به صفحهی گوشی خیره شده و نالید:
_ چه بلایی سرت اومده آخه؟ سرت تو کدوم آخور بنده که جواب نمیدی؟
پوفی کشید.
_ عصبی شدن احتمالی تو رو کجای دلم بذارم؟
فایده نداشت. تارخ نامدار به هیچ عنوان در دسترس نبود. انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود.
درمانده از جواب ندادن او با آرش تماس گرفت تا بلکه او توانست تارخ را پیدا کند.
وقتی صدای خواب آلود آرش را شنید لبش زیرینش را گاز گرفت. پاک فراموش کرده بود که صبح زود است و خیلی ها همچنان در خواباند.
_ کدوم بیشعوری این وقت صبح زنگ میزنه؟
افرا خواست چیزی بگوید که صدای خوابالود آرش مجدد در گوشی پیچید:
_ تارخ تویی؟ بمیری خب… خاله شیرین از شدت نگرانی هلاک شده. کدوم قبرستونی رفتی که جواب تلفن هیچ کس رو نمیدی؟ ای بمیری که عین گاو میش جفت پا اومدی وسط زندگی من! چه مرگته باز؟ مرده شور خودتو اون گذشتهی تخم مرغیتو ببرن!
افرا از جملات رگباری آرش شوکه شد! مشخص بود آنقدر خوابالود بوده که حتی به شمارهی روی صفحهی گوشی نگاه نکرده است. برای همین هم بی توجه آن جملات را بر زبان آورده بود.
نگران شد. چه بلایی بر سر تارخ آمده بود که جواب هیچ کس را نمیداد؟ با آن نگرانی عجیبی که به لحنش هم سرایت کرده بود پرسید:
_ تارخ چش شده؟
آرش از شنیدن صدای ظریف و دخترانهی پشت گوشی شوکه شد که بی اختیار لب زد:
_ الو…
افرا غرید:
_ آرش منم افرا… یه دقیقه عین آدم جوابمو بده ببینم. تارخ چش شده مگه؟
آرش خمیازهای کشید.
_ هیچی بابا…چیزی نشده. خاله شیرین یکم گندهش کرده. دیشب نرفته خونه واسه همون.
افرا ناامید نالید:
_ ازش خبر نداری؟
آرش انگار که تازه خواب از سرش پریده بود با تعجب پرسید:
_ افرا چیزی شده؟ صبح خروس خون چرا زنگ زدی به من؟ نکنه دلت برام تنگ شده بود؟ یا مثلا دیشب خوابمو دیدی؟
افرا پوفی کشید. پر حرص جواب داد:
_ آره دیشب تا صبح خواب تورو دیدم! مزه نریز آرش. امروز خواهرم کنکور داره. نتونستم برم مزرعه. تو مزرعه هم چند تا کار مهم داشتم. میخواستم به تارخ خبر بدم، اما هر چی زنگ زدم گوشیش خاموش بود. گفتم شاید تو ازش خبر داشته باشی. بهش بگی امروز نمیتونم برم مزرعه.
آرش جدی شد.
_ اوه اوه. افرا بد وقتی رو واسه نرفتن به مزرعه انتخاب کردی.
افرا نگران شد.
_ چرا؟
آرش با جدیتی که توام با شوخی بود جواب داد:
_ تارخ الان اعصابش در تخم مرغی ترین حالت ممکنه. برو دعا کن نفهمه مزرعه رو پیچوندی، وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه!
افرا ترسیده نجوا کرد:
_ وای نکنه دوباره اخراجم کنه؟
آرش با کمی مکث گفت:
_ ببین امروز زنگ زد بهت جوابش رو نده… بیخیال…حالا کاریه که شده. این عصبی شه حرف تو مخش نمیره. فردا میری مزرعه میگی بخاطر کنکور خواهرت نرفتی. حالا بدبخت کنکور نود درصد مواقع روز جمعهس که از شانس تو امسال افتاده پنجشنبه!
