رمان الفبای سکوت پارت 107

4.3
(4)

 
_ چیزی نیست.
اینبار تارخ غرید:
_ پرسیدم کجایی؟
لحن تند تارخ برای بهم ریختن افرا کافی بود. جیغ زد:
_ به چه حقی سرم داد میزنی؟ فکر کردی چون
بیکس و کارم میتونی هر جور دلت خواست باهام
حرف بزنی؟
ابروهای تارخ بال پریدند! افرا از چه چیزی حرف
میزد؟ چه اتفاقی برایش رخ داده بود. بوقهای
پیدرپی ماشینهای پشت سرش که به گوشش رسید به
او فهماند که چراغ سبز شده است. پایش را روی گاز
فشار داده و حرکت کرد. نگران پرسید:
_ افرا… دیوونهم نکن. بگو کجایی؟
جملهی سرتاپا از نگرانیاش باعث شد افرا زیر گریه
بزند. هق زد:
_ من حالم خوب نیست.
استرس تارخ چند برابر شد. انگار کسی به قلبش
چنگ انداخته و در حال فشار دادنش بود.
_ کجایی افرا؟ بگو بیام پیشت.

افرا نالید:
_ نمیدونم… نمیدونم کجام… تو خیابونم… میخوام
سرمو بذارم بمیرم، اما پس صحرا چی؟ صحرا بدون
من چیکار کنه؟ خواهرم دق میکنه!
صدای لرزان، حرفهای نامفهوم و دردی که در
کلماتش مشهود بود به تارخ فهماند که او در حالت
عادی نیست. اتفاق ناگواری برایش رخ داده بود که
این چنین مینالید و حرفهای پر از ناامیدی بر زبان
میآورد. حرفهایی که او را به مرز جنون میرساند.
سعی کرد تمرکز کند. باید میفهمید افرا کجاست و
برای اینکار باید آرامشش را حفظ کرده و خوب فکر
میکرد.
_ افرا خوب گوش بده… میخوام بیام پیشت. میتونی
از واتساپ لوکیشن بفرستی برام؟
افرا با گریه جواب داد:
_ دلت سوخته برام مگه نه؟
تارخ محکم جواب داد:
_ دلم سوخته؟ دارم از نگرانی تلف میشم.
فرمان را فشار داد.
_ دارم دور خودم میچرخم. اگه نمیخوای تصادف
کنم و بمیرم لوکیشن بفرست برام.
صدای نفسهای افرا گوشش را پر کرد و بعد صدای
پر از غم و اندوهش.
_ مراقب خودت باش. خدایی نکرده بلایی سرت میاد.
تارخ غرید:
_ اگه آدرس ندی و از نزدیک نبینمت حتما یه بلایی
سرم میاد.
افرا کوتاه زمزمه کرد:
_ لوکیشن میفرستم.
تارخ سریع زمزمه کرد:
_ باشه پس من تماس رو قطع میکنم. منتظرم بجنب.
از جاتم تکون نخور تا برسم.
تماس را قطع کرد، ماشین را گوشهی خیابان پارک
کرده و منتظر دریافت لوکیشن شد. صدای رعد و
برقی از دور به گوش رسید. هوا به شدت سرد بود.
ظاهرا قرار بود دوباره باران ببارد و انگار قرار نبود
سر وقت به قرارش برسد. منتظر به صفحهی
گوشیاش خیره بود که وقتی پیام افرا در واتساپ بال
آمد سریع لوکیشنی که او ارسال کرده بود را چک
کرد. آدرس چندان دور نبود. در حد یک ربع فاصله.
سریع راه افتاد. آرام آرام شیشهی جلوی ماشین خیس
شد. همانگونه که انتظار داشت باران شروع به باریدن
کرده بود و لحظه به لحظه داشت شدت مییافت.
اهمیتی به باران نداده و تا حد ممکن سرعتش را
بیشتر کرد. وقتی به مقصد رسید نگاهش را به
خیابانهای اطراف دوخت تا افرا را پیدا کند. با دیدن
دویست و شش سفید رنگ افرا که در گوشهی خیابان
و با فاصلهی زیاد از جوب پارک شده بود، طوریکه
کاملا مشخص بود راننده حواسش سر جایش نبوده
است سرعتش را بیشتر کرد. ماشینش را پشت ماشین
افرا پارک کرد و بیتوجه به اینکه ممکن است خیس
شود از ماشین پایین آمد. شدت باران طوری بود که تا
کنار ماشین افرا که فقط چند قدم راه بود برسد خیس
از آب شد، اما باز هم اهمیت نداد. کنار در سمت
راننده ایستاده و از شیشهی خیس از قطرات باران به
فضای تاریک داخل ماشین نگاه کرد. افرا در حالیکه
شالش روی شانههایش افتاده بود سرش را روی
فرمان گذاشته و صورتش معلوم نبود. نگران تقهای به
شیشه زد تا او را متوجه خود کند.
_ افرا…باز کن درو تارخم.
دستش را به سمت در برد. افرا سرش را از روی
فرمان برداشت و با دیدن تارخ قفل درها را باز کرد.
تارخ با فهمیدن اینکه درهای ماشین دیگر قفل نیست
در را سریع باز کرده و او را صدا زد.
_ چی شده افرا؟
فرصت نداد افرا چیزی بگوید و بازوی او را گرفت.
_ ببینمت.
افرا سرش را بال آورده و نگاه مظلومش را به تارخ
دوخت. تارخ با دیدن وضعیت نابسامان او چنان
حیرت کرده و شوکه شد که برای یک لحظه منطقش
کور شد. بیتوجه به بارش شدید باران و بدون اینکه
اهمیتی دهد وسط خیابان هستند دست او را کشیده و با
نگرانی او را محکم در آغوش گرفت.

