنجکاوی پرسید:
_ شا…هزاده خا…نم کیه؟

افرا لب گزید.
_ ول کن داش علی…
دست او را محکم‌تر کشید.
_ بدو که کلاسمون دیر شد…

علی خندید و با تمام توان هیکل تپلش را تکان داده و همراه افرا دوید.
***

گیتار را از آغوشش جدا کرده و در بغل علی گذاشت.
_ خب حالا بیا آکوردارو تمرین کنیم.

درسا با ذوق به افرا نگاه کرد.
_ چقدر خوب می‌زنی! چند ساله گیتاریستی؟ دارم کم‌کم علاقه‌مند می‌شم منم موسیقی یاد بگیرم!

افرا همانگونه که داشت کمک می‌کرد تا علی انگشتانش را روی گیتار تنظیم کند جواب داد:
_ من از بچگی ساز می‌زنم.

درسا به نیم‌رخ افرا که با علی درگیر بود خیره شد.
_ شاگرد جدید نمی‌گیری؟

افرا متعجب سرش را به سمت درسا چرخاند. ته چهره‌اش شبیه سارا بود، اما خصوصیات اخلاقی‌اش هیچ شباهتی به مادرش نداشت‌.
_ جدا اینهمه علاقه‌مند شدی به ساز زدن؟

درسا سر تکان داد.
_ شمارو دیدم آره!

افرا خندید.
_ یه بخشی از این دوست داشتن جوگیریه‌ها… مثلا من خیلی دلم می‌خواست رقص باله یاد بگیرم… یعنی تو یه مقطع زمانی جوگیر شده بودم… هیچی دیگه تهش کلی پول ریختم تو جوب…

درسا کله‌اش را خاراند.
_ منم خیلی کلاسای مختلف رفتم و ادامه ندادم…

علی با افسوس نگاهشان کرد.
_ من هر کا…ری شر…وع کنم تا ته…ش می…رم.

افرا با خنده لپ او را کشید.
_ الهی قربونت بشم من. تو باید الگوی من و درسا شی.

درسا خودش را کنار علی کشاند و دستش را دور گردن علی حلقه کرد.
_ علی منم پنجشنبه‌ها باهات بیام اینجا؟ افرا به منم گیتار زدن یاد بده؟

علی با نارضایتی اخم کرد.
_ افر…ا مر.‌‌..بی خودمه…

درسا خودش را لوس کرد.
_ علی دایی!

علی خندید! از اینکه درسا علی دایی صدایش کند خوشش می‌آمد.
_ بیا فقط حر.‌‌..ف نز…ن تا خو…ب یاد بگی…ریم.

افرا با اخمی ساختگی به آن دو نگاه کرد.
_ احیانا صلاح دونستین این وسط نظر منم بعنوان مربی بپرسین.

درسا با خنده و هیجان گفت:
_ قبول کن دیگه… وای فکر کن بیایم اینجا هممون… دایی تارخم که هست خیلی خوش می‌گذره.
با فکری که از ذهنش گذشت ادامه داد:
_ شاید لاله هم اومد باهامون! اونوقت که اکیپمون جور می‌شه.

افرا با شنیدن نام لاله لبخندی زورکی زد.
_ ترمز کن درساجان… داری کلاس عمومی تشکیل می‌دی برا من؟

درسا دستش را روی دلش گذاشت.
_ وای… اینم یه بخش از جوگیریای منه دیگه… حالا جدا مربی منم می‌شی؟

اینبار افرا فرصت نکرد چیزی بگوید چون صدای سارا بینشان پیچید.
_ عزیزم تو دوست داری گیتار یاد بگیری برات استاد خصوصی می‌گیریم کسی که با تجربه‌تر باشه. بنظر نمیاد افراجان تا اون اندازه هم تجربه داشته باشه که بخواد آموزش بده.

درسا شوکه از حرف مادرش که معلوم نبود کی به جمعشان اضافه شده بود زمزمه کرد:
_ اتفاقا افرا عالیه کارش…

سارا پوزخندی زد.
_ اگه اینطور بود که احتمالا مربی موسیقی می‌شد نه اینکه تو یه مزرعه لای پهن گاو و گوسفند کار کنه.

