رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 29 - رمان دونی

 

و بلافاصله بعد از این حرف، دستم را محکم روی دهانم میگذارم! او با آن قیافه ی زوم شده و مورّب در چشمی بهت زده پوزخندی میزند و میگوید:
-بد داری تحریکم میکنی با این پرروییات خوشگله…

چشم میفشارم. چقدر بد گفت! در آخر تقه ی آرامی به در میزند و با صدای آرام و موذیانه ای میگوید:
-تو رو فقط باید آویزون کرد خانوم خانوما!

نمیخواهم جوابش را بدهم و درست نیست اصلا دهن به دهن گذاشتن با این آدمِ تُهی از فرهنگ! اما نمیتوانم و در لحظه ی آخر می پرانم:
-بی‌تربیت!

در جواب با لحن خاصی میگوید:
-کجاشو دیدی؟ رو کنم برات؟!
لال می شوم! او با تک‌خندی میگوید:
-منتظر باش نشونت میدم…
بی تربیتی اش را؟!! وای شرمگین شدم…رویم به دیوار!

او می رود و من به خودش فکر میکنم. کم کم حس کنجکاوی ام نسبت بهش رو به تحریک شدن می رود. اوی زیادی راحت…که نه تیپ دارد، نه کلاسی دارد، و نه طرزِ حرف زدن و برخورد با یک دختر خانم را بلد است!

اویی که تنها زندگی می کند. گاهی صبح زود بیرون می رود…ظهر می آید…عصر می رود…شب می آید…گاهی دیر وقت تر…گاهی صبح دیرتر بیرون می رود. گاهی هم اصلا بیرون نمی رود.
با همان ماشینِ شاسی بلندِ دوکابینِ گران قیمتش!

بهتر نیست بیشتر او را بشناسم و بیشتر از کارهایش سردر بیاورم، تا بتوانم بهتر و سنجیده تر با او مقابله کنم؟!

هرچند حتی خوشم نمی آید درموردش حرف بزنم و حرفی بشنوم و از خدایم است که وقتی صبح بیرون می رود، شب دیگر برنگردد. اما خب…ایشان منبع اصلی هیجان و روزهای شلوغ و متفاوت من است…چرا نباشد و چرا نباید بیشتر از او بدانم؟!

چند ساعت دیگر بی طاقت جلوی در واحدِ شهربانو هستم و فقط میخواهم رادینِ صادق‌تر از همه را ببینم.
شهربانو در را برایم باز می کند. از دیدنم جا خورده و در عین حال خوشحال به نظر می رسد:
-عه حورا جان تویی عزیزم؟!

با لبخند سلام می دهم.
-خوبین شهربانو خانوم؟
-الهی فدات شم…تو خوبی؟! خدای نکرده چیزیت که نشده؟

انگار همه اهالی منتظرند تا یک بلایی سرم بیاید!
-نه خدارو شکر! هستم و دارم راحت زندگیمو میکنم و موندی ام!
-با خودت بد نکن بدبخت!

ابروهایم بالا می روند. خودش متوجه حرف بی جایش میشود و با خنده ی مصلحتی میگوید:
-یعنی…موندی شدی دیگه؟!
محکم و جدی میگویم:
-بله!

با تاسف و دلسوزی سر به اطراف تکان می دهد و زمزمه وار میگوید:
-ای خدا به جوونیت رحم کنه دختر…امان از لجبازی که آخرش فقط پشیمونی به بار میاره…

قیافه ای میگیرم:
-لجبازی نیست شهربانو خانوم…خونه‌مه…چرا باید برم؟! چرا از موندن تو خونه‌ی خودم پشیمون بشم؟! واقعا نمی فهمم…نکنه به خاطر آقا بهادره؟!

یک جوری نگاهم می‌کند که از چشمهایش بخوانم:
” نه پس به خاطر عمه ی آقابهادره!”
و خب می خوانم و با لبخند جدی‌ای ادامه می دهم:

-اگه به خاطر ایشونه که ما باهم کنار میایم…یعنی قبول کردیم که واسه موندن همدیگه بیشتر تلاش کنیم! اتفاقا خیلی آدم منطقی و فهمیده ایه ایشون! خیلی هم برخوردش خوب و عاقلانه بود تا الان…من که چیز بدی ازش ندیدم!! انشاا… از این به بعدم خوب و عاقل و فهمیده می مونه…فقط کافیه بیشتر این همسایه ی عزیز رو بشناسم و…

کم مانده خودم هم همراه شهربانو شاخ دربیاورم از خصوصیات این بهادری که میگویم! اضافه می کنم:
-فقط یکم با خلقیاتش باید آشنا بشم که…

مکثی می کنم و میگویم:
-رادین جان نیست؟
شهربانو پلکی میزند تا از بهت بیرون بیاید!

