همون شخص مرموز بادیدن این عکس مصمم تر شدم برای دیدنش، سرم را روی بالشت می گذارم و نمیفهمم که کی خوابم میبرد.
وقتی چشمانم را باز میکنم با روشنایی صبح روب رو میشوم ب سمت اشپزخانه میروم در اشپزخانه مادربزرگم طبق معمول برایم صبحانه گذاشته و خودش ب بازار رفته اینهارا با دیدن برگه ای رو یخچال متوجه میشوم. بعد از خوردن صبحانه پایین برگع مینوسم
“سلام مامان بزرگ عزیزم
من ب بیرون رفته ام برای ناهار برمیگردم نگران نشو
دوستدارت سینره”
بعد از دیدن عکس تصمیم قطعی ام را گرفته امد باید باید ب دیدن اون شخص مرموز بروم. لباسم را عوض میکنم دوست دارم وقتی ب جنگل میروم لباس دامنی بپوشم لباسی صورتی میپوشم ک بارنگ گچی پوستم تضاد جالبی را ایجاد میکنه. ب سمت جنگل قدم برمیدارم در صبح جنگل واقع دیدن دارد! همیشه در این جنگ از بچگی میگشتم شاید یکی از دلایلی ک مردم از من دوری میکنند همین بود. اما امروز ب ترس خودم غلبه میکنم و بیشتر جلو میروم…….
با دیدن اسمان و خورشیدی ک وسط اسمان هست متوجه میشم بیش از یک ساعته ک در راهم اما نا امید نمیشم من باید بتوانم اون رو ببینم.
و ب امید خدا بعد از تقریبا دو ساعت راه رفتن ب کلبه رسیدم کلبه ای ک قطعا مال همون فرد مرموزه جلوتر میروم در میزنم کسی در. را باز نمیکند.
استرس دارم البته کمی اطراف کلبه را میگیردم. چندین پنجره هست ک بایدن از داخل انها متوجه میشوم ک کسی خانه نیست
باصدای پایی برمیگردم با دیدن همون شخص مرموز نفسم بند می اید انا بر ترسم غلبه میکنم ب جلو میروم
-ســ.. سلام
بدون هیچ حرفی حتی بدون اینکه شنل مزخرفشو جاب جا کنه حرکت میکنه و من پشت سرش راه می افتم
-اعممم میتوانم بدونم اسمتون چیه؟؟
با غضب نگاهم میکند اما من از رو نمی روم دستم رو ب علامت دست دادن جلو میبرم و میگویم
-اسم من سینره هست دوست دارم یکم باهم صحبت کنید
باز هم بدون هیچ حسی نگاهم میکندشاید من قابلیت خواندن حس رو از چشمان اطرافیانم ندارم.
-ببیند ی جورایی من شبیه شما هستم مردم روستا فکر میکنند منارامی اتومم و خب خیلی دوستی ندارم دلم میخاد باهم دوســــ…
با برگشتن یهویش حرفمو میخورم شنلشو عقب می اندازه و قیافه صد البته جذابش نمایان میشه. قیافی ک کمتر کسی میتوانه ب خوبی حقیقتش توصیفش کنه، چشمانی درشت و کشیده ب رنگ قرمز با اطراف در واقع با حاله ای از مشکی. بینی ای قلمی اما متناسب با صورتش. لبانی برجسته و ب قول معروف شتری و خوش رنگ ودر اخر پوستی رنگ پریده یا مثل خودم گچی البته خیلی بیشتر از من گچی هست پوستش. ب صورتم نزدیک میشه و من عقب میرم گردنشو نزدیکتر می اورد و میگوید
_اسمم الکساندر هست
-چــ… چی
-اسممو میگه نپرسیپدی؟؟؟
-چــ. چرا چرا…. خب اقای الکساندر خوشبختم(دستمو ب سمتش دراز کرد) همینطور ک گفتم منم سینره هستم
ب دستم نگاهی کرد و بعد دستمو فشرد با لمس کردن دستم انگار برق بهم وصل کردن دستش از یخم سردتر بود دستمپ کشیدم و او خنده ای کرد و ب سمت در کلبه رفت من مثل جوجه اردک هایی ک دنبال مادرشون راه افتادن دنبالش رفتم و گفتم
-ب چی میخندی؟
-ب تو
-مممن
-اره
-چرا
-شاید چون ت فکر میکین شجاعی اما نیستی
-هستم
-نیستی
-هستم
-ی دلیل بیار ک هستی
-(با پوزخندی ساختگی گفتم) همین ک اینجام خودش دلیل شجاعتمه کسی سمت جنگل نفرین شده و صد البته شما نمییاد
-نه نه خانم شجاع سینره خانم اصلا و ابدا شما شجاع نیستی شما کنجکاوی اگه کنجکاویت نبود الان اینجا نبودی.
