بازم در جواب دادن مکث کرد. افرا مصرانه دنبال جواب سوالش بود و او نمیدانست چه باید بگوید. اگر نمیخواست کسی را به حریم و دنیایش راه دهد که مبادا آن فرد آسیبی ببیند پس افرا کنار دستش چه میکرد؟ چرا دنبالش آمده بود؟ چرا رفتار هایش پر بودند از تناقض؟ عقلش پس میزد و دلش پیش میکشید؟ انگار تا به حال به این موضوع واضح نگاه نکرده بود. اشتباه کرده بود. افرا باید از او دور میماند. نمیخواست به او آسیبی برسد. افرا سن زیادی نداشت، اما تجربه های تلخش زیاد بودند. نمیخواست نزدیکی به او به این تلخی ها دامن زده و به دخترک آسیب بیشتری برساند.
حالا و در این ثانیه پشیمان بود از اینکه دنبال افرا آمده است.
با احساس بدی که در وجودش جریان یافته بود و با فکی منقبض شده به سختی لب زد:
_ نمیخواستم زیر دینت باشم. دفعهی قبل تو کمکم کردی…
توان ادامه دادن جمله را در خودش ندید. مستقیم به جلو خیره شد، اما لحن جدی و محکم افرا به قدری قدرت داشت که زاویهی ایستادن سرش تغییر کرده و چشمانش با حیرت روی او قفل شود.
_ بزن کنار پیاده میشم. دینت ادا شد.
تارخ جملهی افرا را به پای ناراحتیاش گذاشت. حق هم داشت. جوابی که به افرا داده بود جملهی جالب و قابل احترامی نبود. بی توجه به خواستهی افرا به مسیرش ادامه داد، اما وقتی افرا محکم تر از قبل جملهاش را تکرار کرد تارخ شوکه شد.
_ گفتم بزن کنار.
نمیتوانست در حالی که رانندگی میکرد او را آرام کند. راهنما زده و ماشین را گوشهی خیابان پارک کرد.
افرا بلافاصله کمربندش را باز کرد و دستش را به سمت دستگیرهی ماشین برد. قفل در ها فعال بود و نتوانست در را باز کند. چشمانش را با عصبانیت بست.
_ باز کن درو.
تارخ نرم بازویش را گرفت.
_ افرا لجبازی رو بذار کنار. تو….
افرا اجازه نداد جملهاش کامل شود به سمت تارخ چرخید و بازویش را از دست او بیرون آورد. از دست تارخ عصبی بود. قبل از اینکه آرزو زنگ زده و عصبیاش کند به تنها کسی که فکر میکرد تارخ بود. به رفتار های او، به عشق گذشتهاش، به رابطهی خودشان. اصلا فکر کردن به او بود که غمگینش کرده و باعث شده بود با آرزو درگیر شود. وگرنه رفتار های آرزو مثل همیشه بودند. رفتار هایی که به آن ها عادت داشت.
_ لجبازی؟ مگه خودت نگفتی بهت اعتماد نکنم؟ پس چطوری ازم میخوای باهات بیام بیرون؟ اصلا خودت میفهمی چی میخوای؟
تارخ به صندلیاش تکیه داد. نگاه درماندهاش را به سان روف ماشینش دوخت و آرام لب زد:
_ افرا زندگی من جایی نیست که اجازه بدم کسی واردش شه.
همانطور که سرش را به پشتی ماشین تکیه داده بود به افرا نگاه کرد.
_ بنظرت من چطور آدمیم؟
خیره به چشمان درشت و سیاه افرا با مکث کوتاهی ادامه داد:
_ صادقانه جواب بده.
افرا نوک موهایش که از زیر شال بیرون آمده بودند را به بازی گرفت. غم واضحی که در لحن تارخ جریان داشت باعث شد موقتا عصبانیتش را فراموش کند.
_ با مسئولیتی، نشون نمیدی در ظاهر ولی با معرفت و مهربونی….
تارخ با پوزخند میان حرف افرا پرید.
_ من هیچ کدوم از این چیزایی که گفتی نیستم افرا… تو اصلا منو نمیشناسی.
