تارخ خونسرد تماشایش کرد که سامان آرام تر از قبل ادامه داد:
_ وقتی افرا بدنیا اومد من بچه بودم. بیست و یک سال بیشتر نداشتم. بلد نبودم باید چطوری نقش پدری رو ایفا کنم… بعدشم بخاطر جدایی از همسرم فاصلهم با افرا بیشتر شد. تو از شرایط من خبر نداری.
تارخ با همان حالت خونسردش پرسید:
_ الان چی؟ الان که بزرگ شدی. فکر کنم باید چهل و پنج سالت اینا باشه…الان که باید بلد باشی روابطت رو با دخترت مدیریت کنی؟
سامان پوزخندی زد.
_ تو افرا رو نمیشناسی. به شدت غد و لجبازه. مرغش یه پا داره. با من لجه.
تارخ سکوت کرد. جزو وظایفش نبود، وگرنه سامان را متوجه میکرد که تمام اشکالات از جانب دخترش نیست. پدر و مادر باید اعتماد فرزندانشان را به خود جلب میکردند. باید یاد میگرفتند با بچه هایشان دوست باشند. رفتارهایی که مطمئن بود سامان بویی از آن ها نبرده است.
بنظر میآمد گفت و گوی بیش از آن بیهوده باشد.
از جایش برخاست و محکم زمزمه کرد:
_ به هر حال من وظیفهی خودم دونستم بهت اطلاع بدم. بعنوان پدرش حق داشتی بدونی دخترت میخواد تو چه محیطی مشغول به کار شه.
سامان دستی به صورتش کشید.
_ میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
تارخ مقابل سامان ایستاده و منتظر نگاهش کرد.
سامان با لحنی که رنگ خواهش داشت لب زد:
_ میتونم ازت خواهش کنم حواست بهش باشه؟ مطمئنم خودشو به آب و آتیش میزنه تا هر کاری که بهش سپردی رو انجام بده. میشه لطفا مراقب باشی اتفاق ناخوشایندی براش نیوفته؟
صاف در چشمان تارخ زل زد:
_ وقتی دیدم اینهمه راه اومدی اینجا تا این حرفارو بهم بزنی فکر کردم شاید بتونم به تو اعتماد کنم.
تارخ دستانش را داخل جیب شلوارش فرد برد.
_ آقای دکتر من تا جایی که بتونم حواسم هست که آسیبی متوجه دخترت نباشه، اما من بعضی اوقات تو مزرعه نیستم. من باهاش حرف زدم. بهش تذکر دادم که بهتره مراقب رفتارش باشه. بنظرم تو هم با دخترت حرف بزن. بهش یادآوری کن که باید حواسش خیلی جمع باشه. تو یه مزرعه چند صد هکتاری که برای این ور اون ور رفتن توش باید وسیلهی نقلیه داشته باشی نمیشه بیست و چهار ساعته یکی رو زیر نظر داشت و ازش مراقبت کرد. اگه حرف تو رو زیاد گوش نمیده با مادرش صحبت کن تا اون باهاش حرف بزنه.
سامان پوزخندی زد. کلی حرف پشت آن پوزخند پنهان شده بود. آرزو بی خیال ترین مادر دنیا بود. تمام وقتش را صرف رسیدن به ظاهر خود میکرد. وقتی برای بچه هایش نداشت.
_ سعی میکنم خودم با افرا حرف بزنم.
تارخ سر تکان داد. دست راستش را از داخل جیبش بیرون کشیده و به سمت سامان دراز کرد.
_ خداحافظ آقای دکتر. امیدوارم حرف زدن با مهندس ملک خوب پیش بره.
سامان دست تارخ را فشرد.
_ بخاطر برخورد اولم عذر میخوام. تند رفتم.
تارخ از کنارش گذشت. لبخندش کنایه آمیز بود.
_ خواهش میکنم. نیازی به عذر خواهی نیست. کسی که خلوتتون رو بهم زد من بودم.
سامان آب دهانش را قورت داد.
_ اگه چیزایی که دیدی رو فراموش کنی ممنون میشم. نمیخوام افرا چیزی بدونه.
تارخ کنار چارچوب در ایستاد. بنظرش افرا باهوش تر از چیزی بود که از روابط پدرش بی خبر باشد.
با این حال قبل از اینکه اتاق را ترک کند با جدیت گفت:
_ اونقدر احمق نشدم با تعریف چنین چیزی حال یه دختر رو خراب کنم!
با دیدن ماشین تارخ مقابل ساختمان لبخندی زد.
ماشینش را کنار ماشین او پارک کرده و کمربندش را باز کرد. با ذوق به اسکای خیره شد.
_ بزن بریم پسر که قراره کلی حال کنیم.
اسکای انگار که متوجه حرف افرا شده باشد زوزهی آرامی کشید و سرش را بالا و پایین کرد.
افرا خم شد و در سمت شاگرد را باز کرد تا اسکای پیاده شود. اسکای از آن نژاد سگ ها بود که به شدت به پیاده روی و بازیگوشی علاقه داشت و کار کردن افرا در مزرعه باعث می شد اسکای هم اوقات خوشی را بگذراند.