افرا بی توجه به جملهی آخر او مضطرب لب زد:
_ خراب تر نشه همه چی؟
آرش دوباره خمیازه کشید.
_ نه. حالش خوب شه پاچه نمیگیره. بیخیال. برو به سراغ خواهرت. احیانا عصبی شدم من طبق معمول جان فشانی میکنم و مثل سری قبل میام کمکت. راستی بهت گفتم دفعهی قبل چه دهنی ازم سرویس کرد بابت اینکه تو رو دعوت کرده بودم مهمونی؟
افرا متعجب جواب داد:
_ نه نگفتی.
آرش با جدیت و در حالیکه صدایش دوباره خوابالود شده بود گفت:
_ الان خوابم میاد. حالا بعدا بهت میگم.
افرا با حرص، مسخرهای گفت و تماس را قطع کرد. آرش وقت خوبی را برای شوخی کردن انتخاب نکرده بود. البته که او وقت خاصی برای شوخی هایش نداشت!
با یادآوری پیشنهاد آرش بیخیال تماس و اطلاع دادن به تارخ شده و گوشیاش را داخل کیفش انداخت.
مضطرب بود. نه فقط برای خودش که بخاطر صحرا هم استرس داشت. صحرا زحمت زیادی کشیده بود. بیشتر از یک سال از تمام تفریحات و خوشی ها و مهمانی رفتن ها زده بود تا بتواند رشتهای که میخواست را در دانشگاه بخواند.
میدانست کنکور آنچنان هم ملاک خوبی برای سنجیدن تلاش های یک فرد نبود. استرس زیاد هم میتوانست نتیجهی یک سال تلاش خواهرش را به هدر دهد.
امیدوار بود صحرا بتواند استرسش را مدیریت کند.
بی اختیار چشمانش را بست. یادش میآمد مادربزرگش چگونه سر نماز صلوات میفرستاد و ذکر میگفت و برای عاقبت بخیری نوه هایش که مادر و پدرشان هر کدام بیخیال به زندگی خود مشغول بودند دعا میکرد.
ذکر بلد نبود، اما آرام و با تمام وجودش صلوات فرستاد و زیر لب گفت:
_ خدایا خودت به خواهرم کمک کن. خیلی زحمت کشیده. مبادا زحماتش به باد بره.
با صدای آمین بلندی که شنید بی اختیار چشمانش را گشوده و ترسیده از جا پرید.
با دیدن سامان اخم کرد.
_ ترسیدم.
سامان با لبخند نگاهش کرد.
_ ببخشید. خیلی غرق راز و نیاز بودی. از صحرا چخبر؟
افرا با حرص خندید.
_ مگه برات مهمه؟
سامان خواست دست افرا را بگیرد که افرا با اخم عقب کشید.
سامان چشمانش را کوتاه و برای چند ثانیه بست تا برخودش مسلط شود.
_ متاسفم... خواب موندم.
افرا پوزخندی زد.
_ صبح نیومدی دنبالش؟ به درک. خودم که نمردم. حداقل دروغ نگو. احتمال زیاد دیشب مهمون خانم داشتی.
سامان غرید:
_ افرا مراقب حرف زدنت باش. نا سلامتی من پدرتم.
افرا نتوانست خودش را کنترل کند. با خشم از جایش بلند شد.
با یادآوری نگاه منتظر صحرا خونش به جوش آمد.
مقابل سامان که روی نیمکت نشسته بود ایستاد و با خشم و عصبانیت گفت:
_ تو پدری؟ جدا؟ تو وقتی که دلت بخواد پدری! وقتایی که باید باشی نیستی! خون این بچه رو کردی تو شیشه که باید دکتر شه مثل خودت. فقط تا اینجا پدر بودی؟ هیچ فهمیدی دیشب منتظرت بود؟ منتظر بود بیای بغلش کنی بهش بگی استرس نداشته باشه؟ بهش بگی گور بابای دکتری. چه قبول شه چه نه تو عاشقشی تا بلکه از استرسش که داشت خفهش میکرد کم شد؟ فهمیدی یا تو این چیزا پدرا مسئولیت ندارن،
فقط موقع احترام گذاشتن بچه ها یادشون میاد پدرن؟
صدای افرا رفته رفته داشت بلند تر میشد و توجه خانواده هایی که در اطراف منتظر فرزندشان بودند تا آزمونشان تمام شود به سمتشان جلب شده بود.
