آرش بازویش را گرفت.
_ افرا خواهش میکنم به حرفم گوش بده. بعدشم فعلا یه کار مهم تر باهات دارم. خیلی مهم تر از وحیده. بهت قول میدم راجع به وحید خودم باهاش حرف بزنم. الان برو خواهرت رو صدا کن بریم رستورانی جایی. باید حرف بزنیم.
افرا با اخم بازویش را از دست او بیرون آورد.
_ چه حرفی؟
آرش نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ میگم بهت. فقط جلوی تارخ سوتی نده. بگو از قبل هماهنگ کردیم بریم یکم خوش بگذرونیم. خب؟
افرا متعجب سر تکان داد و عصبی از رفتار تند تارخ و کلافه به ساختمان بازگشت.
خبری از لاله و علی نبود. احتمالا در طبقهی بالا مشغول تعویض لباس بودند.
صحرا با ترس روی یکی از راحتی ها نشسته بود و تارخ انگار که اتفاقی نیوفتاده است داشت سیگار میکشید.
افرا بدون اینکه توجهی به تارخ کند رو به صحرا گفت:
_ صحرا پاشو وسایلت رو بردار بریم. آرش بیرون منتظرمونه.
تارخ با شنیدن صدای جدی افرا سرش را بالا آورد و به افرا خیره شد. آرش چه کاری با او داشت؟
سیگارش را داخل زیر سیگاری مقابلش خاموش کرد.
_ آرش چیکارت داره؟
خشک و رسمی پرسیده بود. افرا توجهی نشان نداد. به اجبار به سمت کاناپهای که تارخ نشسته بود رفت تا گیتارش را بردارد.
تارخ که بی توجهی او را دید اخم کرد.
_ دارم ازت سوال میپرسم.
افرا گیتارش را داخل کیف مخصوصش گذاشت و زیپ آن را کشید.
_ پرسیدی که پرسیدی من مجبور نیستم جوابت رو بدم.
تارخ غرید:
_ افرا…
افرا بی توجه به خشم او گیتار و کیفش را برداشت و به صحرا که با استرس نگاهشان میکرد اشاره کرد.
_ بریم.
تارخ تند از جایش بلند شد.
_ تا جواب سوالمو ندادی پاتو از اینجا بیرون نمیذاری.
افرا چشمانش را کوتاه بست و نفس عمیقی کشید تا بر خود مسلط شود. وسایلش را به دست صحرا داد و گفت:
_ تو برو تو ماشین من میام.
صحرا مضطرب زیر لب پرسید:
_ مشکلی پیش نیاد؟
افرا شانهی او را فشرد.
_ نه خیالت راحت. برو منم میام پشت سرت.
صحرا با شک از آن ها فاصله گرفته و از ساختمان بیرون رفت.
وقتی صحرا رفت تارخ خودش را مقابل افرا رساند. با عصبانیت سوالش را تکرار کرد.
_ آرش چیکارت داره؟
افرا دستانش را به کمرش زد و با تمسخر گفت:
_ الان این سوالتو جواب ندم نمیذاری برم؟
تارخ سرش را نزدیک صورت او برد. لحنش چنان جدی و پر از خشم بود که افرا برای یک لحظه واقعا از او ترسید.
_ افرا کاری نکن زبون درازت رو خودم کوتاه کنم.
با اینکه ترسیده بود اما خودش را نباخت. با سرتقی تمام به چشمان تیرهی تارخ که حالا تیره تر از قبل هم به نظر میآمد زل زد.
_ قرار داریم با هم. میخوایم شام بریم بیرون.
با لبخند ادامه داد:
_ بر خلاف اون شب که تو همه چی رو زهرمارمون کردی مطمئنم با آرش بهمون خوش میگذره.
تارخ با خشمی که سعی در کنترلش داشت برای چند ثانیه به چشمان افرا زل زد و بعد گفت:
_ تو چقدر آرش رو میشناسی که باهاش قرار میذاری؟
افرا پوزخندی زد.
_ من آرش رو خیلی بهتر از تو میشناسم. اونقدر میشناسمش که میدونم مثل تو عین آب خوردن کسی رو از نون خوردن نمیندازه.
با نوک انگشت روی سینهی تارخ زد.
_ من مطمئنم وحید اهل این حرفا نیست. خودتم اینو خوب میدونی، اما ظاهرا عشق به این دختر چشاتو کور کرده، اونقدر که خیلی راحت یه آدم بی گناه رو قصاص میکنی و شخصیتش رو لگد مال. ولی جناب نامدار اینو یادت نره زمین خیلی گرده، آه این آدم دامنت رو میگیره. زیاد به خودت و قدرتت نناز.
