رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 16 - رمان دونی

 
به جای اینکه به سوالم برسم، بدتر متعجب میشوم. مرد با لحن خاصی میگوید:
-حوری جون؟! جیگر طلا؟ بدو بیا بینَم!
جانم جمع میشود از صدای درد گرفته اش!
پسربچه با تُخسی میخندد:
-حوریه ولگرد شده!

نگاه بدی به پسرک می اندازم که مادرش میگوید:
-برو کمک کن پیداش کنه…
-آخه میخوام ببینم خاله چرا صبح جیغ زد؟!

نیم وجبیِ فضول! با لبخند جدی ای می پرسم:
-جیغ زدن من چه چیز جذابی داره که میخوای دلیلشو بدونی عزیزم؟
پسر بی محابا میخندد:
-آخه آخرین باری که صدای جیغ شنیدم، واسه یه دختری بود که پاش شکست!

حیرت زده می پرسم:
-چرا؟!!
مادرش گلویی صاف می کند:
-اِهِم…خب عزیزم نگفتی اسمت چیه؟!
با حواسپرتی جواب می دهم:
-حورا هستم…

همان لحظه ضربه ای به در می خورد و پشت بندش صدای نکره ی او!
-همسایه؟ خوشگل! هستی؟
نفسم گره می خورد. حتی از پشت در هم میتوانم تشخیص دهم که صدایش با تمسخر همراه است.

پسربچه ریز می خندد و آرام میگوید:
-آخجون نوبت اینه!
گیج تر میشوم و صدای مردک بر سرم آوار میشوم:
– ببین؟؟ حوریه اینجا نیومده؟

دستانم مشت میشوند و به یکباره منفجر میشوم:
-چی میگه این؟!! چشه؟! چِتونه شماها؟!
و بلند می شوم و به سمت در می روم. صدای هینِ زنِ قرتی را میشنوم که بعدش میگوید:
-خدا رحم کنه!

چرا خدا رحم کند؟!!
پسرک انگار که دارد بازی مهیجی را تماشا می کند، میگوید:
-این یکی قطع نخاع میشه!
-عه رادین؟ مامان این چه حرفیه؟!

دستم روی دستگیره می ماند. صدای مرد را میشنوم که با خنده ی پر تفریحی می گوید:
-چنگیر دنبال حوریه شه…اگه سراغی ازش داری، بگو..آفرین…بگو تا خودش سراغت نیومده…
با مکث نگاهم را از در بسته می گیرم و به سه جفت چشم هیجانزده خیره می شوم. جدی و ترسیده میگویم:
-یکی به من بگه اینجا چه خبره!!

هرسه در سکوت نگاهم میکنند که بلند و محکم میگویم:
-همین الان!
صدایم به بیرون هم میرود که قبل از آنها، جناب دیوانه با خنده می گوید:
-آره الان!

سعی میکنم به او بی توجه باشم و چشم از زن ها نمیگیرم. زن جوانتر با خنده مصلحتی دستهایش را در هوا تاب میدهد و النگوهایش را به صدا درمی آورد.
-حالا بیا باهم آشنا بشیم، درموردش حرف میزنیم…
یک لحظه از رفتارم خجالت می کشم و مثلا مهمان هستند در خانه ام! اما پسربچه مگر میگذارد؟

-خاله حورا درو باز کن با آقا بهادر رو در رو شو!
صحنه ی اکشن دلش میخواهد پسره ی بیتربیت!
توجه نمیکنم و روی مبلی روبرویشان می نشینم.
-خب بله…درسته…اممم من حورا هستم…دانشجو ام…

زن جوان می گوید:
-منم لادن هستم…میتونی بهم بگی لادن جون!
حتما!
-خوشوقتم لادن جون…

و بعد به زن مسن تر نگاه میکنم که می گوید:
-منم شهربانو ام…
بلافاصله میگویم:
-خوشوقتم شهربانو خانوم…حالا…میشه درموردِ این آقا بهم بگید؟

قبل از همه پسربچه اظهار نظر میکند:
-منم رادینم…اونم آقابهادره…اسم خروسش چنگیزه، اسم زنِ چنگیز حوریه ست!
جفت ابروهایم بالا می پرند!
-یعنی…حوریه اسم مرغه؟!