آغوش تارخ محرک جدیدی شد برای از سر گرفتن
اشکهایش. به پالتوی او چنگ زد. انگار که در اوج
بیپناهی یک پناه یافته بود. یک آغوش امن. تارخ با
شنیدن صدای هقهق او به خودش آمد. انگار تازه
متوجه موقعیت و خیس شدنشان زیر باران شده بود.
بخصوص که شال افرا هم افتاده بود و موهایش کاملا
خیس بودند. لرزیدن افرا در آغوشش او را ترساند که
نکند سرما بخورد. سریع به تن او فشار آورد و زیر
گوش او گفت:
_ بیا بریم تو ماشین من. هوا سرده. خیسم شدی. سرما
میخوری.
افرا میان هقهقهایش نالید:
_ میخوام بمیرم.
تارخ به کمر او چنگ زد.
_ بار آخرته این حرف رو از زبونت میشنوم.
منتظر مخالفت افرا نماند. او را از آغوشش جدا کرده
و به سمت ماشینش کشاند. در سمت شاگرد را باز
کرده و افرا را مجبور کرد تا بنشیند.
_ بشین بیام.
با اینکه به شدت نگران افرا بود و از طرفی کنجکاو
بود تا بداند چه بلایی بر سرش آمده است که به این
حال و روز افتاده، اما با این وجود نمیتوانست ماشین
او را وسط خیابان رها کند. سریع پشت فرمان نشست
و ماشین را کنار خیابان کشاند. بعد بلافاصله از
ماشین پیاده شده و درهای آن را قفل کرد. میدانست
افرا توان رانندگی ندارد برای همین همانطور که به
سمت ماشین خودش باز میگشت به یکی از آدمهایی
که در بیست و چهار ساعت از شبانه روز در
دسترسش بود تماس گرفته و با آدرس دادن خیابانی که
در آن بودند از او خواست بیاید و ماشین افرا را به
خانهشان ببرد.
وقتی پشت فرمان نشست تماس را قطع کرد و کامل
به سمت افرا چرخیده و شانههای او را گرفت. لحنش
پر از دلهره بود.
_ افراجان… چی شده؟
افرا بازوهایش را در آغوش کشیده و با دندانهایی که
از شدت سرما و لرز بهم میخورد جواب داد:
_ سردمه… دارم یخ میزنم.
تارخ نگران ماشین را روشن کرده و بخاری را با
آخرین درجهاش روی او تنظیم کرد. سریع پالتویش را
از تنش بیرون آورده و با سرعت آن را دور افرا
پیچید. نگاه نگرانی به صورت افرا که سرخ شده بود
انداخت. تب کرده بود یا سردش بود؟
به قدری حالش بد بود که برخلاف همیشه هیچ توجهی
به چتریهایش که کنار رفته بودند نداشت. با نگرانی
دستش را روی پیشانی او گذاشت. تب کرده بود.
صورت او را با دستانش قاب گرفت.
_ افرا چه بلایی سرت اومده؟ کجا بودی؟
افرا چشمان خیس و نگاه تبدارش را به چشمان تارخ
دوخت.
_ چرا دنیا اینهمه بده؟
قطره اشکی روی گونهی سرخ شدهاش چکید.
_ چرا اینهمه احساس تنهایی و بیچارگی دارم؟