-رادین؟! نه عزیزم…رفته مدرسه…چطور؟! کارش داشتی؟
ای بابا!
-بله…اما اشکال نداره…بعدا می بینمش…

شهربانو با کنجکاوی می پرسد:
-من نمیتونم کمکت کنم؟
با لبخند میگویم:
-فکر میکنم رادین تو این زمینه بیشتر بتونه کمکم کنه…با اجازه…

میخواهم برگردم که تعارفم میکند:
-حالا بیا تو عزیزم…بیا یه چایی چیزی در خدمت باشیم…
-یکم کار دارم ببخشید…انشاا… یه روز دیگه…

از شهربانوی متحیر خداحافظی میکنم و به خانه ام برمی گردم. اما مگر آرام میگیرم؟! بهادر نیست و تا شب نمی آید و پشت بام و کلی راز کشف نشده انتظارم را می کشد و منم که امروز کاملا بیکار و آماده! نه دانشگاهی دارم، و نه تصمیم دارم بیرون بروم، و نه…کنجکاوی و هیجان میگذارد که به کارهای دیگری رسیدگی کنم!

حرفهای بهادر را برای صدمین بار مرور می کنم:
-گفت شب دیر میاد…کَل داره؟! یه همچین چیزی…یعنی تا شب…نمیاد!!
نمی آید!

نگاهم روی در بسته می ماند. از آنجایی که زیادی خوش شانس هستم، هر وقت خواستم که نیاید، همیشه جلوی راهم سبز می شود!
و همین استرس به وجودم تزریق می کند که نکند اینبار هم یکهو پیدایش شود و مچم را بگیرد و آویزانم کند؟!

همیشه که هم که روی مودِ بازی با من هست! حالا هم که آماده تر از همیشه و منتظرِ یک فرصت مناسب، تا تلافی آن دمپایی فرود آمده وسطِ پیشانی اش، و پای فرود آمده روی چیز میزِ عزیزش را بر سرم در کند!

و من با وجود تمام این‌ها دلم میخواهد به آن پشتِ بام سر بزنم. همین امروز! و چیزی که من را بیشتر تحریک می کند، ممنوع بودن و منع شدن از آن قسمت است. یعنی هرچقدر نباید بروم و برایم خطر دارد و درست نیست، بیشتر ترغیب میشوم!!

بله…فرشته ی سیخونک به دستِ سمتِ چپ، با پلیدیِ تمام پیروز میشود و سوار بر فرشته ی سمت راست، به من امر میکند:
-حورا برو که یه ماجرای راز آلود در انتظارته!
مطیعانه و راضی سر تکان میدهم:
-رفتم که رفتم!

نگاهی به ساعت می اندازم. با دیدن عقربه هایی که ساعت هفت شب را نشان می‌دهند، لرزی از تنم میگذرد. دیر وقت شد و دیر به خودم آمدم، ولی همین هیجانش را بیشتر می کند و بیشتر وسوسه‌ام می‌کند که بروم!

با نفس عمیقی در را به آرامی باز میکنم. قلبم تپش تندی دارد…و چشمهای درشت شده ام به هر سمتی کشیده می شود…
هنوز برنگشته و درِ واحدش بسته است و من از وقتی رفته، حواسم به برگشتنش بود!

خنده ای که روی لبم می آید، قلبم را می لرزاند. اصلا چرا از رادین آمار بگیرم؟! پس خودم چه هستم؟ خودم کشف کنم لذتش بیشتر نیست؟!
-قطعا!
این فرشته ی سمت چپی بود!

در را کیپ می کنم، اما کامل نمی بندم. و با هیجانی که هرلحظه بیشتر می شود، نگاه به سمت پله های طبقه ی بالا می اندازم. چرا باید آنجا ممنوعه باشد؟! اصلا چه کسی این قانون را گذاشته؟ حتی بهادر هم حرفی از نرفتن به آنجا نزده و اخطاری هم نداده.

پس چرا من فکر میکنم آنجا جزو خط قرمزهایش است و باید دوری کنم؟! یا چه می دانم…یک دنیای عجیبی آنجا وجود دارد. شاید هم اینطور دلم می خواهد!

با کمترین سر و صدا پله ها را به آرامی بالا می روم. و گاهی هم نگاهی به پایین می اندازم تا از نبودنش مطمئن شوم.

وقتی به طبقه ی بالا می رسم، همانطور که حدس زده بودم، یک خرپشته شاید به مساحت ده متر جلوی چشمم نمایان میشود. شلوغ…پر از وسیله…درهم و برهم…وای چقدر خرت و پرت اینجاست. مثل یک انباری!

از آنجا می‌گذرم و درِ آهنیِ پشت بام به رویم چشمک می‌زند. و به همراهش قلبم فرو می‌ریزد. با نگاه گذرایی به پایین، تعلل را کنار می‌گذارم و به سمت در می‌روم. امیدوارم که درش قفل نباشد…و وقتی دستگیره را میکشم، متعجب و ذوق زده می بینم که در باز میشود!

حالا دیگر هیچ چیز مانعم نیست.
در را باز میکنم و همان دم نگاهم را به بیرون میدهم. هوا تاریک شده…اما نورِ پشت بام به اندازه ای هست که بشود همه جا را دید. البته من که از این زاویه چیز خاصی نمی‌بینم. و کنجکاویِ زیاد نمی‌گذارد یک ثانیه بیشتر مکث کنم و پا در پشت بام می‌گذارم.