افرا دستش را مشت کرد. از توهین‌های سارا عصبی و ناراحت بود. نه بخاطر خودش که بخاطر توهین غیرمستقیم سارا به علی. سارا گستاخانه حرفی زده بود که انگار علی کند ذهن بود و همین که یک آدم بی‌تجربه به او آموزش می‌داد کفایت میکرد. دلش می‌خواست چنان جوابی به سارا دهد که دیگر حتی جرات نکند راجع به موسیقی نظری دهد، اما حرف‌های تارخ را به یاد آورد که به او گفته بود تا حد توان سارا را نادیده بگیرد. واقعا باید باور میکرد علی و سارا خواهر و برادر بودند؟ سارا چگونه می‌توانست تا این اندازه بی‌شعور و بی‌ملاحظه باشد؟

درسا با شرمندگی غر زد:
_ وا مامان این چه حرفیه؟ افرا مهندسی کشاورزی خونده. عاشق رشته‌ش هست خب… کار تو مزرعه‌رم دوست داره.

افرا علیرغم سعی‌اش باز هم نتوانست سکوت کند.
_ درسا جان شاید حق با مادرته باید بری پیش یه استاد با تجربه‌تر… البته برخلاف مادرت بنظر من تو هم مثل علی به قدری باهوش هستی که حتی با آموزشای منم ساز زدن یاد بگیری، اما من واقعا کارام تو مزرعه خیلی زیادن. نمی‌رسم به تو هم ساز زدن یاد بدم.

سارا با پوزخندی عصبی روی کاناپه نشسته و به افرا خیره شد‌.
_ تارخ سرت رو شلوغ کرده؟

درسا متعرض صدایش زد.
_ مامان…

علی هم درسا را همراهی کرد:
_ چر…ا مزا…حم ما شد…ی؟

سارا با اخم به علی نگاه کرد.
_ علی ادب داشته باش!

_ بجای ادب یاد دادن به دیگران پاشو برو پیش شوهرت. بهرام اومده… بگو با مهران کبابارو حاضر کنن. تا ظهر چیزی نمونده.
صدای محکم تارخ باعث شد همگی شوکه شوند‌. درسا که همیشه شاهد دعواهای مادرش و تارخ بود با استرس گفت:
_ چیزی نیست دایی تارخ…
اخم‌های مادرش را نادیده گرفت.

تارخ لبخند محوی به درسا زد تا آرامش کند.
_ نگران نباش دایی… رحمانم به اخلاقای مادرت عادت داره چه رسه به ما.‌..
نگاهش را به سمت سارا چرخاند.
_ مهستام داشت دنبالت می‌گشت.

سارا که می‌دانست حریف زبان تند و تیز تارخ نیست با اخم از آنجا بیرون رفت. به محض رفتنش درسا با شرمندگی به افرا خیره شد.
_ شرمنده افرا… مامان من یکم…

تارخ چپ‌چپ نگاهش کرد. میان حرفش پرید.
_ مامانت خیلی هم خوبه! پاشو برو یه لیوان آب برای من بیار… شیرینم اومده کمک کن بهش وسایلایی که برای ناهار آورده رو بیارین تو.

درسا با لب‌هایی آویزان از جایش بلند شد. به محض رفتنش تارخ به افرا نگاه کرد.
_ اگه سارا ناراحتت کرد…

افرا با لبخند به او خیره شد.
_ جناب نامدار این روزا خیلی به من توجه دارینا…

تارخ پوفی کشید.
_ خداروشکر از شیطنتات مشخصه رو‌به‌راهی…

افرا چشمکی زد.
_ کاملا مشخصه سارا از لج تو داره با من اخم ‌و تخم می‌کنه. بهتره نگران من نباشی. من از پس خودم بر میام‌.