تارخ از جملهی آخر افرا شوکه شد. میخواست به او بگوید که مقابل وحید نمایش بازی کرده بود. میخواست بگوید که او راجع به ارتباطش با لاله اشتباه کرده است، اما جملهی آخر افرا باعث شد پشیمان شود. افرا جملهای گفته بود که دردی بی اندازه به قلبش چنگ انداخته بود.
برای چه باید توضیح میداد؟ چرا باید خودش را تبرئه میکرد؟ مگر تنها گناهش این بود؟ مگر با توضیح دادن این موضوع از بار گناهانش کم میشد یا میتوانست حرف افرا را نقض کند؟ دختر مقابلش درست وسط خال زده بود، اما خبر نداشت عذاب وجدان او بزرگترین تاوان زندگیش بود.
دستانش مشت شدند و فکش از حرص و غم لرزید، اما با هر مصیبتی بود خودش را کنترل کرد. از مقابل افرا کنار کشید و غرید:
_ موعظه هات تموم شد از منبر بیا پایین. برو به خوش گذرونیات برس.
افرا دندان هایش را روی هم فشرد.
_ جنابعالیم تشریف ببر حواست رو بده به عشقت تا باعث اخراج چند نفر دیگه نشده.
منتظر جواب تارخ نماند و با خشم از ساختمان بیرون زد.
***
آرش منو را به سمت افرا که اخم هایش درهم بود و بی حوصله بنظر میآمد سر داد.
_ چی میخوری بد اخلاق؟
افرا با حواس پرتی به لیست غذا ها نگاه کرد. فکرش درگیر برخورد آخرش با تارخ بود. چرا از درک او عاجز بود؟
هر وقت میخواست باور کند که تارخ بر خلاف جدیتش به اطرافیانش اهمیت میدهد اتفاقی رخ داده و او را دچار تردید میکرد. با این وجود چرا نمیتوانست به تارخ حس بدی داشته باشد؟ چرا نمیتوانست از او متنفر شود؟ چه مرگش شده بود؟ برای چه از حرف های تندی که به او زده بود پشیمان بود؟
چرا حس کرده بود حرف هایش او را به شدت اذیت کرده است؟
اصلا حالش خوب نبود. کاش آرش حرف های مهمش را به زمان دیگری موکول میکرد.
صدای صحرا باعث شد تا نگاهش را از منو جدا کرده و سرش را بالا بیاورد.
_ خواهری خوبی؟
لبخندی به روی صحرا پاشید. هر چند زورکی.
_ خوبم. خستهم فقط.
سرش را به سمت آرش چرخاند.
_ آرش میشه بگی کار مهمت چی بود؟ حوصله ندارم. میخوام برم خونهمون.
آرش برخلاف همیشه اینبار با جدیت به افرا نگاه کرد. بی توجه به جملهی او گفت:
_ افرا تارخ هیچ کاری رو بی دلیل نمیکنه. اینقدر عصبی و ناراحت نباش.
افرا پوزخندی زد.
_ بجز مواقعی که پای عشقش در میون باشه.
آرش ابروهایش را بالا داد.
_ تارخ عاشق شده منتها مطمئن باش اون دختر لاله نیست.
افرا دستانش را روی میز در هم گره زد و با جدیت گفت:
_ اگه لاله رو دوست نداشت منطقی تر رفتار میکرد. ظاهرا تو خبر نداری، اما به احتمال زیاد رفیقت برای بار دوم دلباخته شده.
آرش پوفی کشید. افرا بی حوصله تر از آن بود که با او بحث کند.
_ افرا الان موضوع مهم وحید نیست. لازم باشه خودم واسش کار جور میکنم. مشکل یکی دیگهس. یکی که اگه تارخ بفهمه چه غلطی کرده تیکه تیکهش میکنه.
صحرا با ترس به صورت آرش خیره شد.
_ منظورت مسعوده آره؟
آرش ناباور نگاهش را میان صحرا و افرا چرخاند.
_ خبر دارین؟
افرا بجای جواب دادن به سوال او پرسید:
_ تو چطوری فهمیدی؟
آرش به دروغ جواب داد:
_ با تینا کار داشتم. اتفاقی دیدمشون.
عمدا به افرا نگفت که خودش به خواستهی تارخ راجع به مسعود تحقیق کرده و به تینا برخورده است.
