رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 26 - رمان دونی

 

وقتی به دانشگاه می رسم، خیالم راحت می شود که خطر رفع شده…البته موقتا! چند ساعت بعد باید به خانه ام برگردم؟!! بهتر نیست در خوابگاه مهمان آیلار باشم؟

البته که…اگر به خوابگاه بروم، ترس و فرارم را به او نشان داده ام. و در خوابگاه هیچ هیجان و دلهره ای انتظارم را نمی کشد. هیچ بهادری وجود ندارد که منتظر نقشه یا کارهای عجیب و ترسناکش باشم و راستش…حال نمیدهد خب!

ساعت اول را که میگذرانم، ضربان قلبم نرمال می شود. و حالا میتوانم درد دستم را بیشتر حس کنم و در همان حال، دردِ او را!

کلاس اصلی ای که یک هفته منتظرش بودم، میرسد. آمدن سمیعی را متوجه شدم. نگاه جدی و نشستنِ جدی تر و ژست باکلاس و جدی ترش را!
این جدیت نفس آدم را بند می آورد. چقدر خاص است این بشر!

همیشه خوشتیپ و مرتب و جنتلمنانه طور…با غروری که در نگاه نکردنش پیدا ست. یک رفتار و جذبه ی خاصی دارد که هرکس را وادار به احترام می کند.
حتی استاد صابری را که جای پدرش است!

-جناب سمیعی بفرمایید، کلاس در اختیار شماست..
و او با یک تشکر هم همه ی نگاهها را به خود معطوف می کند.
بلند میشود و رو به بچه ها می ایستد. زیبا توضیح میدهد…زیبا حرف میزند…کلمات را بدونِ تعلل، به جا، و با آرامش ادا میکند…

حالا میتوانم صورتش را بهتر ببینم. صورت مردانه و تمیز، قد بلند و تیپ مردانه. با چشمهای قهوه ای و موهای تیره…
خوشتیپ و جذاب!

چیزی که بهادر هیچ بویی از آن نبرده!
بهادر؟! چرا او؟!!
نمیدانم چرا آن قیافه ی مچاله شده از دردش جلوی چشمم نمایان میشود.

آن لحظه که پایم روی حساس ترین نقطه ی بدنش با بیرحمی فشرده شد…تنِ خودم از تصورش جمع میشود. لب میگزم که خنده ام را فرو دهم…میخواست من را زمین بزند و خودش ناکار شد. صدای آخِ پردردش که در گوشم اکو میشود، ناخواسته جگرم حال می آید و در دل به قیافه اش میخندم…خدا از گناهم بگذرد!

-خانمِ…بهشتی…درست میگم؟
با شنیدن فامیلم از زبان او، سیخ می ایستم!
-بله؟!!!

اخمی میکند:
-بفرمایید بشینید خانوم!
صدای خنده ی ریز ریز بچه ها به گوش میرسد. می نشینم و از اینکه حرکت شتابزده ای انجام دادم خجالت میکشم. بی اراده رو به بچه ها میگویم:

-اصلنم خنده نداشت!
-پس شما به چی میخندیدید؟
متعجب میشوم.
-من؟!

بدون هیچ لبخندی میگوید:
-چیز خنده داری تو صورت من می بینید؟ یا توضیحاتم به نظرتون خیلی مسخره ست؟ چی باعث شده که به من نگاه کنید و لبخند بزنید؟!

بدون هیچ لبخندی میگوید:
-چیز خنده داری تو صورت من می بینید؟ یا توضیحاتم به نظرتون خیلی مسخره ست؟ چی باعث شده که به من نگاه کنید و لبخند بزنید؟!

وای مگر در دل نمی‌خندیدم؟!!
یکی از پسرها میگوید:
-از خدات باشه یه حوریِ بهشتی به روت بخنده بابا…اصلا به من بخند خانم بهشتی!

یک ثانیه صدای خنده ی بچه ها بلند میشود و بعد سمیعی با جدیت تمام تذکر میدهد:
-دلت میخواد تشریف ببری بیرون و ما همگی بهت بخندیم؟!
همه باهم ساکت میشوند!

سمیعی با نگاه گذرایی به من، همه را مخاطب قرار میدهد:
-حواستون به درس باشه لطفا!
نمیدانم چرا خوشم می آید! اصلا اینطور نباشد که جذاب جان نیست! سر به سمت شانه کج میکنم و یک کلمه میگویم:
-چشم!

یک لحظه از حرکتم متعجب میشود. و بعد به خود می آید و توضیحاتش را ادامه می دهد.
وقتی کلاس تمام میشود، نگاه از او نمیگیرم تا وقتی که بخواهد از کلاس بیرون برود.
-بچه ها شما نفهمیدید اسمش چیه؟!

آیلار و هیوا متعجب نگاهم میکنند. رو به هردو میگویم:
-همین سمیعی رو میگم دیگه!
از قیافه شان مشخص است که اصلا توی باغ نیستند! پوفی میکشم و بلندشان میکنم:

-لااقل پاشید بریم بیرون ببینیم چه خبره! چیزی دستگیرمون میشه یا نه…
هردو متعجب اند اما همراهم می آیند. آیلار میگوید:
-عاشقش شدی؟

از سوالش جا میخورم. خنده ام میگیرد. این دختر حتی طرز نگاهش هم که مثلا مچگیرانه است، زیادی ساده میزند.
لپ سرخ و سفیدش را میکشم و با خنده میگویم:
-عاشقتم اصلا!

