رمان الفبای سکوت پارت 37 - رمان دونی

 

لبخند افرا باعث شد تا با قدرت بیشتری ادامه دهد:
_ میارمش مزرعه که با هم باشین. دلم می‌خواد پنجشنبه ها با علی وقت بگذرونی. بهش آواز خوندن یاد بدی و کلا سعی کنی کنار کار کردن تو مزرعه حواست بهش باشه. علی خیلی دوستت داره. حاضر نشد مربی دیگه براش بگیرم. از اونجاییکه تو طول هفته فقط تو خونه‌ست و حوصله‌ش سر می‌ره گفتم شاید بیاد مزرعه یکم حال و هواش عوض شه. نگرانم نباش. برای مراقبت از علی و آواز یاد دادن بهش حقوق می‌گیری.

افرا با ذوق گفت:
_ جناب نامدار قصد داری امشب منو از خوشحالی سکته بدی؟

تارخ یک تای ابرویش را بالا داد که افرا با هیجان اضافه کرد.
_ علی رفیق منه‌. وقت گذروندن با رفیقم از خدامه… نه نیازی به خواهش هست نه حقوق‌. معلومه که قبول می‌کنم. تازه اینطوری خستگیمم در می‌ره‌.

تارخ لبخندی زد. دخترک چنان با ذوق از علی و رفاقتشان حرف می‌زد که حالا او بابت قضاوت گذشته‌اش راجع به سوء استفاده‌ی او از علی پشیمان بود. می‌توانست صداقت را در چشمانش تشخیص دهد.
اینکه علی دوستی پیدا کرده و می‌توانست آخر هفته ها از آن فضای کسالت بار عمارت نامی خان خارج شده و کمی خوش بگذراند حالش را خوب می‌‌کرد. می‌دانست علی هم مثل این دختر بچه عاشق مزرعه است.

_ به لاله پرستارش هم می‌گم آخر هفته ها همراهش بیاد مزرعه تا زیاد اذیت نشی.

افرا اخم کرد.
_ برای چی باید اذیت شم؟ اصلا نمی‌فهمم علی چه نیازی به پرستار داره؟ یه پسر عاقل و بالغ که از پس کارای خودش بر میاد چه نیازی داره من و تو کمکش کنیم؟ اگه خودش بخواد لاله بعنوان دوستش بیاد مزرعه تا بیشتر خوش بگذرونیم اشکالی نداره، اما اگه بخاطر من می‌گی که نیازی نیست.

چقدر خوب می‌شد اگر کل آدم های دنیا نگاهی چون نگاه این دخترک به بچه هایی چون علی داشتند.
او حق داشت. علی از پس کار های خودش بر می‌آمد. لاله کار زیادی انجام نمی‌داد. جز اینکه دارو های او را سر وقت به او می‌داد و یا غذای علی را آماده می‌‌کرد و اگر قرار بود علی به دکتر برود لاله هم حتما همراهش می‌رفت.
نامی خان اصرار داشت که لاله حتما مراقب او باشد.
بخاطر حساسیت های نامی خان هم چنین وظایفی بصورت اختصاصی به لاله محول شده بود.
وگرنه خود او هم ترجیح می‌داد علی مستقل باشد.

صدای افرا باعث شد تا از فکر خارج شود.
_ یه سری موسسات و کانونایی هست که علی می‌تونه اونجا کلی دوست پیدا کنه و چیزای جدید یاد بگیره. بنظرم نباید همش تو خونه باشه.

تارخ آهی کشید.
_ اختیار علی کامل دست من نیست. اگه بود هیچ وقت اجازه نمی‌دادم اونطوری زندگی کنه.

افرا آرام و با تردید زمزمه کرد:
_ همه می‌گن تو کل خاندان نامدارا کسی جرات نداره رو حرف تو حرف بزنه.

تارخ پوزخندی زد.
_ همه چیزی رو می‌گن که تو ظاهر می‌بینن.

