رمان الفبای سکوت پارت 4 - رمان دونی

خدمت دوستان عزیزم که شاید متوجه نشده باشن علی بالای بیست سال سن دارع و مبتلا ب سندروم دون است

با حوصله لباس های علی را از داخل کمد بیرون کشید و روی تخت گذاشت. می‌خواست لباس های او را عوض کند‌.
به شکم گرد علی که بخاطر رکابی چسبانش برجسته تر هم بنظر می‌آمد نگاهی کرد و خندید.
_ خان داداش باید یه دکتر رژیم هم بریم‌.

علی اخم کرد.
_ دکتر…نمی‌ر..رم…مز..رعه…بریم…مزرعه.

نوبت دندان پزشکی‌اش واجب تر بود. با اینکه دروغ گفتن برایش سخت نبود، اما نمی‌خواست به علی دروغ بگوید.
برای همین تیشرت قرمز رنگ او را برداشت و جلوتر رفت.
_ علی اول بریم شیرین جون رو برداریم بریم دندون پزشکی بعدش هر جا تو دوست داشتی می‌ریم. باشه؟

علی اخم کرد و دستانش را زیر بغل زد.
_ نه.

دست علی را گرفت و پشتش را بوسید.
_ آخه منم باید دندونمو ببرم دکتر.

علی سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه. نمی‌خوا..م.

تارخ با محبت چشمکی زد.
_ اگه بیای اول بریم دندون پزشکی منم قول می‌دم تو ماشین صدای آهنگ رو زیاد کنم و هر چقدر بخوای گاز بدم.

برقی در چشمان علی جهید. لبخندی زد و پرسید:
_ آهنگ چی گو..ش بدد..یم؟

تارخ تیشرت دستش را بالا آورد.
_ هر چی تو بخوای. سون بند خوبه؟

علی سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و تارخ با رضایت سعی کرد تا تیشرت را تن او کند.
قد علی حدودا تا شانه هایش بود و نیاز نبود زیاد خم شود. یقه‌ی تیشرت را در دست گرفت و با احتیاط آن را از سر علی رد کرد.
همین که خواست کمک کند تا آستین های تیشرت را هم بپوشد در باز شد و لاله با هول وارد شد.

_ وای ببخشید آقا تارخ الان کمک می‌کنم علی حاضر شه.

یکی از دست های علی را از آستین تیشرتش عبور داد.
_ نمی‌خواد خودم هستم.

لاله این پا و آن پا کرد. دلش می‌خواست بیشتر بماند، اما تارخ توپید:
_ برو بیرون لاله.

لاله با صورتی آویزان چرخید تا از اتاق بیرون برود، اما قبل از خارج شدن از چارچوب در با احتیاط پرسید:
_ من همراهتون نیام دندون پزشکی؟

تارخ تیشرتی که تن علی کرده بود را مرتب کرد.
_ نه.

لاله بیخیال نشد.
_ مطمئنین؟ آخه هفته‌ی پیش وقتی با آقا مهران رفتیم خیلی اذیت شدن ایشون.

تارخ دندان هایش را روی هم فشار داد و با نگاهی تیز و برنده به لاله خیره شد.
همین نگاه تیز کافی بود تا لاله آب دهانش را قورت داده و با عذر خواهی کوتاهی اتاق را ترک کرد.

وقتی علی حاضر شد تارخ با شیرین تماس گرفت و گفت که حاضر شود. می‌خواست اول کمی در خیابان ها بگردند و به قولی که به علی داده بود عمل کند و بعد خودشان را به کلینیک دندان پزشکی برسانند.
وقتی با شیرین تماس گرفت. شیرین گفت که آماده می‌شود تا آن ها از راه برسند.

دست علی که حاضر و آماده بود و حتی موهایش را هم شانه کرده و ژل زده بود را گرفت و با هم از اتاق بیرون آمدند.
نامی خان که مشغول نوشیدن چایی بود با دیدن آن ها که از اتاق بیرون آمدند نیمچه لبخند رضایتمندی زد. علی با خوشحالی با پدرش خداحافظی کرد و تارخ همین که دست علی را کشید تا از عمارت بیرون بروند صدای نامی خان متوقفشان کرد.
_ تارخ باید حرف بزنیم‌.

وسط راه ایستاد و بی میل به سمت نامی خان چرخید.
_ نگران سهامی که دنبالش بودی نباش. شایگان رو راضی کردم. تا یه ماه دیگه ایرانه‌.

نامی خان جدی خیره‌اش شد.
_ چرا دختر شایگان رو با خودت آوردی؟

تارخ با پوزخندی چانه‌اش را خاراند.
_ کسی که شایگان رو راضی کرد سهامش رو بفروشه دخترش بود.
نیشخندی زده و جمله‌اش را کامل کرد.
_ راضی کردن شایلی از راضی کردن بابای زبون نفهمش راحت تر بود برام. تنها هزینه‌ش این بود که فقط مجبور شدم چند ساعت تو هواپیما تحملش کنم. سخت بود، اما گذشت.

اخم های نامی خان در هم گره خوردند.
_ قول و قراری گذاشتی باهاش؟ دوستی چیزی؟

منظورش شایلی بود. تارخ متوجه منظورش شد که با تمسخر گفت:
_ نگرانی زن بگیرم؟

نامی خان با تشر نامش را صدا زد.
_ تارخ…

تارخ خونسرد نگاهش کرد.
_ کافیه به یه احمق لبخند بزنی. خودش تو ذهنش قول و قرارارو می‌چینه.