تارخ دستش را پشت گردن او گذاشته و با فشار دادن
گردنش مجبورش کرد سرش را روی شانهاش
بگذارد.
_ آروم باش بچهجون. من اینجام. تنها نیستی.
حال افرا به قدری وخیم بود که حتی نمیتوانست
جواب دهد. میترسید تب شدیدش بلایی بر سرش
میآورد. برای همین بیمیل او را از خودش جدا کرده
و با خواباندن صندلیاش سعی کرد به او کمک کند تا
دراز بکشد.
_ افرا باید ببرمت بیمارستان.
دست ظریف افرا را میان انگشتان کشیده و مردانهاش
گرفت و فشار داد.
_ من پیشتم خب؟ پس آروم باش لطفا.
افرا از لی پلکهای نیمه گشودهاش به تصویر تارخ
نگاه کرد.
_ بیمارستان نه…
لحن مریض اما پر از ترس افرا باعث شد تا تارخ
متعجب شود.
بنظر نمیآمد در حال هذیان گفتن باشد. انگار ترسش
از بیمارستان واقعی بود!
دست او را رها کرده و گونهاش را نوازش کرد.
_ باشه بیمارستان نمیریم.
افرا چشمانش را بست. هنوز هم احساس سرما
میکرد و لرز داشت. صدای نالهاش به قدری ضعیف
بود که حتی تارخ هم به سختی متوجه آن شد.
_ از بیمارستان متنفرم… از همشون متنفرم… اون
شبم تنها بودم تو بیمارستان…
تارخ گیج از جملات نامفهوم او زمزمه کرد:
_ آروم باش لطفا… فکرای بدت رو بذار کنار…
چگونه میتوانست از افرا بخواهد آرام بگیرد، آن هم
وقتی که خودش حس میکرد قلبش در حال انفجار از
شدت نگرانی است. بیشتر از آن نمیتوانست آنجا
صبر کند تا برای بردن ماشین بیایند. حال افرا واقعا بد
بود و نیاز به پزشک داشت. برای همین هم حرکت
کرده و با همان فرد تماس گرفت و آدرس جدیدی
برای گرفتن سوییچ ماشین افرا به او داد.
به افرا قول داده بود که او را به بیمارستان نمیبرد. با
پزشک خانوادگی نامدارها تماس گرفت و با شرح
وضعیت افرا از او خواست سریعا خودش را به
آدرسی که برایش میفرستاد برساند.
تماس را که قطع کرد خودش هم با سرعت به سمت
آپارتمانی که آدرسش را برای دکتر فرستاده بود
حرکت کرد. تاریکی هوا و بارش شدید باران که رفته
رفته شدیدتر هم میشد از یک طرف و از طرف
دیگر نگرانیاش برای وضعیت افرا باعث میشد تا
رانندگی در آن وضعیت برایش سخت شود، اما به هر
جان کندنی بود سعی کرد به افرا نگاه نکند تا
تمرکزش برهم نریزد.
رسیدن به مکان موردنظرش بیش از حد طول کشید
طوریکه وقتی جلوی آپارتمان شخصی خودش که
خیلی دیر به دیر به آنجا سر میزد رسید دکتر
خانوادگیشان منتظرش بود.
ماشین را داخل پارکینگ برده و از دکتر خواست
دنبالش برود. در پارکینگ سریع از ماشینش پیاده شده