از جایش بلند شد. بنظرش باید این بحث را همینجا تمام می‌کرد. قبل از اینکه دختر بچه بیش از حد کنجکاوی کند.
_ خب فکر کنم دیگه بحث دیگه‌ای نمونده باشه. بهتره بری استراحت کنی. از فردا کارت شروع می‌شه‌.

تینا پوزخندی زد.
_ عجب رویی داره دختره. واقعا شب رو اینجا خوابیده؟

تارخ در حالیکه داشت دکمه های پیراهنش را می‌بست اخم کرد.
_ این چه طرز حرف زدنه؟ چرا راجع به چیزی که ازش خبر نداری حرف می‌زنی؟

تینا پوزخندی زد.
_ تو چرا اینهمه دفاعش رو می‌کنی؟

تارخ حیرت زده نگاهش را از آیینه گرفته و به سمت خواهرش چرخید.
_ تینا تو چته؟ اینهمه جبهه گیری مقابل این دختر واسه چیه؟ تو حتی نمی‌شناسیش! جمعا دو بار دیدیش!

تینا لب ورچید.
_ اولین باره یه دخترو میاری خونه! خب من دوست ندارم تو به یه زن اینطوری توجه نشون بدی.

تارخ از حسادت آشکار خواهرش لبخندی زد. جلوتر رفت و شانه های او را گرفته و در آغوشش کشید.
روی موهای او را بوسید و گفت:
_ می‌دونستی تو همه جون منی؟ اون دختر رو از سر اجبار آوردم خونه نه بخاطر چیزایی که تو ذهنت وول می‌خورن.

تینا با لجبازی زمزمه کرد:
_ به هر حال ازش خوشم نمیاد.

تارخ او را از آغوشش جدا کرد.
_ برخلاف تو علی عاشقشه‌… به هر حال مجبور نیستی که ببینیش. خوشت نمیاد ازش منتظر باش بره بعد بیا پایین.
به سمت میز آرایشش رفته و ساعت مچی‌اش را از روی آن برداشت.

تینا با شک پرسید:
_ قراره برات کار کنه؟

تارخ به سمت در رفت.
_ آره اینطور بنظر میاد.

تینا غر زد:
_ باهاش دوست نشیا یه وقت.

تارخ با افسوس سر تکان داد و خندید.
_ دوست داری داداشت تا آخر عمر تنها باشه؟

تینا نزدیکش شد و بازویش را گرفت‌. جدی بود.
_ نه ولی با کسی دوست شه که منم خوشم بیاد ازش.

تارخ نوک بینی او را مابین دو انگشتش فشرد‌.
_ مرز های خواهر شوهر بازی رو یه تنه کیلومتر ها جا به جا کردی! حالا فعلا اخم و تخم نکن. من قصد زن گرفتن و دختر بازی ندارم.

تینا را رها کرده و از اتاقش بیرون آمد.
بنظرش رفتار تینا عجیب و غریب بود. دلیلی نمی‌دید که او از افرا خوشش نیاید.‌
شانه بالا انداخت. معلوم نبود در ذهن خود چه خیالاتی سرهم کرده بود که به چنین نتیجه‌ای ختم شده بود.
از میزان وابستگی تینا به خودش خبر داشت. وقتی پدر و مادرشان را از دست داده بودند تینا خیلی کوچک بود. با اینکه خودش هم آن زمان سن زیادی نداشت اما بسیاری از مسئولیت های خواهرش را بر عهده گرفته بود. برای تینا بیشتر از یک برادر بود و می‌فهمید خواهرش می‌ترسید با ازدواج او تنها شود، اما چیزی که عجیب بود این بود که تینا تا به حال به هیچ یک از زنان یا دخترانی که اطرافش بودند اینگونه واکنش نشان نداده بود.
با خودش فکر کرد شاید خوابیدن افرا در خانه‌ی آن ها این توهم را برای تینا ایجاد کرده است که آن ها رابطه‌ی جدی با هم دارند.