نامی خان خواست چیزی بگوید که تارخ مچ دستش را بالا آورد و با اشاره به ساعتش گفت:
_ دیرمون شده‌. شیرین منتظره. فردا شب حرف می‌زنیم.

نامی خان سر تکان داد و تارخ به همراه علی از عمارت بیرون آمدند.
*
علی با ذوق به سیستم پخش ماشین اشاره کرد.
_ صداش..رو بلن…د کن.

تارخ سرش را به عقب چرخاند.
_ شیرین اذیت نمی‌شی که؟

شیرین لبخندی زد.
_ نه مادر. راحت باش.

همین که دستش را سمت پخش برد تا صدای آهنگ را زیاد کند تینا را دید که ماشینش را مقابل در خانه‌شان پارک کرد و پیاده شد و به سمتشان آمد.
شیشه‌ی ماشین را پایین داد‌. تینا سرش را خم کرد و رو به علی که تنش را تکان می‌داد گفت:
_ چطوری لپ لپ؟

تارخ لبخند زد و از تینا پرسید:
_ میای با ما؟

تینا ابرو بالا انداخت.
_ نه. شیرین گفت می‌رین دندون پزشکی. این بچه اذیت می‌شه من دلم نمیاد.

تارخ سر تکان داد.
_ خیلی خب. چیزی خواستی زنگ بزن برگشتنی برات بخرم.

تینا محکم گونه‌ی برادرش را بوسید‌.
_ عشق منی تو.

صدای علی باعث شد تا همه‌شان همزمان بخندند.
_ داداش…تار..وح…عشک…منه…

تارخ دستی به موهای ژل زده‌ی علی کشید.
_ مخلصتیم جناب سرهنگ.

از تینا که خداحافظی کردند تارخ مجدد صدای آهنگ را بلند کرد.
صدای بلند سون بند علی را به وجد آورد و در جایش تکان خورد.
تارخ هم برای اینکه علی را بیشتر خوشحال کند روی فرمان ماشین ضرب گرفت و بلند با سون بند خواند.

” دارم از تو دور می‌شم…
داره تنها می‌شه قلبم…
می‌دونم نبودن تو جونمو می‌گیره کم کم…”

همانطور که رانندگی می‌کرد سرش را نزدیک علی برد و همراه با خواننده بلند گفت:
” دوستت دارم…دوستت دارم هنوز عشق منی…می‌دونم منو از یاد می‌بری… بهونه‌ی نفس کشیدنم تویی…دوستت دارم…تو قلب من فقط تویی”

علی غش غش خندید و تارخ هم با دیدن او با خنده سوتی کشید.

شیرین با عشق به هر دوی آن ها نگاه کرد. چه کسی جز علی می‌توانست تارخ را این چنین بخنداند؟
شاید ظاهر آن دو این را نشان می‌داد که تارخ در حال خوشحال کردن علی است، اما شیرین می‌دانست همه چیز برعکس است.

شرایط علی گاهی غمگینش می‌کرد، اما وقتی به زندگی تارخ می‌اندیشید می‌دید زندگی علی به مراتب بهتر از تارخ است. تارخ پیش مرگ همه‌ی آن ها شده بود. پیش مرگ خودش پیش مرگ تینا و حتی تمام کسانی که در آن عمارت زندگی می‌کردند و حضور علی در آن عمارت انگار یک معجزه بود. فرشته‌ای که انگار به زمین آمده بود تا تارخ را به زندگی امیدوار کند.

هر چه کرد نتوانست طعم زهر لبخندش را پس براند.
وقتی نگاه تارخ از آیینه‌ی جلوی ماشین قفل چشمانش شد سریع چشم دزدید. نمی‌خواست اوقات او را تلخ کند.

تارخ صدای آهنگ‌ را کم کرد و بی توجه به نق زدن های علی خطاب به شیرین با جدیت گفت:
_ شیرین خانم اومدیم بیرون حال و هوامون عوض شه. بریز دور هر چی تو سرته.

شیرین دستش را روی شانه‌ی تارخ گذاشت.
_ بلند کن صدای آهنگ رو. قشنگ می‌خونه.

تارخ در حالیکه به خیابان مقابلش خیره بود دست شیرین را نوازش کرد.
_ حالا شد شیرین خانم.

دوباره صدای موزیک را بلند کرد و اینبار شیرین هم با نابلدی قسمت هایی از آهنگ را که در ذهنش حدس می‌زد زیر لب برای خودش زمزمه کرد. بخصوص آن دوستت دارم هایش را.
دوست داشت. تارخ و تینا تمام زندگی‌اش بودند و افسوس که نامی خان اجازه نمی‌داد علی هم با آن ها زندگی کند.
حضور علی در خانه‌شان می‌توانست بخش عظیمی از غصه های تارخ را در خود حل کند و او بعنوان یک مادر چیزی جز آرامش و خوشحالی فرزندانش را نمی‌خواست.

وقتی تارخ ماشین را گوشه‌ی خیابان نگه داشت از فکر و خیال بیرون آمد و با دیدن مامور راهنمایی و رانندگی که اشاره می‌کرد تارخ شیشه‌ی ماشین را پایین بدهد فهمید که رفتن زیر بار خواسته های علی کار دست تارخ داده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x