_ به تارخ چیزی نگفتی؟
حضور پیشخدمت باعث شد تا صحبت هایشان قطع شود.
وقتی سفارش دادند و گارسون رفت افرا جواب داد:
_ نه نمیدونم چرا، اما ترسیدم بهش بگم.
آرش نفسش را با آسودگی بیرون داد. خطر از بیخ گوششان رد شده بود. افرا کار عاقلانهای کرده بود. فقط کافی بود تارخ بفهمد مسعود چه اشتباهی مرتکب شده است آنوقت خدا میدانست چه بلایی بر سر او میآورد. دنیای تارخ در وجود خواهرش خلاصه میشد و خوب میدانست او بخاطر تینا دست به هر کاری میزد. برای همین هم خوشحال بود که افرا چیزی را لو نداده است. چون نمیخواست تارخ از سر عصبانیت کاری کند که بعدا پشیمان شود.
_ افرا این چیزی نیست که بشه از تارخ مخفیش کنیم. بالاخره دیر یا زود میفهمه. تارخ خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی رو خواهرش حساسه. خیلی زیاد. اگه بفهمه قیامت به پا میکنه.
افرا آب دهانش را با ترس قورت داد. مطمئن بود آرش دروغ نمیگوید. همین چند ساعت قبل برخورد وحشتناک تارخ با وحید را دیده بود. آن هم بخاطر لالهای که آرش معتقد بود در رابطه با احساس تارخ به او اشتباه فکر میکرد. میدانست آرش در رابطه با قیامتی که هشدارش را میداد لاف نزده بود.
با دلهره زمزمه کرد:
_ چیکار باید بکنیم؟
آرش با جدیت جواب داد:
_ با دوست پسرت حرف بزن…
افرا میان حرفش پرید:
_ مسعود دوست پسر من نیست.
آرش پوفی کشید.
_ افرا باید باهاش حرف بزنی. باید بگی لقمهی اندازهی دهنش برداره. تارخ جنازهی تینارم رو دوش مسعود نمیندازه. نه بخاطر سطح مالی و این حرفا. تارخ دیده مسعود با تو دوست بوده. اگه بفهمه مسعود با وجود تو با تینا هم دوست شده زندهش نمیذاره. باید یه کاری کنی. من نمیتونم بیشتر از این این ماجرا رو از تارخ مخفی کنم. چون نمیتونم ریسک کنم و بذارم برای تینا اتفاق بدی بیوفته. ازت میخوام خودت این ماجرا رو یه جوری جمع و جور کنی.
افرا با صورتی وا رفته به آرش نگاه کرد و صحرا نگران پرسید:
_ اگه مسعود کوتاه نیاد چی؟
آرش به چشمان صحرا خیره شد.
_ اونوقت باید با تارخ نامدار در بیوفته. کله گنده های شهر با شنیدن اسم تارخ خودشون رو خیس میکنن. مسعود باید خیلی احمق باشه که بخواد با تارخ نامدار در بیوفته.
افرا از جملهی جدی آرش شوکه شد. آرش شوخی نمیکرد، اما چرا داشت تارخ را اینگونه توصیف میکرد؟ مگر تارخ چه کاره بود؟ حالا میفهمید اصلا تارخ نامدار را نمیشناخت. با شک لب هایش را تکان داد.
_ مگه تارخ چیکارهس؟
آرش در سکوت فقط به چشمان افرا نگاه کرد.
سکوت آرش باعث شد تا ترسش بیشتر شود. دلهرهای که در جانش رخنه کرده بود از لحنش هویدا بود.
_ با توام آرش؟ پرسیدم تارخ چیکارهس؟
آرش یک تای ابرویش را بالا داده و با جدیت گفت:
_ قاتل زنجیرهای!
نگاه چپ چپ افرا را که دید خندید.
_ چیه؟ تو نمیدونی تارخ مزرعه داره؟
افرا غرید:
_ چرا باید از یه مزرعه دار ترسید؟ درست حرف بزن ببینم چی به چیه.
آرش سرش را به سمت صحرا چرخاند.
_ خواهرت چرا اینهمه بد اخلاقه؟
صحرا اخم کرد.
_ چرا جوابش رو نمیدی؟
آرش پوفی کشید.
_ ظاهرا تو بدتر از خواهرتی. چتونه دخترا؟ تارخ خلافکار نیست. نترسین، اما خب عموش نامی خان از اون کله گنده های روزگاره. از اونا که با یه تلفن وزیر جا به جا میکنن. پس در نتیجه کسی که بخواد با این خاندان در بیوفته عملا مغز خر خورده.