و افرا را عین یک کودک در آغوش گرفت. همراه
دکتر سریع به طبقهی مورد نظر رفتند. به محض پا
گذاشتن داخل خانه دکتر رضایی گفت:
_ ببرش تو اتاق خواب بخوابونش رو تخت. خونه
خیلی سرده شوفاژارو روشن کن. اتاق سریعتر گرم
میشه بهتره.
تارخ سریع حرف دکتر را اطاعت کرده و افرا را
داخل یکی از اتاق خوابهای خانه برد. آرام او را
روی تخت گذاشته و بعد از اینکه پالتویش را از
دورش باز کرد رویش را با پتو پوشاند.
با اینکه به شدت نگران وضعیت افرا بود اما او را
همراه دکتر رضایی که مرد مسن و با تجربهای در
امر طبابت بود تنها گذاشت تا شوفاژها را روشن کند.
با اینکه با حداکثر سرعت کارها را انجام داده بود، اما
باز هم کارش بیشتر از ده دقیقه طول کشید. از روشن
شدن سیستم گرمایشی خانه که اطمینان حاصل کرد به
سرعت به اتاق و کنار افرا بازگشت.
با توضیحی که از وضعیت افرا به دکتر داده بود او
کاملا با امکانات خودش را به آنجا رسانده بود.
خودش را کنار دکتر رسانده و به او که مشغول وصل
کردن سرم به دست نحیف افرا بود خیره شد.
_ حالش چطوره دکتر؟
رضایی با اخمهایی درهم به صورت غرق در خواب
افرا نگاه کرد.
_ چه بلایی سرش اومده؟ فشارش به شدت پایین بود.
خدا رحم کرده بهش. دیر میکردی ممکن بود با این
تب و افت فشار تشنج کنه.
تارخ حیرت زده از جواب جدی رضایی زمزمه کرد:
_ نفهمیدین چرا فشارش افت داشته؟
رضایی سرش را به سمت تارخ چرخاند.
_ این افت فشار عصبیه. نمیدونی چه بلایی سرش
اومده؟ اصلا نسبتش باهات چیه؟ تا حال تو عمارت
این دخترو ندیدم!
تارخ با اعصابی بهم ریخته به صورت رنگ پریدهی
افرا نگاه کرد.
_ حالش خوب نبود. نتونست حرف بزنه.
سرش را سمت رضایی چرخاند.
_ از آشناهای دورمونه. اتفاقی دیدمش.
رضایی یک تای ابرویش را بال داد.
_ اگه نگران اینی که اهالی عمارت راجع بهش چیزی
بدونن خیالت از جانب من راحت باشه.
تعجب تارخ را که دید اضافه کرد:
_ اینطوری نگام نکن. میدونم رابطهت با نامیخان
چندان حسنه نیست. از برخورداتون فهمیدم.
تارخ علاقهای به ادامهی این بحث نداشت برای همین
بیربط به حرف دکتر رضایی به افرا اشاره کرده و
پرسید:
_ الن وضعیتش خوبه؟
رضایی گوشی معاینهاش را داخل کیفش گذاشته و از
جایش بلند شد. مقابل تارخ ایستاد قدش نسبت به تارخ