این منطقی ترین فکری بود که بعنوان دلیلی برای رفتار تینا به ذهنش خطور کرد.
افکاری که با وارد شدن به آشپزخانه و دیدن افرا که با لبخند داشت با شیرین صحبت می‌کرد و در همان حال چای هم می‌ریخت به سرعت کنار رفتند‌.
همان لباس های دیشب به تنش بود و شالش روی شانه هایش افتاده بود. حالا موهای بلند خرمایی رنگش را بهتر می‌توانست دید بزند.

آن ها متوجه حضور تارخ نشده بودند. شیرین از خوش زبانی افرا لذت می‌برد. بنظرش دخترک علاوه بر شیرین زبان بودن بسیار مهربان و خوش قلب هم بود. صبح وقتی زود بیدار شده بود متوجه شده بود او در حیاط است. انگار شب را راحت نبوده و نخوابیده بود. چشمان سرخش حکایت از بی خوابی‌اش داشتند.
کنارش رفته و با او حرف زده بود. مهربانی هر دو نفر باعث شده بود بلافاصله با هم صمیمی شوند.
شیرین با لبخند در جواب افرا که پرسید:
_ شیرین جون چایی کم رنگ دوست دارین یا پررنگ؟
گفت:
_ کم رنگ عزیزم. دستت درد نکنه.
عامدانه با افرا تعارف نمی‌کرد تا دخترک راحت باشد و خجالت نکشد.

تارخ لبخندی از سر رضایت زده و با تقه‌ای به در آشپزخانه داخل شد.

افرا تند به پشت سرش چرخید و با دیدن تارخ هول شده گفت:
_ سلام صبح بخیر.

تارخ سر تکان داد و پشت میز آشپزخانه نشست.
_ سلام خانم مهندس. صبح شما هم بخیر باشه.

افرا بدون اینکه چیزی بپرسد یک لیوان چای برای تارخ ریخته و مقابلش گذاشت.
تارخ سرش را بالا آورد و خیره به چشمان او تشکر کوتاهی کرد.

شیرین پرسید:
_ تارخ تینا هنوز خوابه؟ عجیب بی سر و صدا شده.

تارخ عادی جواب داد:
_ نه بیداره. شاید کار داره بالا. میاد.

افرا شالش را روی سرش مرتب کرد و خطاب به تارخ گفت:
_ آقای نامدار اگه ممکنه من برم خونه لباس عوض کنم بعد بیام مزرعه.

تارخ سر تکان داد.
_ امروز اگه برنامه یا کار خاصی داری عیب نداره. از فردا بیا.

افرا لبخندی زد. دلش می‌خواست امروز دکتر شایسته را ملاقات کند. باید این خوشحالی از موفقیتش را با کسی تقسیم می‌کرد و چه کسی بهتر از دکتر شایسته که مدت ها بود از عشق و علاقه‌ی او خبر داشت.
با ذوقی که از فکر دیدار دکتر شایسته در وجودش ایجاد شده بود گفت:
_ خیلی ممنون. پس من می‌رم دیگه. باید به دکتر شایسته بگم شاگردش چه موفقیت بزرگی به دست آورده‌.

خواست به سمت در برود که شیرین گفت:
_ کجا دخترم؟ بشین صبحونه بخور بعد برو عزیزم.

افرا لبخندی زد.
_ ممنون شیرین جون من میونه‌م با صبحونه خوب نیست. خیلی ذوق دارم. می‌خوام زودتر برم دانشکده‌مون استادمو ببینم‌.

تارخ بلافاصله میان بحثشان پرید. با قاطعیت به میز غذاخوری اشاره کرده و آمرانه گفت:
_ بشین صبحونه‌ت رو بخور‌. منم یه کاری دارم نزدیک خونه‌ی شما. می‌رسونمت.

شیرین با کمی تعجب به تارخ نگاه کرد. از دیشب تا به حال فعل هایش از حالت جمع خارج شده و مفرد شده بودند.
با تعجب نگاهش را به سمت افرا چرخاند.
_ تارخ راست می‌گه عزیزم. بشین یه چیزی بخور بعد می‌رین.