افرا متعجب نگاهش کرد.
_ من درکت نمیکنم. چرا وانمود میکنی آدم بدی هستی؟ چرا خودت رو تحقیر میکنی؟ تو چته؟
نمیتوانست راجع به زندگیاش به افرا چیزی بگوید. دلش نمیخواست افرا از زندگی هیولا وارش با خبر شود. دوست نداشت در نگاه دخترک مو چتری بد جلوه کند.
_ بعضی چیزا گفتنی نیستن…
افرا با لجاجت لب زد:
_ اما حرف زدن آدمارو سبک میکنه.
تارخ لبخندی غمگین زد.
_ نه آدمایی مثل من رو.
در دلش ادامه داد:
” آدمی که سرتا پا گناهه”
افرا پوفی کشید.
_ خیلی خب حرف نزن، اما اگه بخوای همرات بیام جایی که میخوای، باید دلیل قانع کننده برام بیاری. منی که دوستت نیستم. یه غریبهم….
بلافاصله جملهاش را ناقص گذاشت و با یادآوری چند ثانیه قبل گفت:
_ فقط نگو بخاطر ادای دین چون اگه دلیلت این باشه همینجا پیاده میشم.
تارخ بی حال لبخندی زد. شاید نمیتوانست از زندگیاش برای او بگوید، اما میتوانست دلیل واقعیاش را بر زبان بیاورد.
_ من دوست خوبی برات نمیشم چون دوستیمون ممکنه به تو آسیب بزنه.
دستش را بالا آورد و اجازه نداد افرا سوالی بپرسد.
_ نپرس چرا و برای چی؟ نمیتونم جوابت رو بدم. اما شاید امشب بتونیم فراموش کنیم که کی هستیم. گذشتهمون چیه و چه ارتباطی با هم داریم. فقط تو نیستی منم به این بیرون رفتن و خوش گذرونی چند ساعته برای فراموش کردن یه بخشی از زندگیم نیاز دارم.
افرا اینبار با رضایت به او نگاه کرد. قانع شده بود. به همین سادگی. دلش میخواست از مهستا بیشتر بداند، اما چیزی نپرسید. حس کرد شاید مهستا هم جزئی از گذشتهی تارخ بود که میخواست فراموشش کند. این فکر لبخند بی اختیاری روی لب هایش نشاند.
دستش را به سمت کمربندش برد و در حالیکه مجدد مشغول بستن آن شد زمزمه کرد:
_ این شد یه جواب جنتلمن وار. میتونی امیدوار باشی که در آینده با یه دختر خانم در حد معقول معاشرت کنی.
تارخ تک خندهی کوتاهی کرد و افرا با جدیت پرسید:
_ حالا قراره کجا بریم؟
جواب کوتاه تارخ کافی بود تا افرا کل جرو بحثشان را در یک ثانیه فراموش، از ته دل ذوق کرده و جیغ خفیفی بکشد. هر چیزی که به ترانه و موسیقی مربوط میشد او را تا سر حد مرگ سر ذوق میآورد.
_ کنسرت محسن یگانه.
*
آنقدر هیجان داشت که حتی شامش را هم کامل نخورده بود. میخواست هر چه سریع تر به سالنی که محل برگزاری کنسرت بود برود. آنقدر با ذوق سر میز شام بالا و پایین شده بود که نهایتا تارخ مثل پدر های سخت گیر اخم و تخم کرده و تهدیدش کرده بود که اگر شامش را کامل نخورد از کنسرت خبری نیست، اما مگر حریف افرا و شیطنت هایش میشد؟
زمان طولانی از آخرین کنسرتی که رفته بود میگذشت و به شدت ذوق داشت.
بالاخره تارخ رضایت داد و از رستوران گردان هتل بیرون آمدند. افرا به قدم هایش سرعت داد. صندل هایی که موقع آمدن بی حواس پوشیده بود هم بلند بودند و هم از سرعت راه رفتنش میکاستند. وارد آسانسور شده و به طبقهی پایین رفتند.
وقتی به طبقهی پایین هتل و ورودی سالن برگزاری کنسرت رسیدند افرا با هیجان به پوستر های بزرگی که در ورودی چسبانده شده بود نگاه کرد.