زن جوان با خنده ای میگوید:
-عه چه جالب…اسمِ مرغِ آقابهادر حوریه ست، اسم شما حورا!
لبهایم کیپ میشوند. کجایش جالب است؟! لابد اگر بفهمند اسم من هم حوریه است، برایشان جالب ناک تر میشود!

و اسم مرغِ آن مردکِ عوضی…حوریه؟!!

تا چند لحظه نمیدانم چه عکس العملی نشان دهم. هم حرصم میگیرد، و هم خنده ام! گیر چه اعجوبه ای افتاده ام؟! یعنی چه اعجوبه هایی!
اعجوبه ی کوچک با آن خنده ی پر شیطنتش می گوید:
-خاله بگو صبح چرا داد زدی؟ آقا بهادر چیکارت کرد؟

یعنی مطمئن هستند که کار آن بهادر دیوانه است!
سعی میکنم محلش ندهم. به جایش مادرش را مخاطب قرار می دهم:
-این آقا بهادرِ شما چه مشکلی با همسایه داره؟!

زن بی اراده و با خنده می گوید:
-والا با ما که مشکلی نداره.
ابروانم را پرمعنا بالا میدهم:
-یعنی مشکلش منم؟

بجایش پسر زبان درازش جواب میدهم:
-مشکلش هر دختریه که اینجا مستاجر میشه!
دیگر کم مانده چشمانم از کاسه بیرون بزند!! بهتر نیست به جای حرف زدن با این دو زن که درست و حسابی حرف نمیزنند، همه چی را از همین بچه بپرسم؟! لااقل صادق است نه؟
-هر دختری؟! یعنی چی؟! مگه قبل از من چندتا دختر ساکن این واحد بودن؟!!

اما زن جوانتر می گوید:
-اینطوریا هم که رادین جون میگه نیست. مگه نه شهربانو جون؟
شهربانو با مکث میگوید:
-آره بابا…رادین از سر شیطنت میگه…وگرنه آقابهادر خیلی پسر خوبیه…فقط…

پسربچه نمیگذارد حرف بزند و با صدای پر هیجانی که ترس قاطی اش کرده، میگوید:
-فقط از من میشنوی همین امروز جمع کن از اینجا برو خاله! تا سالمی، برو!!
ته دلم خالی میشود! بروم؟! یعنی…تا این حد؟!

زن میخواهد حرفی بزند. من اجازه نمیدهم و از پسربچه میپرسم:
-چرا؟!
-چون…
زن میان حرفش بلند میگوید:
-رادین ببین حوریه تو تراس نیست؟! سایه شو دیدم…

با این حرف نگاهم خیلی سریع به سمت تراس میچرخد. حوریه…یعنی مرغِ آن دیوانه…در تراسِ من؟!
-تو تراس من؟!
-حورا جون…

وقتی نگاه به زن میکنم، چشمکی میزند و اشاره میکند که نخود سیاه در تراس منتظرِ پسربچه است!
پسربچه با هیجان بلند میشود و میگوید:
-مامان اگه اینجا بود بهش دست بزنم؟ آقا بهادر دعوام نکنه؟

متعجب میگویم:
-وا!
زن با خنده میگوید:
-رو دخترش حساسه…

گوشه ی بینی ام از بد آمدن، چین میخورد. کجای این ذوق کردن داشت؟!
-برو مامان جون دعوات نمیکنه…با تو که کاری نداره…فقط احتیاط کن دیگه…
-آخجون نازش میکنم!

پسربچه با ذوق و هیجان به سمت تراس پا تند می کند و من هرلحظه بیشتر قیافه ام شبیه به علامت سوال و تعجب می شود.
البته که نگاه پر از حرفم بین دو زن جابجا میشود و باید به جواب سوالاتم برسم.
وقتی فقط تبسم تحویلم میدهند، با لبخند جدی میگویم:
-لطف کنید هرچی میدونید، بهم بگید. وگرنه مجبورم از رادین جون بپرسم!!

زن جوان دهان باز میکند:
-چیز خاصی نیست که…
نمیگذارم حرف بزند و میگویم:
-میخوام این همسایه ی عجیب رو کامل بشناسم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ب ت چ
ب ت چ
2 سال قبل

خدا رحم کنه😔😂

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x