تارخ در جایش جا‌به‌جا شد.
_ صحرا نمیاد؟

افرا ابرو بالا انداخت.
_ کلاس داره. گفت برسه بعد از ناهار یه سر می‌‌زنه بهمون.
چشمانش را ریز کرد.
_ چی می‌خوای بگی؟

تارخ پوفی کشید. آنقدر مسائل مختلفی در زندگی‌اش وجود داشت که گاهی نمی‌دانست چگونه باید همه‌ی آن‌ها را مدیریت می‌کرد.
_ تینا این روزا حالش رو به راه نیست…

تارخ ف را نگفته افرا تا فرحزاد رفت. دیدن اینکه تارخ در موقعیت سختی قرار گرفته است اذیتش می‌‌کرد برای همین سریع حرف او را قطع کرد.
_ خیالت از این بابتم راحت باشه. مگه من و تینا چند مدت پیش تو مهمونی همدیگه رو دیدیم مشکلی پیش اومد؟
آسودگی تارخ را که از چشمانش دید لبخندی زده و گیتار را از دست علی گرفت.
_ علی بذار برا این داداش اخموت یه آهنگ بزنیم خستگیاش در بره.
علی با ذوق از این پیشنهاد استقبال کرد و بدون اینکه مقاومت کند گیتار را به دست افرا سپرد.
افرا گیتار را روی پایش تنظیم کرد و آرام‌آرام دستانش را روی سیم‌ها لغزاند. عاشق شده بود. عاشق مرد سرسخت مزرعه که آمده بود مراقبش باشد تا مبادا دخترعمویش با نیش و کنایه‌هایش او را آزار دهد. عاشق مردی که مراقبش بود تا اتفاق ناخوشایندی بین او و خواهرش رخ ندهد. عاشق مردی که نصیحتش می‌‌کرد، حمایتش می‌کرد و دورادور حواسش به او بود. او طعم این توجه‌ها را برای اولین بار داشت می‌چشید و با پوست و خونش از آن لذت می‌برد. تارخ حس جدیدی در وجودش به یادگار گذاشته بود. خواند… با گرم‌ترین صدایی که از خود سراغ داشت شادترین ترانه‌ای که در ذهنش چرخ می‌خورد را برای تارخ خواند تا حال و هوایش عوض شود.

” گفتی می‌خوام رو ابرا همدم ستاره‌ها شم
تو تک سوار عاشق، من پری قصه‌ها شم
گفتم به جای شعر و قصه‌های بچه گونه
باهم بیا بسازیم زندگی رو عاشقونه
ما دو بال پرواز مرغ عشقیم
پر می‌گیریم تا اوج آسمونها
جای حسرت تو قلب ما دو تا نیست
نمی‌مونیم با غصه تک و تنها”

تارخ با لذت سرش را به پشتی کاناپه تکیه داده و چشمانش را بست. می‌توانست ساعت‌ها آنجا نشسته و به صدای گوش‌نواز افرا گوش دهد. فکر‌وخیال‌هایش را رها کرده و برای مدت‌ها تمرکزش را روی صدای افرا بگذارد. دیگران هم مثل او تا این اندازه از این صدا لذت می‌بردند؟ این فکر باعث شد تا حسادتی کودکانه در دلش بجوشد. لای پلک‌هایش را باز کرده و به افرا نگاه کرد. مثل همیشه چنان غرق در خواندن آهنگ بود که انگار اتصالش با زمین و زمان از بین رفته بود.

“دو کبوتر وقتی که دل به هم می‌بازن
عاشقونه با هم می‌سازن آشیونه
بیا ماهم مثله کبوترا بسازیم
زندگی رو ساده و پاک و بی‌بهونه”

خستگی‌اش در می‌رفت اگر متوجه حضور بقیه در آن جمع نمی‌شد. به قدری هر دو غرق در افکار و احساسات خود بودند که اصلا متوجه نشده بودند نامی‌خان و بقیه‌ی کسانی که برای تفریح به مزرعه آمده بودند در گوشه‌ای ایستاده و هر یک با ذهنیتی متفاوت نگاهشان را بین آن‌ها می‌چرخانند.
تارخ شوکه از دیدن بقیه از جایش بلند شد. لبخند شیرین را درک می‌‌کرد. لبخند تلخ مهستا و اخم‌های مهران هم برایش بامفهوم بودند، اما لبخند عمیق و معنادار و شاید هم مرموز نامی‌خان نه‌تنها برایش مفهوم نبود که دلهره‌ای ناشناخته به وجودش سرازیر می‌کرد.