-خب شاید بخوام گره کور های مغزمو باز کنم
-نمیدونم شاید
بعد در رو باز کرد و رفت تو منم ک پرو گفتم
-دعوتم میکنی برای ی چای
-چایی حاضر نیست بچه جون، بعدم اینجا چای خونه نیست خانم شجاع، من فقط فقط عصرا چایی مینوشم
-خب حالا اول ب من نگو خانم کوچولو و بچه جون و خانم شجاع وووووو و دوما بروکنار بیینم
زدمش کنار وارد خونه شدم. خونه نبود قصر بود قیافش شبیه کلبه ولی درونش نه مثل کاخ بود. ضاهرمو حفظ کردم و بدون اینکه بخام ب روی خودم بیارم ک سوپرایز شدم نشستم روی مبل داخل سالن. ارام شنلشو دراورد لباسش ی لباس اسپرت بود با ی شلوار جین مشکی. نشست روب روم و گفت
-خب خامم شجاع چرا اینجایی
-گفتم میخام باهم دوست باشیم میخام بدونم دقیقا چ احساسی داری وقتی همه مثل من دورت میزنن
-برام مهم نیست ک دیگران چی میگن و اما ت اولین انسانی نیستی ک انقدر دنبال من امده میدونستی خیلیا امدن اینجا ولی زنده برنگشتن
دروغ چرا ترسیدم زیادم ترسیدم یادمه عتیقه فروشه هم همینا رو گفت اما از رو نرفتم
-ت داری میگی خیلیا مت جزو خیلیا نیستم من سینره هستم سینره ای ک هیچ وقت زیر بار زور نرفت هیچ کسی غیر از روزگار بهش زور نگفت
-روزگار؟؟
-اره
-چجوری
-فوت پدر و مادرم
-اها چجوری فوت کردن سینره؟
با صدا زدن اسمم یکم یکم چجوری بگم حس خوبی یهم داد ی حسی ته وجودم بم میگفت بهش علاقه مند شدم اما ب سرعت ب خودم نهب دادعدتنها برای پرسیدن سوال ب این جا امده بودم
-دست روزگار توی ی تصادف اونارو ازم گرفت البته اون تصادف هادی نبودی
-متاسفانه
با غم نگاهش کردم نمیدونم شاید وقتش بود منم ازش سوال بپرسم
-تو تنها زندگی میکنی
-نه
-یعنی مادر و پدرت زنده هستن
-نه میدونم سوال بعدیت چیه با خواهر و برادرام زندگی میکنم اگه کنکجاویات تموم شده برو خونتون بنظرم مادربزرگت دیگه کم کم نگرانت بشه
-هممم شاید اما…. اینجا تلفن دارید
-چطور
-میخام ب کسی زنگ بزنم
-اینجا جنگل آئوکیگاهاراهست دخترک ساده اینجا هیچ وسیله ای کار نمیکنه
-اههممم چ بد
-نه عالیه چون فضولایی مثل ت اینجا نمیمونن
-من فضول نیستم الکساندر
-الکس
-چی
-میتوانی ساندر یا الکس صدام کنی
-این یعنی بازم ب دیدنت بیام
-گفتی ازم سوال داری
-دروغ نگفتم
دستشو ب سمتم گرفت و ادامه داد
-پس خداحافظ تا دیدار بعدی سینره!
دستشو فشوردم و و گفتم
-خدانگهدار ساندر
و ب شسمت در رفتم اما بادیدن باران روب روم ب وحشت افتادم اینجوری قطعا گم میشدم
-اگه قول بدی ازم سوال نپرسی تا خونه میرسونمت
-واقعااا
-اهم
-قول نمیدم ولی باشه
با این سوپرایز بزرگش منو حسابی شاد کرد رفت و دوباره شنلشو پوشید و برگشت و ب سمت خونه راه افتادیم……….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای عاشق رمانتم
خسته نباشیییییی
میشه یه ذره پارتات طولانی تر باشه؟؟🥹🥹🥹
ممنون عزیزم چشم سعی میکنم طولانی تر باشن پارت ها ♥🙃
دقیقا کی پارت گذاری میکنید؟
سلام عزیزم
ساعت 10/30اینا پارت گذاری میشه