کوتاه بود. چشمان ریزش را که از پشت عینک
گردش ریزتر هم بنظر میآمد به صورت تارخ
دوخت.
_ موهات خیسه. خشکشون کن. لباساتم عوض کن.
این دختر خوب میشه، اما تو بخوای اینطوری نگران
باشی خودت مریض میشی. یه لیوان شیر گرم بخور.
با سر کم مویش به افرا اشاره کرد.
_ تبش اومده پایین. قطع شد یه لیوان شیر گرمم بده
بهش بخوره. سوپ بود چه بهتر.
تارخ سر تکان داد.
_ ممنون دکتر.
دکتر لبخند خشکی زد.
_ مراقب خودت باش. من دیگه میرم.
تارخ دکتر رضایی را تا دم در بدرقه کرد. بعد از
رفتن دکتر با رستوران و سوپر مارکت محله تماس
گرفته و سفارش غذا و خوراکی داد. کارش که تمام
شد اول نگاهی به ساعت که از یازده شب گذشته بود
انداخت و بعد کنار افرا بازگشت. باید به صحرا هم
خبر میداد که افرا پیش اوست، اما امیدوار بود افرا
خودش بیدار شده و مستقیم با خواهرش صحبت کند.
روی تخت و کنار افرا نشست. اتاق گرم شده بود، اما
با این وجود دست برد و پتوی روی افرا را تا زیر
گردنش بال کشید.
نتوانست دستش را عقب بکشد. همانگونه که نگاهش
روی صورت خسته و مریض افرا میچرخید دستش
را سمت گونهی او برد.
_ چه بلایی سرت اومده؟
افرا واکنشی به زمزمهی زیرلبی او نداد. بیتاب بود تا
صدای افرا را بشنود. عادت نداشت افرا را اینگونه
مریض و رنجور ببیند. دخترک سر بههوای مزرعه
همیشه باید شاد و خوشحال و پر از انرژی میبود.
انگشتانش را روی پیشانی او که زخمی کهنه رویش
خود نمایی میکرد لغزاند.
_ افرا…
دستش را سمت موهای او برد. ریشهی سیاه موهای
بادمجانیاش انگار نم داشتند. موهایش را آرام نوازش
کرد.
_ کی جرات کرده اذیتت کنه؟
بیجواب ماندن سوالش باعث شد تا آهی کشیده و
دستش را عقب بکشد. باید منتظر میماند تا افرا بیدار
شود. خودش هم خسته بود و از طرفی فکر قراری که
صبح داشت ذهنش را مشغول کرده بود. نمیتوانست
افرا را تنها بگذارد. دخترک کسی را نداشت تا درد و
دل کند، اگر داشت آنگونه در خیابانها آواره نمیشد.
مطمئن بود نمیخواست صحرا چیزی از حال بدش
بداند وگرنه در کوچه نمیماند.
از جایش بلند شد. سمت دیگر تخت رفت و زیر پتو
خزید. به پهلو دراز کشیده و به افرا خیره شد. هیچ
اهمیتی به آن قرار نمیداد. دخترک رنجوری که با
فاصلهی خیلی کم از او روی تخت به خواب رفته بود
برایش از هر چیزی مهمتر بود.