دلهره‌ای که او را از اتفاقات آینده می‌ترساند. ممکن بود عمویش متوجه علاقه‌ی او به افرا شده و از آن‌هم بعنوان یک اهرم فشار روی او استفاده کند؟
تمام لذتی که از شنیدن صدای افرا در قلبش احساس می‌کرد با این افکار پوچ شده بودند.
صدای نامی‌خان که مخاطبش افرا بود باعث شد اخم‌هایش عمیق‌تر شوند. نامی‌خان در حالیکه داشت دست می‌زد با لبخند گفت:
_ ماشاءالله خانم مهندس از هر انگشتش هزار تا هنر می‌باره. پدر و مادرت باید به داشتن چنین دختری افتخار کنند.

افرا که مثل تارخ تازه متوجه بقیه شده بود لبخندی زورکی زد.
از اخم‌های تارخ متوجه شده بود که از تعریف نامی‌خان خوشش نیامده است. با اینکه همیشه از تعریف‌های دیگران غرق لذت می‌شد، اما اینبار نه تنها خوشش نیامده بود که حالش بد شده بود. تشکر سرسری کرده و برای اینکه اخم‌های تارخ از هم باز شوند بی‌توجه به نامی‌خان به سمت شیرین رفت. مقابل شیرین که ایستاد شیرین او را در آغوش کشید.
_ چطوری افرا جان؟

افرا لبخندی به مهربانی شیرین زده و زیر گوشش گفت:
_ رنگ موهاتون چقدر قشنگ شده.

شیرین ریزریز خندید. افرا را از خودش فاصله داده و با محبت گفت:
_ بخاطر آرایشگر ماهری که تو معرفی کردی.

افرا چشمکی زد.
_ بخاطر خوشگلی خودتونه!
دوست داشت کنار شیرین نشسته و با او بگو و بخند کند، اما حضور آدم‌هایی مثل سارا و نامی‌خان مانع از این می‌شد که از حضور شیرین لذت ببرد برای همین که شده فرار را بر قرار ترجیح داد. علی را صدا کرد تا برای توله سگ‌هایی که حالا کاملا بزرگ شده بودند غذا ببرند. علی با کمال میل پذیرفت و هر دو در برابر چشمان پر رضایت تارخ از ساختمان بیرون زدند.

به محض پا گذاشتن در بیرون علی غر زد:
_ نذا…شتن تم…رین کنم… از هفت…ه‌ی بعد نمی‌…ذارم بیان.

افرا خندید. بازوی او را گرفت.
_ سخت نگیر داش علی… یه روزه دیگه…
به پشت ساختمان که رسیدند افرا نگاهش را در اطراف چرخاند.
_ حالا این سگارو از کجا پیدا کنیم؟

علی بازوی افرا را سخت فشرد.
_ جایی نر…ی‌ها… من تنها…یی می…ترسم.

افرا با مهربانی دست او را گرفت.
_ از چی می‌ترسی؟ اونا دوستای ما هستن کاری ندارن که باهامون.
علی را دنبال خودش کشاند.
_ بیا بریم بگردیم ببینیم کجا هستن.
سکوت علی را به نشانه‌ی موافقتش گذاشت که به جست‌و‌جویش ادامه داد. نگاهش در اطراف دو دو می‌زد که با دیدن تینا که در گوشه‌ای خلوت دور از همه زیر یک درخت نشسته بود حواسش جمع شد. چشمانش را ریز کرد تا دقیق تر ببیند. اشتباه نکرده بود تینا بود. حتی علی هم از دور او را تشخیص داد که گفت:
_ تینا…س.

افرا به سمت او قدم برداشت.
_ بیا بریم پیشش…
داخل ساختمان به قدری حواسش در پی واکنش‌های تارخ بود که اصلا متوجه عدم حضور او نشده بود.
نزدیک تینا که شد از دیدن شکل و شمایل جدید او حیرت کرد.
لاغری‌اش به شدت در چشم بود. هیچ آرایشی روی صورت نداشت و رنگ پریده بنظر می‌رسید. یعنی بخاطر مسعود به این حال و روز افتاده بود؟

نمی‌دانست نزدیک شدن و حرف زدن با او کار درستی است یا نه، اما این را مطمئن بود که تارخ از این وضعیت خواهرش رنج می‌کشد. احساسش به تارخ به قدری قدرتمند بود که او را کنار تینا بکشاند.

