رمان الفبای سکوت پارت 2 - رمان دونی

با اکراه ماشینش را داخل حیاط بی در و پیکر و مقابل ساختمان عمارت پارک کرد و طبق معمول بی میل از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان رفت.
کلافه بود و هوای گرم و موهایی که بلند شده بودند بر این کلافگی بیشتر دامن می‌زد. اشتباه بزرگی کرده بود. باید نامی خان را باز هم منتظر می‌گذاشت و اول سراغ هیراد می‌رفت!
تنها یک دلیل بود که وادارش می‌کرد بجای عقب گرد کردن و رفتن به سراغ هیراد داخل عمارت شود.
علی…برای چشمان معصوم علی دلتنگ بود.
از کنار ستون های بلند و پر ابهت ساختمان گذشت و جلوی در ورودی مکث کرد.
قبل از داخل شدن نفس عمیقی کشید و بالاخره وارد ساختمان پر زرق و برق نامی خان شد.
سکوت آزار دهنده‌ی عمارت باشکوه نامی خان فقط با صدای تیک تاک عقربه‌های ساعت می‌شکست.
خوب بود. حداقل قرار نبود در همان ابتدای ورود چشمش به صاحب این عمارت برخورد کند.

وسط پذیرایی بزرگ که پر بود از مبل ها، میز ها، تابلو فرش های گران قیمت و مجسمه های طلایی رنگ، ایستاد. یک ذره هم برای این حجم از تجملات و شلوغی دلتنگ نبود.
طراح خانه هر چقدر هم که سعی کرده بود با رنگ بندی های خاص که در جای جای عمارت به چشم می‌خورد به آنجا روح ببخشد باز هم مفتضاحه شکست خورده بود.

رفتن به اتاق علی را متوقف کرد. احتمالا در این ساعت از روز های طولانی تابستان خوابیده بود.
روی یکی از مبل های پر از کنده کاری های ظریف و هنرمندانه نشست و بی تفاوت به مجسمه‌ی بزرگ و طلایی رنگ عقابی که درست در مقابلش و روی یک پایه‌ی سنگی بزرگ قرار گرفته بود زل زد.
عجله‌ای برای دیدن نامی خان نداشت. همین نشستن در سکوت را بر هر چیزی ترجیح می‌داد.

غرق در افکار خود بود که با شنیدن صدای هین بلندی سرش را به سمت راستش چرخاند.
لاله بود. پرستار علی. لاله به همراه خانواده‌اش در خانه‌ی نقلی انتهای باغ عمارت زندگی می‌کردند.
ماندنشان در این عمارت بخاطر فقر یا نیاز نبود. زندگی در این مکان بخاطر ارادتی بود که پدر لاله یعنی غفور به نامی خان داشت. حاضر نبود به هیچ عنوان این عمارت را ترک کند و ظاهرا قسم یاد کرده بود تا جان دارد در خدمت نامی خان باشد. خودش و گاهی پسرش حسام کارهای باغبانی حیاط را انجام می‌دادند. لاله از علی پرستاری می‌کرد و همسرش راحله هم روی خدمتکار های خانه نظارت داشت. هر ازگاهی لاله هم در برخی از کار های خانه به بقیه کمک می‌کرد.
با اینکه تا به حال هیچ بی احترامی از غفور و خانواده‌اش ندیده بود، اما چون غفور بیش از حد به نامی خان وفادار بود از او خوشش نمی‌آمد!

تارخ نگاه سردش را به لاله دوخت. ترس لاله از بین رفته بود و نگاهش خیره روی صورت تارخ ثابت شده بود.
برق نگاه لاله آزارش می‌داد. دلتنگی عمیق و شفافی که در چشمان قهوه‌ای لاله جریان داشت نه تنها تحت تاثیرش قرار نمی‌داد که بدتر عصبی و ناراحتش می‌کرد.
یادش نمی‌داد چه زمانی به این دختر خجالتی روی خوش نشان داده که حالا اینگونه ناشیانه نگاه شیفته‌ و دلتنگش را به صورت او دوخته است.