به درک که قرارش را از دست میداد. همانگونه که
به افرا خیره بود تصمیم گرفت برای لحظاتی کوتاه
چشمانش را روی هم بگذارد. به صدای نفسهای
منظم و عمیق افرا گوش سپرد. انگار که در حال
گوش دادن به یک سمفونی للیی باشد آرام آرام
چشمانش غرق خواب شده و بدون اینکه متوجه باشد
در خواب فرو رفت.
******
صدای دینگی که به گوشش خورد باعث شد اخمی
مابین ابروهایش جاخوش کند. احساس گرما میکرد و
کلافگی که از حس گرما در وجودش جریان یافته بود
باعث شد تا لی پلکهایش را آرام گشوده و پتو را از
رویش کنار بزند. گیج و منگ به مکان ناشناسی که
در آن بود نگاه کرد. اصلا به یاد نمیآورد کجاست.
حس ترس به سراغش آمد، اما این حس خیلی سریع با
دیدن مردی که کنارش غرق در خواب بود پر کشید.
تارخ بود. به صورت غرق در خواب او نگاه کرد.
کمکم اتفاقاتی که در خیابان افتاده بود را به یاد آورد و
آن آغوش گرم و امن مرد کنارش را. نگاهش روی
صورت تارخ قفل بود که دوباره صدای دینگی
گوشش را پر کرد. تازه متوجه شد صدای افاف خانه
است. نمیدانست کجا بودند، اما همین که کنار تارخ
بود احساس امنیت میکرد. برایش اهمیت نداشت کجا
هستند. میتوانست خستگی را از چشمان بستهی تارخ
هم تشخیص دهد. برای اینکه صدای آیفون او را بیدار
نکند سریع از روی تخت بلند شد. تازه متوجه
آنژیوکتی که به دستش وصل بود شد. اخم کرد و سرم
را از بالی سرش که به یک گیره آویزان کرده بودند
برداشت و از اتاق بیرون رفت. گیج در اطراف
چرخید و با دیدن افاف به سمتش پا تند کرد. گوشی
افاف را برداشت.
_ بله؟
صدای بارش شدید باران و صدای جوان یک مرد در
هم مخلوط شده بود.
_ سفارشاتون رو آوردم.
افرا گیج دکمهی افاف را فشار داد. حتما تارخ
سفارش چیزی داده بود.
در چوبی و براق خانه را نیمه باز کرد و بعد به سمت
نزدیکترین مبلی که دید رفت تا آنژیوکت سرم را از
دستش بیرون بیاورد.
کارهایی از این قبیل را به لطف سامان خوب بلد بود.
سوزن آنژیوکت را از دستش بیرون آورده و چسبی
که با آن آنژیوکت را به دستش چسبانده بودند روی
دستش چسباند تا جلوی خونریزی را بگیرد.
با تقهای که به در خورد به ناچار سوزن آنژیوکت را
در پلاستیک سرم فرو کرد و آن را همانجا روی مبل
گذاشت تا بعدا دورش بیاندازد. به سمت در پا تند کرده
و در را باز کرد. پسری جوان پشت در با چند
پلاستیک در دستش ایستاده بود. با دیدن افرا
پلاستیکها را به سمتش گرفت. افرا با تشکر آرامی
پاکتها را از دست او گرفت و پرسید:
_ هزینهش چقدر میشه؟
پسر مودبانه جواب داد:
_ آنلاین پرداخت شده خانم.
بعد با اجازهای گفته و به سمت آسانسور رفت. افرا
داخل خانه بازگشت و در را با پایش بست. پاکتها را
همان جا کنار در روی زمین گذاشت. احساس ضعف
داشت و حمل پاکتها برایش سخت بود.
خواست به سمت مبلی که سرم را روی آن گذاشته بود
برود تا آن را برداشته و دور بیاندازد که صدای بلند و
پر از دلهرهی تارخ را شنید و سرجایش متوقف شد.
_ افرا…
صدای نگران تارخ شرمندهاش کرد.
_ اینجام…
تارخ سراسیمه از اتاق بیرون آمد. با دیدن افرا که
بیحال کنار در ایستاده بود با سرعت به سمت او رفته
دستانش را روی شانههایش گذاشت.
_ خوبی؟