تارخ نگاه کوتاهی به افرا که اصلا حواسش به جلوی پایش نبود و با لبخند به در و دیوار راهروی ورودی سالن میکرد انداخت و با افسوس سر تکان داد. قبل از اینکه این حواس پرتی بلایی سرش بیاورد دست دراز کرد و انگشتانش را میان انگشتان او سر داد و دست او را محکم در دست گرفت. حس خوبی با این کار در وجودش دوید، اما باعث شد افرا شوکه نگاهش کند.
خیره به افرا خونسرد گفت:
_ از دفعهی قبل درس گرفتم. نمیخوام قبل از رسیدن به کنسرت بریم شکسته بندی.
افرا از ته دل خندید. حالش خوب شده بود. غم و غصهی ساعت قبل را فراموش کرده بود و ابایی نداشت که تارخ متوجه این حال خوب و لذتی که از کارش و کنار او بودن در وجودش احساس میکرد شود.
_ حالا یه بلایی سرت میارم پشیمون شی از اینکه منو آوردی اینجا… من تو این فضاها جنبه ندارم.
تارخ در سکوت سرش را تکان داد و با رضایت از خنده ها و ذوق چشمان افرا او را به سالن بزرگ راهنمایی کرد.
امشب حالش عجیب و غریب بود. ترس هایش در یک جبهه و حال خوبش در جهبهی مقابل قرار گرفته و با هم رقابت میکردند.
یک ثانیه در ذهنش این مسئله جولان میداد که رفتارش اشتباه است و لحظهی دیگر با خود میگفت تصمیم درستی گرفته است که با افرا بیرون آمده است، اما نهایتا حال خوب پیروز میدان شد.
وقتی روی صندلی هایی که درست مقابل سن و به نام آن ها رزرو شده بود نشستند به نیم رخ پر از ذوق افرا خیره شد.
گوشهی لب های دخترک بالا بود و پیوسته لبخند میزد. چشمانش از خوشحالی برق میزدند و مژه های بلندش که حتی بدون آرایش هم زیبا و خیره کننده بود روی چشمان پر ذوقش سایه انداخته و تصویر زیبایی ساخته بود.
همین تصویر خندان و پر ذوق کافی بود تا ترس هایش در میدان رقابت و جدال عقل و قلبش به مفتضح ترین حالت ممکن شکست بخورد.
مطمئن بود تصویر نیم رخ شاد دخترک موچتری و خنده های از ته دلش تا عمر داشت فراموشش نمیشد.
افرا به قدری سر جایش بالا و پایین پریده و وول خورده بود که تارخ از این حجم انرژیاش در حیرت بود.
منتظر بودند سالن پر شود تا کنسرت را شروع کنند. آن ها خیلی زود به سالن آمده بودند. تارخ حریف افرا نشده بود وگرنه میدانست سر میز شام عجله کردهاند.
بالاخره با پر شدن سالن آرام آرام کنسرت شروع شد. با خاموش شدن برق های سالن همهمه خوابید و افرا هم سر جایش آرام گرفت. با هیجان به سن خیره بود.
چند نفر در تاریکی روی سن رفت و آمد کردند و بالاخره با صدای موزیک آرامی کنسرت به طور رسمی آغاز شد.
همین صدای آرام کافی بود تا دوباره صدای جیغ و سوت افراد حاضر در سالن بلند شود.
با پیچیدن صدای گرم محسن یگانه این جیغ و سوت ها به اوج خود رسید. بخصوص که کنسرتش را با آهنگ معروف و محبوبش سکوت شروع کرده بود.
” روزای سخت نبودن با تو
خلاء امیدو تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
هم نفسم شد سایهی سردم
تو رو میدیدم از اون ور ابرا
که میخوای سر سری از من رد شی
آسمونو بی تو خط خطی کردم
چه جوری میتونی اِنقده بد شی
سکوت قلبتو بشکنو برگرد
نذار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه”
افرا با تمام وجودش داشت با خواننده همراهی میکرد. تارخ تکان خوردن لب های او را دیده و صدایش را کنار گوشش احساس کرد. صدای افرا به مراتب برایش از صدای خواننده اصلی دلپذیر تر بود برای همین هم در جایش جا به جا شد و بدون اینکه توجه افرا را جلب کند با تمام وجودش به صدای او گوش سپرد.