دستانش را روی میز درهم گره زد.
_ ببین افرا من خیلی راحت میتونستم همه چی رو بذارم کف دست تارخ. تارخ تنها رفیقمه. وقتی میدونم چقدر روی خواهرش حساسه یعنی تا همینجا هم که بهش نگفتم چخبره به مسعود لطف بزرگی کردم. باهاش حرف بزن بگو دور تینارو خط بکشه. وگرنه معلوم نیست بعدش چه فاجعهای بار بیاد.
افرا با صورتی وا رفته سرش را میان دستانش گرفت. میتوانست بگوید بخاطر فریب کاری مسعود از او متنفر شده است، اما نفرتش به اندازهای نبود که بخواهد او از این ماجرا آسیبی ببیند. از لعن و نفرین و آرزوهای بد برای دیگران متنفر بود. این هم از ضعف آدم ها نشات میگرفت که وقتی دستشان به جایی بند نبود شروع میکردند به لعن و نفرین.
صحرا صندلیاش را کنار افرا کشید.
_ افرا خوبی؟
افرا خواست جواب صحرا را بدهد که گوشی آرش زنگ خورد.
بی اختیار به او نگاه کرد.
آرش کوتاه به صفحهی گوشیاش خیره شد و با تعجب تماس را جواب داد.
_ سلام. چی شده؟
لحن جدی تارخ که پشت خط بود باعث شد تا مضطرب شود.
_ کجایی؟
خودش را نباخت. خونسرد جواب داد:
_ با دخترا اومدیم شام بیرون. گفتم که بهت…
سوال بعدی تارخ اضطرابش را بالا برد. اصلا دلیل تماس او را درک نمیکرد.
_ همون پاتوق همیشگیت؟
بجای جواب دادن به سوال تارخ پرسید:
_ چی شده تارخ؟
صدای بوق های ممتد که نشان از قطع شدن تماس را داشت باعث شد آرش گوشی را از گوشش جدا کند، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید با دیدن نگاه بهت زدهی افرا که درست جایی در پشت سرش قفل شده بود تعجب کرد و سرش را به عقب چرخاند و با دیدن تارخ که با اخم هایی عمیق به سمتشان میآمد بی اختیار تپش قلب گرفت.
تارخ آنجا چه میکرد؟ واهمه داشت از اینکه از جریان مسعود با خبر شده باشد وگرنه دلیلی برای این اخم ها نمی دید.
کنار میزشان که رسید همه به قدری شوکه بودند که بدون گفتن چیزی تماشایش کردند و نهایتا صحرا با صدایی آرام سلام داد.
تارخ سرش را برای صحرا تکان داد.
_ علیک سلام.
بی تعارف پشت میز نشست.
جدیتش باعث شد تا آرش آب دهانش را قورت داده و بپرسد:
_ چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟
تارخ عاقل اندر سفیه به چشمان آرش خیره شد.
_ تو رستوران چیکار میکنن؟ شما اومدین چیکار؟ منم واسه خاطر همون اومدم.
دستش را بالا آورد.
_ البته بعد از شام با جنابعالی هم کار دارم.
آرش وانمود به خونسردی کرد و خدا را شکر که همان لحظه پیش خدمت از راه رسید. کنار تارخ ایستاد و با چاپلوسی گفت:
_ خیلی خوش اومدین جناب نامدار…
منو را به سمت تارخ گرفت.
_ بفرمایین. من در خدمتم.
تارخ منو را پس زد. این رستوران پاتوق همیشگیاش با آرش بود. قرار های کاریاش را هم اکثرا در این محیط برگزار میکرد. برای همین کل کارکنان او را میشناختند و او هم به اندازهای از غذاهای آنجا شناخت داشت که نیازی به منوی غذا نداشته باشد.
_ یه پرس از کبابای مخصوصتون لطفا.
پیشخدمت سر تکان داد.
_ امر دیگهای نیست؟
تارخ سرش را به نشانهی نه تکان داد. وقتی پیشخدمت از میزشان دور شد سرش را به سمت افرا چرخاند.
صورت درهم و اخم های عمیق روی پیشانی او با اضطراب و ترسی که در چشمان او هویدا بود باعث تعجبش شد.
موضوع چه بود؟
با اخم پرسید:
_ ظاهرا خیلی بهت خوش نگذشته. چی شده؟ اخمات چرا تو همه؟
آرش ترسید افرا چیزی لو دهد. برای همین بلافاصله بجای افرا جواب داد:
_ از دست تو شاکیه دیگه. دورهمی رو کوفتمون کرد.