افرا نگاهش را بال آورد و در چشمان جدی و نگران
تارخ دوخت. آرامآرام داشت تمام اتفاقاتی که در
خانهی فرزین برایش رخ داده بود را به یاد میآورد.
آرزو باردار بود! مادرش حامله بود و ظاهرا قرار
بود تا چند ماه دیگر عضو جدیدی به خانوادهی از هم
پاشیدهشان اضافه شود! البته خانواده برای او مفهوم
نداشت، اما ممکن بود آن بچه که حال جنین چند
هفتهای بیش نبود به لطف فرزین بتواند طعم داشتن
یک خانواده را بچشد. تارخ منتظر به صورتش چشم
دوخته بود تا جوابش را بشنود و او نمیدانست چه باید
میگفت! میگفت خوب است وقتی نبود؟ پشیمان بود
از اینکه چرا جواب تماس او را داده است. ترجیح
میداد در همان خیابان جان میداد، اما تارخ او را
اینگونه ضعیف و رنجور نمیدید. نگاهش را از
چشمان تارخ دزدیده و به خانهی نسبتا تاریک نگاهی
کرد. وسیلههای چیده شده در آن به خوبی قابل
تشخیص نبودند. بحث را از حال خودش به سوال در
رابطه با مکانی که در آن بودند تغییر داد.
_ اینجا کجاست؟
تارخ یک قدم دیگر به او نزدیک شد. دست راستش
را بال آورده و کنار گوش افرا به دیوار چسباند. حال
مابین تنهایشان فقط یک بند انگشت فاصله بود.
سرش را روی صورت رنگ پریدهی افرا خم کرد.
_ چی شده بود؟ چرا تو خیابون بودی؟ برا چی داشتی
گریه میکردی؟
افرا تسلیم نشد.
_ زنگ زده بودی چیکارم داشتی؟
تارخ غرید:
_ افرا…
لبهای افرا لرزیدند. نمیخواست گریه کند،
نمیخواست ضعیف و رنجور بنظر بیاید، اما حالش
دست خودش نبود. نمیتوانست بغضش را کنترل کند.
سرش را پایین انداخت. نمیتوانست به تارخ نگاه کند.
چه میگفت؟ میگفت مادرش باردار است؟
تارخ دست چپش را بال آورد. آرام چانهی افرا را
گرفته و مجبورش کرد سرش را بال آورده و نگاهش
کند. برق اشک چشمان افرا حالش را زیر و رو کرد.
_ چی شده افرا؟ کی اذیتت کرده؟
بغض افرا ترکید. چرا در تمام طول زندگیاش کسی
نبود اینگونه نگران راجع به روز سختی که گذرانده
بود سوال بپرسد؟ اشکهایش روی گونههایش
چکیدند. بدون اینکه احساس کند ممکن است لطمهای
به غرورش وارد شود پیشانیاش را به سینهی تارخ
تکیه داده و از ته دل گریست.
تارخ ناراحت از گریههای بیصدای افرا دستانش را
آرام دور تن او حلقه کرد. برای مدتی کوتاه چیزی
نگفت و اجازه داد افرا در آغوشش آرام بگیرد، اما
وقتی دید افرا آرام نمیشود سکوتش را شکست.
میترسید دوباره حالش بد شود.
_ بچهجون گشنهت نیست؟
موهای افرا را نوازش کرد.
_ یکم سوپ میخوای؟
افرا صدای تارخ را که شنید خجالت زده از آغوش او
بیرون آمد.
_ ببخشید من نمیخواستم مزاحمت شم.
تارخ لبخندی زده و دستی روی پلیورش که با
اشکهای افرا خیس شده بود کشید.
_ قطعا قصد کثیف کردن پلیورمم نداشتی!
افرا تک خندهی بیجانی کرده و چیزی نگفت. تارخ
دستش را گرفته و بعد از برداشتن پاکتهای کنار در
او را دنبال خودش به آشپزخانه کشاند. چراغ
آشپزخانه را روشن کرد و بعد از گذاشتن پاکتهای
خرید روی میز یکی از صندلیهای چوبی دور میز
را بیرون کشید و به افرا اشاره کرد تا بنشیند.
افرا دستی به زیر چشمانش که خیس بودند کشیده و
بیحرف پشت میز نشست. با کنجکاوی به اطراف
نگاه کرد.
آشپزخانهی بزرگ کاملا تمیز و مرتب بود.
کابینتهای سفید و طوسی از شدت تمیزی برق
میزدند و بنظر میآمد تا به حال کسی در آنجا آشپزی
نکرده است. وقتی تارخ از داخل کابینت کاسه و
بشقاب بیرون آورد و روی میز چید افرا گیج پرسید:
_ من چطوری اومدم اینجا؟ یادم نیست!
تارخ لیوانی شیشهای کنار بشقاب او گذاشت.
_ تو بغل من! از حال رفته بودی.
افرا بیاختیار آهانی گفت! چرا همآغوشیشان باید در
این وضعیت اسفناکش که اصلا تمرکزی روی
احوالش نداشت رخ میداد؟ شاکی بود! دلش
میخواست در وضعیت بهتری چنین هم آغوشی را
تجربه میکرد، اما دوباری که این اتفاق رخ داده بود
هر دو در وضعیت و حال بدی قرار داشتند.
تارخ سوپی که سفارش داده بود را داخل قابلمه ریخته
و مجدد گرم کرد. وقتی ظرف افرا را با سوپ پر
کرده و مقابلش گذاشت کنارش نشست.
_ بخور یکم جون بگیری.
افرا قاشقش را داخل بشقاب سوپش چرخاند.
_ نگفتی. چرا بهم زنگ زده بودی؟
تارخ به صندلیاش تکیه داد.
_ مگه تو گفتی چه بلایی سرت اومده بود؟
افرا نگاهش را به بشقاب دوخت.
_ چیزی نیست که بخوام راجع بهش حرف بزنم.
پوزخندی زد.
_ بعضی چیزا گفتن ندارن.
سرش را بال آورد.
_ خودتم از خیلی چیزا حرف نزدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صدف
صدف
1 سال قبل