هیوا دستم را میکشد و میگوید:
-حالا عاشقش نه…ولی ازش خوشت اومده…
خیره به اویی که دور میشود، لبخندی میزنم:
-کیه که خوشش نیومده باشه؟

می بینمش که از ساختمان دانشگاه بیرون می رود. با هیچکس نه حرفی میزند، و نه حتی یک سلام و احوالپرسی! یعنی با هیچکس در این دانشگاه دوست یا آشنا نیست؟!!

-بهش نمیاد دانشجوی این دانشگاه بوده باشه…چرا با هیچکس دوست نیست؟!
هیوا حرفم را تایید میکند.
-آره یکم مرموزه!

نگاه گوشه ای به هیوا می اندازم…و بعد به اویی که دارد از دانشگاه بیرون میرود. مرموز…هوممم به نظر مرموز می آید. انقدر جدی بودنش…با هیچکس دوست نبودنش…چه وسوسه ای به جان آدم می اندازد که کشفش کند!

-آره…مرموز…من حتی نمیدونم اسمش چیه!
هیوا با خنده ای میگوید:
-خب دیگه من رفتم داره دیرم میشه…

به جای خداحافظی میگویم:
-باهم بریم…منم دارم میرم خونه…
با آیلار خداحافظی میکنیم و از دانشگاه بیرون می آییم. در مسیر رفتن به ایستگاه تاکسی هستیم که یک لحظه چشمم به او میخورد.

-وای اونجاست هیوا!
هیوا ساعدم را میفشارد و میخندد.
-الان فکر میکنه دنبالش بودیم…

هنوز حرف هیوا را هضم نکرده ام که می بینم سمیعی درست روبروی یک شاسی بلندِ دوکابینِ خیلی آشنا می ایستد! از تعجب جا میخورم…این ماشینِ سیاه رنگ…چقدر شبیهِ ماشینِ بهادر است!!

قدمهایم بی اراده می ایستد. شبیه است…یا…خودش؟!
نمیتوانم تشخیص دهم و با کنجکاوی خیره اش می مانم. او سوار ماشین میشود و بدون نگاه به هیچ سمتی، حرکت می کند.

-وضعشم خوبه انگار…
صدای هیوا را میشنوم. اگر این ماشین چند صد میلیونی برای او باشد، وضعش خوب است…
و همان لحظه فکر میکنم که بهادر هم یکی لنگه ی همین ماشین را دارد. پس وضع مالیِ او هم خوب است! خوب است؟!

به یکباره دفعه ی قبلی که بهادر را با ماشینش نزدیک به دانشگاه دیدم، برایم یادآوری می‌شود. کمی گیج می‌شوم. دلم می‌خواهد داستان کمی جنایی و اکشن باشد…ولی این را می دانم که همه چیز به احتمالا نود و نه درصد، تصادفی ست.
میتوانم به آن یک درصد امید داشته باشم؟!

به هرحال…بهادر خانِ لات هم کم مشکوک نمیزند ها! اصلا آنجا زندگی کردنش…تنها بودنش…نوع زندگی اش…ظاهر و رفتار و کلا همه چیزش…

اینبار هم با یک گلدان گل راهی خانه ام می شوم. تمام طول مسیر را به روبرو شدن با او فکر می کنم و تن و بدنم میلرزد. و خب…ترسویی پررو تر از من در دنیا وجود ندارد!

وارد کوچه که می شوم، بار دیگر با یک نقاشی زنده روبرو می شوم. درختانی که حالا برگهایشان رو به زرد شدن می رود. یک عصر پاییزیِ فوق العاده…در کوچه ی بهادر!

آه چرا بهادر؟ اسم بهتر از این نبود واقعا؟!! چه چیزِ آن لاتِ بدتیپِ بی کلاس، به این بهشت کوچک می خورد؟!
بهتر نیست اسم کوچه یک چیزی باشد مثلِ…کوچه ی تن طلایی؟!

لبخندم وسعت می‌گیرد و قدم در کوچه‌ی تن طلایی می‌گذارم. دلم می‌خواهد مسیر دو سه دقیقه‌ای را یک ساعت طول بدهم و نهایت استفاده را از این فضای بکر بکنم.

اما پنج دقیقه ی دیگر درست جلوی در خانه هستم. قلبم برای چندمین بار است که با شدت فرو می ریزد. قطعا به خونم تشنه است و یک جایی آزرده شدنِ چیزمیزَش را تلافی می‌کند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
neda
neda
2 سال قبل

بابا بهادر مارو دس کم نگیرید
خارج رفته تحصیل کرده 😂😂

anisa
anisa
2 سال قبل

فک کنم برادرشه

asma
2 سال قبل

نمیدونم چرا ولی حس میکنم حوری یاا با بهادر یا با سمیعی ازدواج میکنه

FTM
FTM
2 سال قبل

خیلی خوبه👍👍

حیران
حیران
2 سال قبل

یک سوال
ایا بهادر همان سمیعی است؟

حیران
حیران
2 سال قبل

یک سوال
آیا بهادر همان سمیعی است؟

asma
پاسخ به  حیران
2 سال قبل

نه فکر کنم داداشش باشه

asma
پاسخ به  حیران
2 سال قبل

فکر کنم داداششش باشه

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x