“روزای سخت نبودن با تو
دور نبودنتو خط کشیدم
تازه میفهمم اشتباهم این بود
چهرهی عشقمو غلط کشیدم
عشق تو دارو ندار دلم بود
اومدی دارو ندارمو بردی
بیا سکوت قلبتو بشکنو برگرد
که هنوزم تو دل من نمردی
که هنوزم تو دل من نمردی”
نفس در سینهی تارخ حبس شد. محو صدای افرا شده بود و محو کلمهای که با تمام احساس از میان لب هایش خارج میشد. ” سکوت ” سکوت واژهی سنگینی بود. سکوت سرتاسر درد بود وقتی که از اعماق وجودت دلت فریاد کشیدن میخواست.
نفسش را بیرون داده و دستهی صندلی که رویش نشسته بود را فشار داد.
افرا انگار صدای نفس کشیدن آه مانند او را شنید که سرش را به سمت تارخ چرخاند. با دیدن نیم رخ تارخ زیر نور اندکی که از طرف سن روی صورتش میتابید ترانهای که مشغول زمزمه کردنش بود را فراموش کرد. تارخ انگار در دنیای دیگری سیر میکرد. نگاهش به نقطهی نامعلومی خیره بود و پیشانی چین خوردهاش نشان از اخمش داشت.
افرا علاوه بر متعجب بودن نگران هم شد که سرش را کنار گوش او برد.
_ حالت خوبه؟
تارخ از شنیدن صدای ملایم افرا زیر گوشش شوکه شد. از فکر بیرون آمده و نگاهش را به صورت افرا دوخت.
_ خوبم.
افرا لبخند زد.
_ چرا با بقیه نمیخونی؟
تارخ از هیجان و ذوق او لبخند محوی زد.
_ ترانه رو بلد نیستم.
ابروهای افرا بالا رفتند. سرش را با تعجب عقب برد و همین باعث شد تا تارخ صدای او را به سختی میان آن همه صدا بشنود.
_ بیخیال بابا این ترانه رو خدابیامرز مامان بزرگ منم حفظ بود!
…
تارخ از شوخی افرا خندهاش گرفت. افرا و خصوصیاتش طوری بودند که به راحتی میتوانستند حواسش را از مسائل ناراحت کنندهای که در ذهنش جولان میداد پرت کنند.
شانه بالا انداخت.
_ من بلد نیستم.
تکان خوردن لب هایش باعث شد افرا مجدد سرش را نزدیک صورت تارخ بیاورد.
_ چی گفتی؟ نشنیدم.
نزدیکی بیش از حد افرا باعث شد عضلاتش بی اختیار منقبض شوند. اینبار بلند تر از قبل گفت:
_ گفتم برخلاف مامان بزرگت من بلد نیستم.
افرا خندید.
_ اینکه غصه نداره جناب نامدار. هر چند وقتی با امثال آدم هایی مثل تو که ترانه های خواننده رو بلد نیستن میای کنسرت، کنسرت کوفتت میشه، اما خب خداوند اینترنت رو آفریده!
سریع گوشیاش را از کیفش بیرون آورد و داخل گوگل متن مربوط به آهنگی که خواننده میخواند را سرچ کرد.
در صندلیاش جا به جا شد تا به تارخ نزدیک تر باشد. بازوهایشان با هم مماس شد. افرا اهمیتی نداد و گوشی را مقابل صورت تارخ نگه داشت. حالا بازوهایشان کاملا بهم چسبیده بودند.
قبل از اینکه تارخ بتواند نفس حبس شده در سینهاش را رها کند افرا به گوشی اشاره کرده و تارخ را مجبور کرد تا به صفحهی آن نگاه کند.
_ بیا متن ترانه اینجاست. بخون باهامون.
تارخ نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ من صدام زیاد جالب نیست.