سامان از جایش برخاست و برای آرام کردن افرا شانه های او را گرفت.
_ خیلی خب. صداتو بیار پایین. همه دارن نگامون میکنن.
افرا با خشم دست های او را کنار زد.
_ به جهنم که نگاه میکنن.
منتظر حرفی از جانب سامان نماند. کیفش را برداشت و با قدم هایی بلند از او دور شد.
سامان کلافه به دنبالش رفت. غرورش اجازه نداده بود عذر خواهی کند، وگرنه میدانست افرا کاملا حق دارد عصبی شود.
گند زده بود و میترسید همین رابطهی نصفه و نیمه با دخترانش هم خراب شود.
نزدیک افرا که شد صدایش زد.
_ افرا صبر کن.
افرا با خشم به سمتش چرخید.
_ سامان توروخدا دست از سرم بردار. حوصلهت رو ندارم.
بی حوصله ادامه داد:
_ معذرت میخوام که احترامت رو شکستم. تقصیر تو نیست. مقصر من و خواهر احمقمیم که از مامان بابامون بیش از حد انتظار داریم.
سامان پوفی کشید. دست افرا را گرفت. افرا خواست دستش را از دست او جدا کند که سامان اجازه نداد.
_ یه امروزو بخاطر صحرا صلح کن.
با مکث اضافه کرد:
_ درست میگی من کوتاهی کردم. معذرت میخوام.
افرا با شنیدن نام صحرا کمی نرم شد. میدانست صحرا عاشق این است که سه نفره کنار هم باشند. خواست چیزی بگوید که با تذکر نگهبانی که از کنارشان میگذشت حرف در دهانش ماسید:
_ شما دو نفر… اینجا دانشگاهه. حواستون به رفتارتون باشه.
افرا پوزخندی زد. شک نداشت نگهبان به اشتباه فکر کرده بود که آن دو با همدیگر دوست هستند.
متنفر بود از اینکه دیگران سامان را با برادر یا دوست او اشتباه بگیرند.
سامان با اخم به نگهبان نگاه کرد. همزمان دست افرا را گرفت.
_ ایشون دختر منه. مشکلی هست؟
نگهبان متعجب نگاهش را بین افرا و سامان چرخاند. اگر شباهت های ظاهری آن دو نبود حرف سامان را به هیچ عنوان نمیپذیرفت.
_ ببخشید. ماشالله اصلا بهتون نمیاد دختری به این بزرگی داشته باشین.
سامان با اخم و بدون اینکه جواب نگهبان را دهد افرا را دنبال خودش کشاند.
وقتی از نگهبان دور شدند افرا گفت:
_ ولم کن. کجا داریم میریم؟
سامان نگاهش را به سمت دخترش چرخاند.
_ بریم صبحونه بخوریم. آزمون صحرا طول میکشه هنوز. تا کنکور صحرا تموم شه ما هم بر میگردیم. دلم میخواد یکمم راجع به کارت گپ بزنیم.
افرا غر زد:
_ سامان من حوصلهی نصیحتای تورو ندارم. اگه میخوای غر بزنی که بیا برات زمین بخرم و این حرفا همین الان بگو.
سامان دستش را دور شانهی او حلقه کرد. میدانست افرا از این کار خوشش نمیآید، اما به روی خودش نیاورد.
_ نه قول میدم نصیحتی در کار نباشه. مطمئنم خبر نداری تارخ نامدار اومده بود به دیدنم.
افرا سر جایش ایستاد و با ناباوری پرسید:
_ چی؟ کی؟ برای چی آخه؟ چی گفت؟
سامان خندید.