تینا که سایه‌ی آن‌ها را دید سرش را بالا آورد. بی‌حس نگاهشان کرد. انگار حتی انگیزه‌ی سلام دادن نداشت. افرا سلام داد که سلامش بی‌جواب ماند و علی پرسید:
_ مر…یض شدی؟

تینا لبخند غمگینی به روی علی پاشید.
_ خوبم علی… نگران نباش.

افرا یک قدم دیگر به او نزدیک شد.
_ چرا اینجا نشستی؟ هوا سرده سرما می‌خوری.

تینا پوزخندی زد.
_ باید باور کنم نگرانمی؟

افرا سرش را سمت علی چرخاند. داشت مشکوک نگاهشان می‌کرد. دنبال بهانه‌ای بود تا علی را به ساختمان بفرستد. می‌خواست با تینا صحبت کند. کله‌اش را خاراند. چیزی به ذهنش نیامد که کاملا صادقانه رو به علی گفت:
_ علی می‌شه یکم مارو تنها بذاری؟

تینا متعجب به افرا نگاه کرد و علی پرسید:
_ یعنی بر…م؟ آخه می‌…ترسم سگا بیا…ن.

افرا لبخندی زد.
_ نه دورت بگردم زیاد دور نرو که…

با دست به نزدیک ترین درخت سیب اشاره کرد.
_ برو بشین زیر اون درخت سیب تا بیام بریم به سگا غذا بدیم خب؟

علی به جایی که افرا اشاره کرده بود نگاه کرد.
_ با…شه… می‌…رم ولی زود بیا.

افرا لبخندش را تکرار کرد.
_ چشم خوشتیپ خان.

علی با نارضایتی که حتی از قدم‌های آرامش نیز مشخص بود از آن‌ها فاصله گرفت. افرا به رفتن علی خیره شد و وقتی مطمئن شد او زیر درخت سیب نشست سرش را به سمت تینا چرخاند، اما تینا فرصت نداد او چیزی بگوید.
_ چیه؟ برای چی علی رو فرستادی بره؟

افرا مقابل او به حالت چمباتمه نشست.
_ خوبی؟

تینا پوزخندی زد.
_ دکتری؟

افرا بدون اینکه از تندی او ناراحت شود به شوخی گفت:
_ من که نه اما بابا و مامان و خواهرم هر سه دکترن!

تینا بی‌حوصله پوفی کشید.
_ چی می‌خوای؟

افرا دستش را زیر چانه زد.
_ راستشو بگم؟
نگاه صامت تینا را که دید ادامه داد:
_ بخاطر برادرت نگرانتم! چون می‌دونم از این وضعیتت خوشحال نیست.

تینا پوزخندی زد.
_ تو نخ برادرمی؟

افرا بدون اینکه انکار کند زمزمه کرد:
_ تارخ مرد خیلی خوبیه… براش احترام قائلم.

تینا در چشمان او زل زد.
_ دوسش داری! معلومه! وگرنه محال بود بیای سراغ من. سراغ کسی که با دوست پسرت بوده!
بغضش را قورت داد.
_ مسعود رو هم دوست داشتی؟
لب زیرینش را گاز گرفت.
_ اون چی؟ اونم دوستت داشت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آراممم
آراممم
1 سال قبل

تینا چ نچسبه

مَسی
مَسی
1 سال قبل

عالی بود
نویسنده عزیز لطفا یه عکس ازاعضا بزارین 🤧

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

خیلییییییی کمممممم بوددددد
ولی خلی خوب بود مرسی نویسنده عزیز 😘👌👌👌💖🌸

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

مثل همیشه عالی .

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

به جز تارخ و علی همه نامدار بی لیاقتن 😒

neda
neda
پاسخ به  Rom Rom
1 سال قبل

درسا بیچاره 😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x