دوستان رمان چطوره بخونمش؟

گوگولی
گوگولی
1 سال قبل

رمانتون خیلی قشنگه فقط کاش ما هم یکی از این تارخا تو زندگیمون میومد

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

من عاشق اونجاش شدم ک با ظرافت کامل دکتر و توصیف کرده بود ک گفت با سر کم مویش ب افرا اشاره کرد😂نویسنده مرسی عالیه❤

شقایق
شقایق
1 سال قبل

نکنه تو اون بیمارستان یکی خواسته بهش تجاوز کنه زده پیشونیش رو ترکونده؟

Roya
پاسخ به  شقایق
1 سال قبل

بابا چرا انقد جناییش میکنین

Sarina
Sarina
1 سال قبل

این دنیای کوفتی یه تارخ به ما بدهکاره🤕

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  Sarina
1 سال قبل

😂😂😂😂

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
پاسخ به  Sarina
1 سال قبل

نگاه حرف حق

Sarina
Sarina
1 سال قبل

خدایا ترو خدا یه تارخ به ماهم بده
خدایا تا باشه از ابن تارخا
افرای خرشانس هرچی تو زندگی شانس نیاوردی خدا همرو جمع کرده ضربدر ۱۰ کرده داده بهت آخه دیگه چی میخوای😶
مدیونید فکر کنید حسودیم شد🤫
نویسنده داستانت عالی امیدوارم همیشه موفق باشی قلم زیبا پارت های به اندازه داستان بندی جذاب 😍

Rasha
Rasha
1 سال قبل

تف تو این زندگی🤧
یکی مث تارخم نداریم اینطوری باشه🥲

شقایق
شقایق
پاسخ به  Rasha
1 سال قبل

تیکه کلام دوستم…تا ی رمان میخونه میگه یکیم نداریم….😂

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

مثل همیشه عالی👌👌👌

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

👌👌👌🌸

یکی
یکی
1 سال قبل

نویسنده جدیدا داری کم می نویسی که !🥺

Sarina
Sarina
پاسخ به  یکی
1 سال قبل

مگه دلارای نخوندی که به این میگی کم یه پارت این اندازه ۱۰ پارت دلارای😄

مهشید
مهشید
1 سال قبل

خیللی خوبب بود
ولی نویسنده یکم سریع تر داستانو پیش ببر

Nanaz
Nanaz
1 سال قبل

وای چقدر تارخ خوبه.چقد جنتلمنه🥺😂

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x