افرا با شیطنت زمزمه کرد:
_ میدونم ولی خب فکر کردی صدای بقیهی جماعتی که دارن گلوشون رو جر میدن خوبه؟ نه! همین پسری که کنار دست من نشسته صداش شبیه صدای تراکتوره. اعتماد بنفس داشته باشه.
تارخ بی اختیار و با اخم از بالای سر افرا به پسری که کنارش نشسته بود خیره شد. در همان حالت که نگاهش به پسر ناشناس بود گفت:
_ اگه اذیتی بیا جامون رو عوض کنیم.
افرا ابرو بالا انداخت.
_ نه نزدیک تو میشینم. تو بخون بلکه بدی صدای ایشون رو بشوره ببره.
تارخ گوشی را از دست افرا گرفت.
_ اگه بدتر از اون پسر بودم چی؟
افرا با پررویی جواب داد:
_ خب به احتمال زیاد هستی! اینطوری بود بخاطر رییس بودنت تحمل میکنم.
تارخ نگاهش را کوتاه از گوشی جدا کرده و به افرا دوخت.
_ نظرت چیه به صدای خواننده اصلی گوش بدی؟
افرا تخس ابرو بالا انداخت.
_ باید بخونی. بهانه نیار.
با شروع آهنگ بعدی افرا سریع روی دست تارخ خم شد و همانطور که گوشی در دست تارخ بود ترانهی جدید را جست و جو کرد.
_ یالا بخون با بقیه.
تارخ نفسی از شیطنت های افرا گرفت و با بقیه همراه شد.
“خودت میخوای بری خاطره شی اما دلت میسوزه تظاهر میکنی عاشقمی این بازیه هر روزه…
نترس آدم دمه رفتن همش دلشوره میگیره دو روز بگذره این دلشوره ها از خاطرت میره
بهت قول میدم سخت نیست لااقل برای تو راحت باش دورم از تو و دنیای تو
راحت باش هیچ کس نمیاد جای تو دلشوره دارم من واسه فردای تو
بهت قول میدم سخت نیست لااقل برای تو راحت باش دورم از تو و دنیای تو
راحت باش هیچ کس نمیاد جای تو دلشوره دارم من واسه فردای تو
از عشق هر چیزی که میشناسمو از من گرفتی تو تو باقی موندهی احساسمو از من گرفتی و…”
صدای خندیدن افرا باعث شد دست از زمزمهی ترانه بردارد. به او خیره شد. دستش را روی شکمش گذاشته و داشت میخندید.
از خندهی او خندهاش گرفت، اما خودش را کنترل کرد و با نگاه چپ چپ از او پرسید:
_ چیه؟
افرا ما بین خنده هایش نفس گرفت و با نگاه به صورت تارخ جدی گفت:
_ دیگه هیچ وقت جایی جز کنسرت که صداتو کسی نشنوه نخون. خب؟ صدای پسر کنار دستیم خیلی بهتر بود!
تارخ اخم کرد.
_ حالا که اینجوریه باید تا آخر کنسرت به صدای من گوش بدی!
افرا در تاریکی روی چشمان تارخ مکث کرد. خدا میدانست چقدر حالش خوب شده بود. حال خوبی که آن را مدیون صاحب این چشم ها میدانست.
خندهاش تبدیل به لبخندی پر مهر شد و با ملایمت لب زد:
_ با کمال میل!
تارخ صدای افرا را نشنید، اما کلمات را از میان لب های کوچک او لب خوانی کرد که بی اختیار نگاهش را بالا آورده و چشمانش را در چشمان سیاه او قفل کرد.
هر دو عمیق برای چند ثانیه بهم خیره شدند و نهایتا با روشن تر شدن سن و نوری که بیشتر روی صورتشان تابید با التهابی که در وجودشان جریان یافته بود عقب کشیدند.
هر دو بی حواس به جملات محسن یگانه گوش سپردند. هر دو احساس میکردند چند ثانیه قبل یک اتفاق خاص رخ داده است. اتفاقی که ضربان قلبشان را دستخوش تغییر کرده بود.
تارخ کلافه گوشی را روی پایش گذاشت و گردنش را ماساژ داد و افرا سعی کرد حواسش را تمام و کمال به سن دهد.