لاله قصد نداشت بیخیال نگاه دلتنگ و خیره‌اش شود. برای همین تارخ به اخم هایش وسعت داد و محکم گفت:
_ می‌خوای به چشات استراحت بده! اینطور زل زدن خوب نیست براشون.

رنگ از رخ لاله پرید. به تته پته افتاد.
_ ببخشید…آخه شوکه شدم دیدمتون.
با استرس چند قدم جلوتر آمد و با لبخندی مضطرب زمزمه کرد:
_ امیدوارم سفر بهتون خوش گذشته باشه. خوش اومدین به خونه.
تارخ نگاه گذرایی به لباس های لاله که کمی متفاوت تر
از همیشه بود انداخت.
شلوار جین تنگ و کوتاهی پوشیده بود همراه با یک مانتوی تابستانی کوتاه. کتانی های سفید و کیف کوچکی که ضربدری روی شانه‌اش انداخته بود نشان می‌داد در حال بیرون رفتن است.
تارخ در جواب به خوشامد گویی‌اش به نشانه‌ی تشکر کوتاه سر تکان داد. هر چند از لفظ خانه‌ای که لاله به کار برده بود خوشش نیامده بود. اینجا خانه‌ی او نبود.

ظاهرا لاله قصد رفتن نداشت. برای اینکه به او یاد آوری کند قبل از دیدنش قصد انجام چه کاری را داشته است، با اشاره به کیفش پرسید:
_ جایی می‌ری؟

لاله با ذوق جواب داد:
_ بله عروسی حسام نزدیکه با درسا قرار گذاشتیم بریم خرید لباس.
به سمتی که اتاق علی در آنجا بود اشاره کرد.
_ خیالتون راحت علی خوابه. سپردم حواسشون باشه بهش تا بر می‌گردم.

تارخ مجدد سر تکان داد.
_ باشه می‌تونی بری.

لاله با تردید زمزمه کرد:
_ به نامی خان نگم تشریف آوردین؟

تارخ ابرو بالا انداخت.
_ نه می‌تونی بری.

لاله با اجازه‌ای گفت و آرام از تارخ فاصله گرفت.

با رفتن لاله سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست.

بعد از دوماه آرامش اندکی که داشت، دوباره به دل آشوب بازگشته بود. واقعا اینجا چه می‌کرد؟
این عمارت مملو بود از انرژی های منفی. تاریکی وجودش را در همین عمارت شوم پر کرده بود. از آن پسر شاداب و مهربان روزهای کودکی و نوجوانی تبدیل شده بود به مرد بی حوصله، بی روح و اخموی این روز ها.

صدای بفرمایید آرامی باعث شد تا لای پلک هایش را باز کند. با دیدن مجدد لاله که سینی مملوء از خوراکی های مختلف همراه با فنجانی قهوه را روی میز مقابلش گذاشت اخم کرد.
_ چرا نرفتی؟

لاله فرصت نکرد جوابی دهد چون صدای جیغ هیجان زده‌ی درسا باعث شد گوش های هر دویشان زنگ بزنند.

_ دایی تارخ…

لبخندش را پشت لب هایش زندانی کرد. دایی گفتن درسا را دوست داشت، اما این را هم می‌دانست که سارا علاقه‌ی چندانی ندارد دخترش او را دایی خطاب کند.
بار ها نگاه چپ چپ سارا را زمانی که درسا دایی خطابش می‌کرد دیده بود. رفتار سارا باعث می‌شد علیرغم اینکه درسا را دوست داشت اما احساسش را بروز ندهد.
اما حالا که درسا با ذوق به سمتش می‌آمد و سارایی هم نبود تا مواخذه‌اش کند سعی کرد کمی مهربان تر رفتار کرده و جلوی بروز احساساتش را نگیرد.