تارخ همانگونه که به صورت درهم افرا خیره بود پوزخندی زد.
_ حتما بخاطر وحید؟
افرا از لحن تارخ حرصی شد.
_ تو این شهر رستورانی جز این جا نبود بری شام میل کنی؟ اصلا چطور دلت اومد عشقت رو با اون پای زخمی ول کنی به حال خودش؟
تارخ شمرده شمرده از لای دندان های کلید شدهاش غرید:
_ بار آخرته اون دخترو میچسبونی به من. راجع به وحیدم وقتی چیزی نمیدونی بشین سر جات نظرم نده.
افرا تند از جایش بلند شد.
_ بریم صحرا… مزاحم شام میل کردن جناب نامدار نشیم.
تارخ پوفی کشید. از لجبازی های افرا به ستوه آمده بود. خودش هم نمیدانست در این رستوران چه غلطی میکرد، اما تمام طول مسیر رساندن لاله و علی به عمارت چنان فکرش درگیر افرا و حرف هایش بود که نتوانسته بود به خانه بازگردد حتی به حرف گلی که گفته بود نامی خان منتظرش است هم اهمیتی نداده بود. فقط دلش میخواست بداند افرا و آرش در کجا مشغول خوش گذرانی هستند.
از جایش بلند شد و با جدیت رو به صحرا گفت:
_ صحرا جان بشین. من با خواهرت کار دارم. شام بخوریم همگی با هم میریم.
ابروهای آرش بالا رفتند. استرسش از بین رفته بود. حالا خوب میدانست تارخ آنجا چه میکرد و از این بابت به شدت خوشحال بود. تارخ روی افرا حساس بود. هر چقدر هم این موضوع را انکار میکرد باز هم میشد از رفتارش توجه خاص و اهمیتی که به افرا میداد را فهمید.
با لبخندی که روی لب هایش نقاشی شده بود سرش را به سمت صحرا چرخاند.
_ صحرا بشین بهم بگو ببینم کنکور رو چطور دادی؟ من که کلی خاطرات مشتی از کنکورم دارم دختر.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۱ / ۵. شمارش آرا ۷
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلاممم نویسنده جانننن شما بهترینییی😁😁
مرسی فاطی جون
به خدا موقعی که داشتم میخوندم منتظر بودم زودی تموم شه دیدم هنوز خیلیه ایقد ذوووووق کردما
دمت گرم
♥️♥️♥️😘😘
چه عجب این رمان یکمم 🤏🏻طولانی بود . 😁فاطی میگم رمان خیلی داره خسته کننده میشه یعنی یجورایی حس تارخ باید قوی تر میشد ولی تازه فقط حساسیتش بیشتر شده.❤
فقط امید وارم مثل سایر رمان ها سمت اینکه مثلا صوری باهم باشن واینا نره
عالی بود
اووووف چرا انقدر رابطه عاشقانه افرا و تارخ رو طولش میدی ۶۱ پارت گذاشتی تازه آقا حساسیتش بیشتر شده😕😕
حرصم میگیره از اینکه انقدر کند پیش میره 😡😡
ولی باید بگم که داستان رمان به خوبی داره ایفا میشه خانم نویسنده و اگه پارتا رو طولانی تر کنی ممنون تر میشم 😊😊
اون لبخند شیطنت گونه آرش خیلی خوب اومدی
و در کل این پارت هم عالی بود 👌👌👌💖🌸
مرسییی فاطی جونم
همینجوری طولانی ادامه بده
عالی بود
جررر گرفتار انتخاب بین تارخ مهراب عماد و ارسلان😂😂😂😂😂
چطورن رمانارو به منم بگو گرفتار شم😊😂
شخصیت های گلاویژ و دلارای و این من بی تو 😂
فقط امیرعلی
چطوری اون را از قلم انداختی عشقم عماد هم خوبه تارخ هم عالی ه
هییی
خعلی قشنگ بود
فقط کاش زود تر برسه به جاهای اصلیش🥰
هولااااا
افرین فاطمه جان
همینجوری ادامه بده
تو میتونی😁
افرین فقط تو فهمیدی امشب زیاد پارت دادم♥️😂
باور کن خیلی گلی
این همه سروقت پارت میدی باز قدرتو نمیدونیم
همه رماناتو میخونم
خیلی خوبه مارو نمیذاری تو خماری کم هم پارت بزاری بهتر از نزاشتنش
لطف داری عزیزم♥️♥️