_ بریم هم صبحونه بخوریم هم همه چی رو برات تعریف کنم.
*
با صدا زدن بلند رحمان در جایش تکانی خورد. نتیجهی شب تا صبح سیگار دود کردن و مصرف الکل حال وحشتناکی بود که در حال حاضر تجربهاش میکرد. معدهاش به طرز وحشتناکی تیر میکشید. سرش سنگین شده بود و احساس میکرد هر لحظه است که بالا بیاورد! هم محتویات معده و هم خاطرات گذشته را. هر دو یکجا!
رحمان مجدد صدایش زد.
_ تارخ خان اینجایین؟
دستش را روی معدهاش فشار داد. با صدایی خش دار و گرفته جواب داد:
_ چی شده رحمان؟
رحمان به دنبال صدا وارد سالن نشیمن ساختمان شد. تارخ حال نداشت حتی سر جایش تکان بخورد، فقط بی حال و زیر لب دوباره نالید:
_ چی شده؟
رحمان ترسیده صورت رنگ پریدهی او را از نظر گذراند. بوی سیگار کل فضای نشیمن را گرفته و آدم احساس خفگی میکرد. یادش نمیآمد تا به حال تارخ را اینگونه مریض دیده باشد. نگاهش روی شیشهی نصفه و نیمهی نوشیدنی کشیده شد و با تردید پرسید:
_ تارخ خان خوبین؟ زنگ بزنم اورژانس؟
تارخ یکی از دستانش را روی کاناپه فشار داد و دست دیگرش را به لبهی میز گرفت تا بلند شده و بنشیند. دستی که به لبهی میز گرفته بود به جا سیگاری برخورد کرد و کل محتویات آن که شامل خاکستر و فیلتر چند بسته سیگار بود روی زمین ریخت و فرش را کثیف کرد.
رحمان هول شد.
_ آقا… زنگ بزنم دکتر؟
تارخ به سختی چشمان پر خونش را به فیلتر های سیگار دوخت و غرید:
_ لازم نکرده. کارت رو بگو. چی شده؟
رحمان آب دهانش را قورت داد. حال تارخ بد بود و نمیتوانست بی تفاوت باشد.
_ آخه تارخ خا…
تارخ بی حوصله و عصبی میان حرفش پرید:
_ من خوبم رحمان… سرم درد میکنه. چیه؟ چی شده؟
رحمان کمی روی صورت او مکث کرد و بعد با من و من گفت:
_ راستش آقا امروز نبودین همه چی بهم خورده. مگه قرار نبود چند تا کارگر اضافی بیان میوه های باغ رو بچینن؟ از اونا که خبری نشد، فردام که جمعهس کسی کار نمیکنه. این فضولاتم قرار بود ببرن از اونم خبری نشد. جوجهی جدید برسه همه چی بهم میخوره که…
تارخ گوشهی چشمانش را ماساژ داد.
_ رحمان چی میگی؟ پس مهندس ملک چیکار میکرد؟ دیروز گفت خودم هماهنگ میکنم که…
رحمان شانه بالا انداخت.
_ خانم مهندس نیومدن آقا.
تارخ اخم هایش را درهم کشید.
_ یعنی چی نیومدن؟ امروز مگه روز تعطیله؟
رحمان ابرو هایش را بالا داد.
_ والا آقا تا جایی که من میدونم نیست.
تارخ پوفی کشید و به ساعت روی دیوار خیره شد. ساعت هفت عصر را نشان میداد. چیز زیادی به تاریکی هوا نمانده بود و روز داشت تمام میشد.
از دیشب تا به الان را انگار در هپروت سپری کرده بود. معدهاش دوباره بهم خورد و به سختی خودش را کنترل کرد تا بالا نیاورد.
نمیتوانست کاری کند، حالش خوب نبود و بی برنامگی آن دخترک اعصابش را بیشتر از قبل تحریک کرده بود.
آب دهانش را با بدبختی قورت داد. انگار که جام زهر سر کشیده باشد مزهی دهانش تلخ مثل زهر بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.