آرام لبخندش را از حصار پشت لب هایش آزاد کرد. با لبخند محوی به درسا که با ذوق بالا و پایین می‌پرید نگاه کرد و گفت:
_ سلام عرض شد خانم مهندس.

انگار درسا منتظر این بود که تارخ روی خوش نشان دهد. چون با شنیدن لحن ملایم تارخ به سمتش دوید و وقتی مقابلش رسید خم شد و دستانش را دور گردن تارخ حلقه کرد.
_ وای دایی تارخ نبودی دق کردیم. هم من هم علی.

تارخ دستان او را از دور گردنش باز کرد و گفت:
_ مگه قرار نبود برین خرید؟

درسا سرش را تکان داد.
_ آره ولی لاله گفت اومدی. منم گفتم هنوز تا عروسی حسام خیلی وقت داریم. فردا هم می‌تونیم بریم خرید. دایی تارخ واجب تره.
از کنار تارخ گذشت و سمت پله هایی که به طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد دوید.
_ می‌رم بابابزرگ رو خبر کنم یه مژده گونی حسابی ازش بگیرم. کلی منتظرت بوده.

تارخ نفسش را کلافه بیرون داد و بخاطر حضور لاله پوزخندش را پنهان کرد.
دست برد و فنجان قهوه را برداشت و اندکی آن را مزه مزه کرد.
همانطور که نگاهش به فنجان قهوه بود لب زد:
_ لاله چرا عین اجل معلق واستادی بالا سر من؟

لاله لب گزید.
_ ببخشید آقا تارخ. با اجازه‌تون.

با نگاهش لاله را بدرقه کرد. باید رک و راست تکلیفش را با این دختر مشخص می‌کرد.‌
لاله به هیچ عنوان نباید درگیر او می‌شد.
قبلا چنین نگاه هایی از لاله سراغ نداشت. این نگاه ها جدید بودند. بهتر بود در همین آغاز هم تمام می‌شدند. در غیر اینصورت اولین کسی که آسیب می‌دید خود لاله بود. هنوز به اندازه‌ای انسانیت و وجدانش را از دست نداده بود که کسی را درگیر دنیای تاریک خود کند. بخصوص دختر ساده و بی گناهی چون لاله.

فنجان قهوه به دست بلند شد و به سمت تابلو فرش وان یکادی که مطمئن بود در مدت نبودش به خانه اضافه شده است قدم برداشت.
تابلوی بزرگ و نفیسی بود که که دو تا دورش با آب طلا تزیین شده بود.
مقابل تابلود ایستاد و پوزخند به لب قهوه‌اش را نوشید.
آیه های داخل تابلو با تجملات قاب دورش کنایه آمیز بنظر می‌رسیدند.
زیر لب با تمسخر گفت:
_ چقدرم که شما آدمای معتقدی هستین.

صدای برخورد عصای نامی خان با سنگ های مرمر سفید رنگ پله ها آشناترین و آزار دهنده ترین صدایی بود که تا به امروز پرده‌ی گوش هایش را لغزانده بود‌.
فنجان قهوه را پایین آورد و با چرخش نیم دایره کامل به طرف پله ها چرخید.
حکایت این عصا را هرگز متوجه نشده بود. مطمئن بود نامی خان هیچ اثری از درد در پاها و کمرش احساس نمی‌کرد و برای راه رفتن هم به آن عصا که از چوب درخت گردو و بصورت سفارشی ساخته شده بود نیاز نداشت.

تشخیص لبخند نامی خان از پشت سبیل های جوگندمی پرپشت و مرتبش سخت نبود. وقتی بچه بود گاهی سعی می‌کرد مرد پر غرور مقابلش را بدون آن سبیل های پرپشت تصور کند. بنظرش چهره‌ی او بدون آن سبیل ها مهربان تر بودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تیر
تیر
2 سال قبل

بنظرم جالب میاد 🙂

شادی
شادی
2 سال قبل

چه ساعتی از روز پارتا رو میزارید

یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

دوسش دارم،بنظرم متفاوت و جالبه🥰

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x