افرا قبل از پیاده شدن آفتاب گیر را پایین داد و چتری هایش را مرتب کرد. به آرایش بسیار محوش نگاهی انداخت. فقط یک رژ لب نود که رنگش چندان مشخص نبود و یک خط چشم کوتاه کشیده بود. کمی مضطرب بود. تارخ نامدار تاکید کرده بود اصلا آرایش نکند و او تا حدودی از دستورش تخطی کرده بود.
لب هایش را روی هم مالید و زیر لب زمزمه کرد:
_ رییس شرمندهم این دو قلم رو استفاده نکنم انگار نقص عضو پیدا کردم.
نفسش را بیرون داد. از ماشین پیاده شد. اسکای کنارش آمد و خودش را به پاهای افرا مالید.
افرا با خنده در عقب ماشین را باز کرد.
_ اسکای تو بادیگارد منی ها یادت نره.
سرش را داخل ماشین برد و ساک دستی بزرگی که داخل آن پر بود از غذا و خوراکی هایی که برای طول روز برای خودش آورده بود را برداشت.
درهای ماشین را قفل کرد و همراه اسکای به سمت ساختمانی که مخصوص استراحت نامدار ها بود رفت.
هیچ کدام از کارگران بدون اجازه حق ورود به آن ساختمان را نداشتند.
وقتی از رحمان پرسیده بود چرا کسی اجازهی ورود به آن ساختمان را ندارد او گفته بود که گاهی خود نامدار ها برای تفریح به آنجا میآیند. تارخ نامدار هم برای استراحت وقتش را آنجا میگذراند و خوشش نمیآید کسی مزاحمش باشد. یک ویلای بزرگ هم در انتهای مزرعه وجود داشت که با یک حصار بلند به طور کامل از مزرعه جدا شده بود، هر چند میشد از مزرعه داخل آنجا شد، اما رحمان تاکید کرده بود رفتن به آن ویلا هم ممنوع است.
فاصلهی ویلا آنقدر دور از مزرعه بود که افرا حتی کنجکاو نشده بود آنجا را ببیند، اما در مدتی که تارخ نبود و او در آنجا مشغول به کار بود برای ناهار خوردن و یا تعویض لباس هایش به ساختمانی که حالا هم قصد رفتن به آنجا را داشت میآمد و اصلا هم توجهی به تذکر های رحمان نداشت.
حالا هم به امید اینکه تارخ آنجا نیست و میتواند راحت به کار هایش برسد به سمت ساختمان رفت.
به محض وارد شدن نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. ساعت هشت و نیم صبح را نشان میداد.
سر وقت رسیده بود. خواست به طبقهی بالا رفته و با خیالی راحت لباس هایش را عوض کرده و لباس کارش را بپوشد که با صدای بم و مردانهای که خوابالود هم بود از جا پرید:
_ زود اومدی مهندس ملکی!
افرا دست آزادش را روی قلبش گذاشت. با گیجی سرش را در اطراف چرخاند. صدا صدای تارخ بود، اما نمیتوانست خودش را ببیند.
همانطور هاج و واج دنبال صدا بود که دستی از بالای کاناپهای که پشتش به سمت افرا بود توجهاش را جلب کرد.
مجدد صدای تارخ نامدار بلند شد.
_ اینجام ملکی.
افرا نفسش را بیرون داد و زیر لب برای خودش غرید:
_ ملکی و زهرمار!
به زور لبخندی روی لب هایش نشاند و سعی کرد خونسرد باشد. خوب نبود روز اول کاریاش را با اخم و تخم آن هم مقابل صاحب مزرعه آغاز کرد.
به قدم هایش حرکت داد و به سمت کاناپه رفت. کاناپه را دور زد و مقابل تارخ ایستاد.
تارخ روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته بود.
با احساس اینکه افرا مقابلش ایستاده است بی میل لای پلک هایش را گشود و به او نگاه کرد. نگاهش را روی صورت افرا چرخاند.
_ چقدر زود اومدی؟
افرا ابروهایش را با تعجب بالا داد:
_ زوده؟ ساعت نزدیک نه. انتظار داشتی کی بیام؟
تارخ خمیازهای کشید. به تنش حرکت داد و از حالت دراز کش بلند شده و روی کاناپه نشست.
_ لازم نیست اینهمه زود بیای. ده برسی هم خوبه. راه دوره. صبح زود خواب آلود میشینی پشت فرمون بلایی سرت میاد.
افرا عاقل اندر سفیه به تارخ خیره شد.
_ یه جوری میگی انگار پنج صبح راه میوفتم! هفت میام بیرون دیگه. عادت دارم به صبح زود بیدار شدن.
تارخ گردنش را ماساژ داد.
_ از صبح زود بیدار شدن متنفرم ملکی.
افرا اخم کرد.
_ عمدا منو ملکی صدا میکنی که حرصم بدی؟
تارخ با بیخیالی از جایش بلند شد.
