برگشتم و دیدم اون چیز، چیزی نبود غیر از خفاشم، خفاش قشنگ من ک گه گداری مثل روباهم میومد پیشم ارام برداشتمش و با دل و جرائت بیشتر ب سمت اتاق رفتم در اتاق رو باز کرد و اینبار در باز شد وارد اتاق شدم همه چیز قدیمی و خاک گرفته بود. اتاق بزرگی بود. همه چیز عتیقه بود، گوشه ای از اتاق گنجینه ای بود رفتم سمتش درش رو باز کردن اما باز نشد. ب گوشه دیگه ای نگاه کرد کف اتاق پر بود از وسیله های کوچیک و بزرگی ک روشون پارچه ای سفید کشیده شده و پارچه ها انقدر خاکی بودن ک ب خاکستری میرفتن اینو با برداشتن پارچه از روی وسیله ای مکعب مستطیلی فهمید و اینکه اون وسیله ساعت بود، ساعت ک پاینیش چیزی مثل بوفه شیشه ای بود و درون اون بوفه پاندول بزرگی بود ک ب چپ و راست میرفت درب بوفه باز نمیشد. سرمو ب سمت بوفه دراز کردن با دقت بیشتر ب داخلش نگاه انداختم اون شیئ نسبتا زیبا و قیمتی سنگ بود. سنگ خوش رنگی ک ب ابی میرفت با رگه های نقره ای. مطمئن هستم اونو یبار دیدم اما کجا نمیدونم. ازش گذشتم ولی ذهنم نه وسیله رو هرکدام ک ی گوشه از پارچه رو بلند میکردم میدیم وسیله حاصی نیست میز، صندلی، پیانو، میله های نقره یا چوبی، تعداد زیادی اجر، مقداری سیر ک معلوم هست ک خیلی وقت اینجان چون همشون پوک بودن. همینطور ک وسط این اسباب میگشتم تابلویی نظرم رو جلب کرد با کمک خفاشم پارچه رو کنار زدم
نگاهی بهش انداختم پادشاهی رنگ پریده کنار زنی جذاب با پسر بچه ای کوچک اما رنگ چشمان پسر بچه قرمز اتیشینه
*راوی
سردر گم بود رنگ چشمان پسرک را دیده بود سنگ را دیده بود حتی رنگ چشمان و شاید کمی از ته چهره ان زن زیبا را دیده بود، سرش گیج میرفت بازهم اتفاقاتی از گدشته ک کامل یادش نمی امد هوا ابری بود او در میان جنگ مثل کودکی ازاد باز ی میکرد نگاهش ب درختی خورد نزدیک رفت اما فقط بعدش دو چشمان زیبا قرمز را یاد دارد بعد در جاده وجود فردی ب طور حتم عمدی در وسط جاده و سرش گیج میرود و دیگر قادر ب تحمل این حجم از درد نیست غش میکند
*سینره
چشمامو ک باز کرد با اتاق خودم رو ب رو شدم و خفاشم ک کنارم نشسته بود بلند شدم شب بود این رو از ماه کامل فهمید اما من ک در اتاق ممنوعه بودم چگونه از این جا سردر اوردم من وسط اتاق غش کردم. نمیدونم چرا اما همیشه از بچگیم با یاد اوری گذشتم درد فجیه در سرم احساس میکنم و اگه همینطور ب یاد اوردیام ادامه بدم منجر ب غش کردنم میشه. درب اتاق. رو باز کرد و ب بیرون رفتم خونه ساکت بود ب سمت اشپزخانه رفتم اب نوشیدم و بعد ب سمت اتاقم رفتم. درب اتاق رو ک باز کردم چون چراغ خاموش بود نور ماه کامل کف اتاق رو پوشانده بود. پشت در اتاق من اینه بود کنار درب تختم بالای تخت یک پنجره بزرگ ک کامل تا اونسر دیوار بود کنار پنجره کمد لباسیم و کنار کمد میز تحریرم. من عادت ب داشتن وسایل مدرن نداشتم اما از دار دنیای این وسایل مدرن یک دوربین عکاسی داشتم ک خیلی دوسش دارم. ب سراغ کشوی زیر میز تحریرم رفتک پرب رو باز کرد و دوربین رو در اوردم این دوربین مال مادرم بوده و تنها وسیله ای ک از ماشین مونده همین بوده. ب طرز عجیبی هیچ وسیله ای در ماشین نمونده بود. حتی اسباب بازی های من. عکس ها رو یکی یکی زدم برن بعدی بعضی از عکسا عکس من ومادر و پدرم هست و خب من بابت داشتن حداقل چیزی از اونا خداروشکر میکنم. مادرم رنگ چشاماش مثل من هست. دلم برای مامانم تنگ شده اگه بود. شاید من دوست داشت حتی با وجود تفاوتام روی عکس مامانم زوم کردم اونو ب اغوش میکشم، روی نفر دوم عکس پدرم زوم میکنم پدر عزیزم و در اخر خودم ما سه نفر ب طور ردیفی در عکس ایستادیم. پشتمون ب جنگل هست بعضی از درختای ت این عکس هنوز در جنگل هست و بعضی قطع شدن. بزرگترین درخت و کهن ترین این درخت در جنگل نفرین شده درخت سروه منه. درختی ک همه میگن اگه کسی زیرش بخوابه یا کنار بنشینع ب طور عجیبی میمرع اما نه من همیشه عصر ها ب صبح ب زیر اون درخت میروم با خواندن کتاب و صحبت با حیوانات ان اطراف و گیاهان و درخت سرو خودمو سرگرم میکنم مادربزرگم جلوم رو نمیگیره در واقع زیاد ازم نمیپرسه کجا میرم کجا می ام. دراز میکشم روی تختم دروبین را روبروی میگذارم چشمانی اتشین نظرم را جلب میکند من من این چشما رو ی جا دیدم اره اره دیدم ت بازار خودیدم……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوکی این با حیوونا حرف میزنه؟؟!😐
کی؟
سینره بله حرف میزنه اما الکساندر ب خاطر قدرتاش قابلیتشو داره
خیلی خوبه من عاشق خوناشامام🤩
( ˘ ³˘)❤