با شنیدن جملهی آخر محسن یگانه و معرفی یک ویولنیست که قرار بود قطعهای را برایشان بنوازد چشمانش گشاد شدند.
با ناباوری به سن و مردی که محسن یگانه بعنوان امین دارا معرفی کرده بود خیره شد. خودش بود؟ خود امین دارایی که آرزویش را داشت تا استادش شود و او هرگز نپذیرفته بود؟
باور نمیکرد تا اینکه صدای بی نظیر ویولن پرده گوشش را نوازش کرد.
حیرت انگیز بود. چنان با مهارت و زیبا مینواخت که سالن یک جا در سکوت سنگینی فرو رفت. انگار همه میترسیدند که حتی یک نت از این صدای زیبا را از دست بدهند.
حالا دیگر مطمئن بود اشتباه نکرده است. خودش بود. امین دارا. استاد تقریبا جوانی که در میان اهل موسیقی معروف بود. حتی از یکی از استاد هایش که با امین دارا در ارتباط بود شنیده بود که صدایش هم صدایی فوق العاده است.
ولی مدت ها بود که تدریس نمیکرد. یادش میآمد که استادش با خنده گفته بود امین دارا فقط برای همسرش تدریس میکند! تنها شاگردی که داشت همسرش بود!
خیلی کم پیش میآمد که امین دارا در کنسرت یا مراسمی باشد. ظاهرا امشب هم یک مهمان ویژه بود.
ناباور دستانش را روی دهانش گذاشت و زمزمه کرد:
_ وای خدای من باورم نمیشه.
صدایش میان سکوت نفس گیر افراد حاضر در سالن خدشه انداخت که باعث شد چند نفری با اخم نگاهش کنند، اما افرا انگار در عالم دیگری سیر میکرد که اصلا متوجه چیزی نشد.
چقدر باید ممنون تارخ میشد که باعث شده بود در چنین کنسرتی حضور پیدا کند؟
نگاه تارخ را روی خودش احساس میکرد، اما به سمت او نچرخید. با چشمانی که از شدت ذوق خیس شده بودند به دستان امین دارا که با مهارت حیرت انگیزی روی ویولن جا به جا میشد خیره شد. غرق آهنگ دلنواز او شده و از زمین و زمان جدا گشت.
تحت تاثیر آهنگ حتی صورتش هم خیس شده بود. فقط یک نابغه میتوانست این چنین ساز بزند. آخرین نت که نواخته شد و آرشه روی سیم های ویولن متوقف شد صدای جیغ و دست و سوت تمام افراد حاضر در سالن در فضا پیچید.
همه میخواستند یک آهنگ دیگر از این هنرمند بشنوند، اما او خیلی کوتاه تشکر کرده و بعد از تعظیم کوتاهی سن را ترک کرد.
افرا بی قرار به رفتن او خیره شد. خیلی دوست داشت از سالن بیرون رفته و با امین دارا ملاقات کند. قصد اینکار را داشت، اما صدای جدی تارخ را که شنید از عالم خودش بیرون آمده و تازه یادش آمد که تنها به کنسرت نیامده است!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
گه
گه زد ب اعصابم با این دیزاین سایت تف
عاااااااالی 👌👌👌💖🌸
دروددد من برگشتم وی هر چی میخونم بیشتر خنگ تر میشم پ ببخیال 🥲
یه عکس از تارخ بزار جون من
ممنون عزیزکم
عالییییی بود
عالی بود عااااالی😍😍😘😘
ملسی فاطمه جون مثل همیشه عالیـــــــ😍
من که روی تارخ کراش زدم🤣🤣
😂😂
فاطمه جونم من که آنقدر دوست دارم یک عکس از ابن تارخ خرررر بده بفهمیم کیه و چه شکلیه
عکس هیچکدومو نذاشته
باش
ملسی فاطمه جون مثل همیشه عالییی بود😍
خو من برم برای امتحان فردام درس بخونم بدرود 🚶♂️😑😂
زیبا بود🤍🤤
دروددد من برگشتم وی هر چی میخونم بیشتر خنگ تر میشم پ ببخیال 🥲