افرا خواست چیزی بگوید که صدای دیگری مانعش شد.
_ تارخ منم سر راهت برسون پس. می‌رم باشگاه.

افرا بی اختیار نگاهش را از شیرین گرفت و به پشت سرش دوخت. با دیدن تینا لبخندی زد.
_ سلام.

تینا نگاهش را روی صورت افرا چرخانده و خشک و رسمی جوابش را داد و کنار تارخ نشست.

افرا متوجه رفتار خشک تینا شد. کمی تعجب کرد. بنظرش رفتار تینا خصمانه بود!
به روی خودش نیاورد، اما دیگر نمی‌توانست آنجا بماند. حتی اگر تارخ نامدار دستور داده بود تا صبحانه بخورد.
از اخلاق خودش با خبر بود. گاهی نمی‌توانست در برابر رفتار دیگران سکوت کند. می‌ترسید در برابر اخم های تینا هم واکنش نشان دهد.
بیخیال همه چیز شد و به سمت شیرین رفت. دست او را فشرد‌.
_ مرسی شیرین جون. من دیشب خیلی زحمت دادم.
امیدوارم بازم ببینمتون.

شیرین به میز اشاره کرد.
_ آخه چیزی نخوردی که‌.

افرا چشمکی زد. زیر لب گفت:
_ صبحونه دوست ندارم شیرین جون.

به سمت تارخ چرخید.
_ ممنونم. فردا کارمو شروع می‌کنم. خداحافظ.

تارخ چیزی نگفت. رفتار و اخم و تخم تینا به حدی بود که دیگر اصرار نکرد افرا را برساند. خواهرش برایش در اولویت بود. نمی‌خواست او را ناراحت کند‌. سرش را که به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد افرا با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شده و شیرین برای بدرقه به دنبالش رفت.
****

با ذوق لیوان یکبار مصرف نسکافه را از دست دکتر شایسته گرفت.
_ وای استاد نمی‌دونین چقدر خوشحالم. اصلا وقتی شنیدم قبول کرد شاخ درآوردم‌.

شایسته لبخند آرامی زد.
_ نگرانتم افرا… اون مزرعه محیط بزرگ و بی در و پیکریه.

افرا لیوان نسکافه را روی میز شیشه‌ای مقابلش گذاشت‌.
_ وا شما هم که دارین حرفای تارخ نامدارو تکرار می‌کنین! اسکای همراهمه خیالتون راحت.

شایسته پوفی کشید.
_ درست چی می‌شه؟ نمی‌خوای آزمون دکتری شرکت کنی؟
لبخندی زده و افزود:
_ من منتظر بودم تدریس رو شروع کنی تا چند سال دیگه. دلم می‌خواست از شاگرد بودن به همکار بودن باهام ارتقاء پیدا کنی‌.

افرا لب گزید.
_ استاد دعوام نکنینا…اما تدریس خیلی کسل کننده‌س.

شایسته خندید.
_ نه وقتی شاگرد خلاقی مثل افرا ملک داشته باشی‌‌.

افرا بادی به غبغب انداخت.
_ بعد از من شاگرد خوب به تورتون نخورده؟

شایسته جدی جواب داد:
_ شاگرد زرنگی که برای نمره درس بخونه کم نیست. شاگردی که مثل تو عاشق و دیوونه‌ی رشته‌ش باشه کم پیدا می‌شه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

چقدر رمانتو دوس دارم 😍
چقدر خوبه هرشب مینویسی موفق باشی نویسنده عزیز 💪

سیما
سیما
پاسخ به  Rom Rom
2 سال قبل

تینا ناراحته.
چون مسعود و تینا باهم رل زدن
حالا از وجود افرا ناراحته.

شادی
شادی
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

اره دقیقا

دختری در ایران😁
دختری در ایران😁
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

زدی تو هدف👍
فک کنم در نهایت هم افرا و تارخ هم ازدواج کنن

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x