_ سعی کن حساسیتت رو بذاری کنار ملکی. الانم برو تو آشپزخونه ببین میتونی یه چایی قهوهای چیزی درست کنی خواب من بپره. منم میرم دست و صورتم رو بشورم بیام ببینم تو امروز باید چیکارا کنی.
افرا اینبار با شنیدن اینکه تارخ نامدار با جدیت او را پذیرفته است لبخندی زد و با ذوق به آشپزخانه رفت. سریع بساط چایی را آماده کرد و غذاهایی که آورده بود را داخل یخچال گذاشت. فقط ظرف بیسکوییت و شیرینی هایی که همراه خودش آورده بود را روی میز وسط آشپزخانه قرار داد.
همانطور که مشغول بود زیر لب هم آواز میخواند.
تارخ حوله به دست وارد آشپزخانه شد. با دیدن افرا و که داشت با سرخوشی ترانهای زیر لب میخواند مکث کرد و به او خیره شد.
باز هم پیش خود اعتراف کرد که صدا و آواز خواندن او خیلی خوب است!
خوشحالی از تک تک حرکاتش پیدا بود. برای چه تا این اندازه این مزرعه را دوست داشت؟
یاد برخورد دیروزش با سامان افتاد.
با دیدن وضعیت پدرش میشد حدس بزند چرا اینهمه به مستقل شدن علاقه داشت.
یکی از صندلی های پشت میز را عقب کشید و گفت:
_ کبکت خروس میخونه مهندس.
افرا به سمتش چرخید.
_ خب این اولین روزیه که کاملا رسمی مشغول به کار میشم. خیلی خوشحالم.
تارخ پشت میز نشست.
_ حواست باشه پیش کارگرا اینطوری زیر آواز نزنی.
افرا لب گزید.
_ اینم خطر جانی داره برام؟
تارخ سر تکان داد.
_ اینجا خیلی چیزا خطر جانی داره.
به صندلی کنار دستش اشاره کرد.
_ بشین.
افرا کنارش نشست و با کنجکاوی گفت:
_ مثلا چیا؟
ظرف شیرینی را جلو کشید و به تارخ تعارف کرد.
تارخ ظرف شیرینی را از دستش گرفت و جواب داد:
_ حتی از حشره ها هم باید بترسی. وقتی وارد زمینایی میشی که ذرت و اینا کاشتن. یا جاهایی که زیر پات رو نمیبینی خیلی حواستو جمع کن. رتیل و عقرب زیاده این ورا…،اما آدما…
نگاهش را به ظرف شیرینی دوخت.
_ یوسف و رحمان رو که میشناسی؟
افرا سرتکان داد.
_ یوسف همونی نیست که مسئول گاوداریه و مراقب تکتاز هم هست؟
تارخ یکی از بیسکوییت های داخل ظرف را برداشت و به سمت افرا گرفت.
_ آره خودشه.
افرا بیسکوییت را از دست تارخ گرفت.
_ خب؟
تارخ با جدیت گفت:
_ اگه من تو مزرعه نبودم و مشکلی برات پیش اومد فقط و فقط به این دو نفر میگی. فهمیدی؟
افرا سرش را بالا و پایین کرد.
تارخ سرش را نزدیک او برد. نگاهش را مستقیم در چشمان او دوخت.
_ افرا میشنوی چی میگم دیگه؟
افرا شوکه شد. هم از شنیدن اسمش از زبان او که بیش از حد خوش آواز بیان شده بود و هم لحن پدرانه و محکم او.
آب دهانش را قورت داد و دوباره سرش را بالا و پایین کرد که تارخ زمزمه کرد:
_ مثل اون شب مهمونی داری به حرفام گوش میدی؟
افرا بی اختیار هانی گفت که تارخ با چشم و ابرو به لب هایش اشاره کرد.
_ مگه نگفتم آرایش نکن؟
افرا مثل کودکی که در حال انجام کار اشتباه مچش را گرفتهاند لب زیرینش را به دندان گرفت.
_ فقط یه رژه.
تارخ به چتری های افرا اشاره کرد.
_ این چتریات چی میگن پس؟
افرا آرام دستش را بالا برد و چتری هایش را لمس کرد.
_ مگه اینجا حرمه که موهامو هم بپوشونم؟
تارخ با لبخند محوی سرش را عقب کشید.
_ حرف زدن در این مورد بی فایدهس. ظاهرت به اختیار خودت، البته دیگه زیاده روی نکن، اما برای چندمین بار تاکید میکنم نه با کسی صمیمی شو نه جلوی کسی حاضر جوابی یا شوخی کن. جدی باش تو کارت.
به پشت سر افرا اشاره کرد.
_ پاشو یه چایی بده بهت بگم امروز باید چیکارا کنی.
افرادبا ذوق لبخندی زد و چال گونهاش را به رخ کشید.
_ باشه.
گازی به بیسکوییت دستش زده و فرز و سریع یک لیوان چای برای تارخ ریخت و سر جایش نشست. قلبش تند تند میزد.
بقیهی بیسکوییت را بی میل روی میز انداخت و منتظر به تارخ چشم دوخت.
_ منتظرم رئیس!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
💜💜💜