وقتی دو قدم جلو می‌روم و نگاهم دور تا دورِ پشتِ بام می‌چرخد، یک لحظه از تعجب نمی‌توانم تکان بخورم. باورم نمی‌شود. چه خبر است اینجا!

یک قسمت خیلی بزرگ به چشمم می‌خورد که پر از مرغ و خروس است…خروس؟! بهت زده چنگیز را بین بیست تایی مرغ تشخیص می دهم. البته جدا از آنهاست…

نگاهم به سمت دیگری میچرخد. یک قسمت بزرگ پر از کبوتر! خیلی…شاید بیشتر از سی تا!!

صدای جیک جیک به گوشم میرسد. دوباره به سمت خانه ی بزرگِ مرغ و خروس ها میچرخم. حالا میتوانم ببینم که خودِ آنجا به چند قسمت مجزا شده است.

خنده ام میگیرد. حدسش را میزدم که اینجا مرغ و خروس وجود داشته باشد…ولی نه دیگر انقدر! چه خانه و دم و دستگاهی برای این کبوترها و مرغ ها درست کرده!

و وقتی نگاهم به چنگیز می افتد که تنهایی در یک حصار بزرگ تمام قد ایستاده و به من خیره شده است، با خود فکر میکنم که چقدر یک آدم میتواند چندش و بی کلاس باشد که این حیوانِ وحشی را نگه دارد!

اصلا این همه را…چرا خب؟! یعنی کارش همین است؟! کفتر بازی و مرغداری؟! آه که این آدم حتی یک نکته ی مثبت هم ندارد. و چرا این آدم باید همسایه ی من شود؟! نمیشد به جایش کسی مثل سمیعی بود ای خدا جان؟!

هنوز خیره ی نگاهِ خصومت بارِ چنگیز هستم که انگار منتظر است فقط از آن قفس بیرون بیاید، تا من را تکه پاره کند! اما حیف که دستش به من نمی‌رسد.

در حصار بودنش باعث شجاعتم می‌شود…و به تلافیِ تمامِ آن لحظه‌هایی که من را از ترس سکته داد، دهانی برایش کج می‌کنم و می‌گویم:
-زشتِ وحشی…اگه راست میگی، الان بیا منو بگیر!

و برای سوزش بیشترش به سمت مرغها می روم و به دنبال حوریه اش می‌گردم! چنان در جایش بیقراری می‌کند که کاملا حس میکنم نقشه ی قتلم را دارد!!

-ها چه حالی هستی گنده بگِ بی قواره؟! دستت بهم نمی‌رسه داری آتیش می‌گیری؟

حوریه را پیدا نمیکنم و حدس میزنم که داخل یکی از آن لانه‌های کار گذاشته شده باشد. اما جوگیرانه به سمت چنگیز می‌روم و به قصد ترسناندنش یکهو دو دستم را به سمتش می‌برم و بلند می‌گویم:
-هاع!!!

یک ذره عقب می‌رود و من از اینکه توانستم بترسانمش، ذوق می‌کنم و غش غش می‌خندم. همان لحظه صدای بلندی از پایین به گوشم می‌رسد:
-کی اونجاست؟!!

خنده ام با یک سکته ی وحشتناک قطع می‌شود. صدای بهادر بود!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سه نقطه
سه نقطه
2 سال قبل

پارت جدید بده بابا
ما پوکیدیم
یکی گوشیش گم میشه پیداش نمیکنه دیر پارت میزاره
یکی گوشیش قفل میکنه میبره درستش کنن دیر پارت میزاره
شما چی؟ شما گوشیت چش شده؟

azal shahmari
azal shahmari
2 سال قبل

لطفا پارت جدید رو بزار

zohre
zohre
2 سال قبل

عاللیییی رمانت بخدا😂😂😂😂😊😊

Azal
Azal
2 سال قبل

تسلیت برای حورا😂😂
این بهادر و حورا خیلی عالین

neda
neda
2 سال قبل

یا ابرفرض بهادر اینو زنده ب گور نکنه صلوات 😂

نازلی
نازلی
پاسخ به  neda
2 سال قبل

از مچ پادارش میزنه🤣🤣🤣

سه نقطه
سه نقطه
پاسخ به  neda
2 سال قبل

الهم صل الا محمد و آل محمد😵‍💫😂😂😂

مانلی
مانلی
پاسخ به  neda
2 سال قبل

مامانی برو کمکش😂😂😂😂

neda
neda
پاسخ به  مانلی
2 سال قبل

چی کجا چیشده 😂

مهسا
2 سال قبل

اوه اوه دخلش در اومده

مری
مری
2 سال قبل

خواهش میکنم سر جدت زودتر پارت بزار آخه مگه مسابقه اس که کات میکنییی

FTM
FTM
2 سال قبل

خیلی با این رمان حال میکنم😂

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x