با وحشت به سمت در پشت بام برمیگردم. اینبار صدایش را واضحتر میشنوم:
-کی اون بالاست؟!!
صدایش…عصبانی ست!!
انقدر هینِ ترسیده ام بلند است که بی شباهت به سکسکه نیست. به سرفه می افتم. دست روی قلبم میگذارم. خودم را گم میکنم و نمی دانم در این لحظه چه کنم.
و در همان حال به شانس پی پی گرفته ام لعنت میفرستم. باز چرا الان پیدایش شد؟!!
-حوری تویی؟!!
وای فهمید! گورم کنده است!! وقتی دیگر صدایی ازش درنمی آید، شستم خبردار میشود که دارد می آید سروقتم. هرجا را میگردم که خودم را قایم کنم، جایی به نظرم نمیرسد. مگر لانه ی مرغها یا کبوترها؟! نه نمیتوانم.
صدایش نزدیکتر می آید:
-آخ فقط میخوام خودت باشی…
چه لذت و حرص و کینه ای در این صدا هست لعنتی! تصمیمم را میگیرم. باید از همان پله ها و درست از کنارِ خودش فرار کنم. چطوری؟! چه بدانم!
به سمت در پشت بام پا تند میکنم…داخل خرپشته میشوم. صدای قدمهایش را روی پله ها می شنوم.
-موش کوچولوی فضول…خودت اومدی تو تله!
پاهایم سست می شوند. عمرا دم به تله ی این آدم بدهم. فوقش…یکم کتک کاری و گیس و گیس کشی میشود و…خدای من…سایه اش را می بینم!
ثانیه ای مکث می کنم و بعد دیوانه وار ترین تصمیم را میگیرم. خودم را پشت دیوار پنهان میکنم…تا برسد…باید از همینجا فرار کنم دیگر!
-حوری؟ خانوما خانوما؟ خوشگله؟ همسایه؟ میخوام از دُم آویزونت کنم!
چشم میفشارم و وقتی متوجه میشوم که فقط چند پله مانده تا به خرپشته برسد، به یکباره خود را جلو میکشم و با جیغِ بنفشی جلویش میپرم. دست خودم نیست که از وحشت و هیجان هُلش میدهم!
او که منتظرِ من و چنین حرکتی نبود، ترسیده تعادلش را از دست میدهد و از پله ها پایین می افتد!!
به همراهش صدای داد بلندش هم به آسمان می رود و…جلوی نگاه حیرت زده ی من تا پاگرد پایین قِل میخورد و پایین می رود!
سکوت میشود. بهادر به حالت درازکش شده در پاگرد و بی حرکت و مُرد…یا خدا مُرد!!!
دو دستم بی اراده روی سرم فرود می آید و با وحشت زمزمه میکنم:
-یا قمر بنی هاشم!!
با ترس و لرز از پله ها پایین می آیم و از ترس اینکه مُرده باشد، صدایم میلرزد:
-آقا بهادر؟! وای خاک بر سرم چیکار کردم؟! خدایا کُشتمش! آقا بهادر زنده ای؟!
آخرین پله را پایین می آیم. با ترس و تردید روی صورتش خم میشوم و بغضم میگیرد. اگر مُرده باشد چه خاکی بر سرم بکنم؟!
-تو رو خدا یه چیزی بگو…همسایه جون…بگو که زنده ای! چرا تکون نمیخوری؟!
اشکم در آمده و صورتش را نمیتوانم واضح ببینم. چون یک دستش بالا و کمی روی صورتش است. قصد دارم دستش را کنار بزنم و ببینم که نفس میکشد، یا نه…اما از ترس مثل بید میلرزم. قلبم روی دورِ هزار میکوبد و در این لحظه نمیدانم چه کاری بکنم. بروم و شهربانو و شوهرش را خبر کنم؟! یا فرار کنم؟! یا…خودم یک غلطی بکنم؟!
روی پنجه ی پا مینشینم و صدای ناله ام بی اراده است.
-خدایا غلط کردم…خدایا اگه مُرده باشه چی؟! تو رو خدا نَمیر…آقا بهادر…منو ببین؟
دستم با تردید پیش میرود تا دستش را از صورتش کنار بزنم. اما همین که دستم روی ساعدش مینشیند، با یک تکان غیر منتظره ای بازویم را میگیرد و میغرد:
-گرفتمت!!
به قدری وحشت می کنم که صدای جیغ دیوانه وارم به هوا میرود. خود را گم می کنم. دستم بالا می آید و یک مشت به صورتش می زنم! هردو هنگ کرده ایم و اصلا نمیفهمم چه میکنم!
بیقرار خود را عقب میکشم و با باسن روی زمین می افتم. اما رها می شوم! و بلافاصله بلند میشوم و با بالاترین سرعت فرار می کنم!!
-وایسا!!
نمیدانم چطور پله ها را دوتا یکی پایین می آیم و به خانه ام میرسم. خود را داخل خانه می اندازم و بدون تعلل در را قفل می کنم.
پشتم به در میچسبد. مثل بید میلرزم و نفس نفس میزنم. قلبم دارد از سینه بیرون میزند. چشمهای وق زده ام هر آن ممکن است بیرون بپاشد!
چقدر وحشتناک بود…چقدررر!
یک لحظه سکوت می شود و بعد صدای نعره اش که با درد و عصبانیت همراه است، بلند میشود:
-آآآخخخخ میکُشمتتتتت!!!
چشم میفشارم و از ترس ناله ای سر میدهم. کم مانده غش کنم!
نمیتوانم آنجا بمانم و میترسم در را بشکند و بیاید سر وقتم! به سمت اتاق پا تند میکنم. داخل اتاق میشوم و در را قفل می کنم. روی تخت می افتم…پتو را روی سرم میکشم و دیگر چشم باز نمیکنم.
اینبار دیگر بی جواب نمیگذارد و به خدا می دانم…اینبار نمیگذرد. مثل روز برایم روشن است. بزودی سر وقتم می آید و آویزانم میکند!!
مشت های بلندی به در خانه کوبیده میشود. زیر پتو از ترس جیغ خفه ای میکشم. صدای تهدیدوارش را می شنوم:
-درو باز کن حوری!! باز کن تا نشکستم!
انقدر صدایش عصبانی است که خوب میدانم به جنون رساندمش! مشت میکوبد:
-بلایی سرت بیارم ضعیفه…باز کن!!
میترسم و از وحشت بی اراده و بلند میگویم:
-به خدا زنگ میزنم به پلیس!
بلافاصله و بلند میگوید:
-من دهن تو رو سرویس میکنم! مادرتو جلو چشِت میارم دختره ی بی سرو پا…تا مثل سگ پشیمونت نکردم، نمیذارم که از اینجا بری…
این را که می گوید، دقیقا به فکر رفتن می افتم! باید هرچه زودتر بروم تا خود را به باد ندادم. که بهادر با کینه میگوید:
-با کار امشبت، بدجور خودتو به …دادی!
از ضعف اعصاب داد میزنم:
-درست حرف بزن!!
-یه درست حرف زدنی نشونت بدم من! منتظر باش به خاطر امشب یه دهنی از تو سرویس کنم من! فقط صبر کن و تماشا کن!!
لحظه ای سکوت میشود و من فکر میکنم چرا شهربانو یا لادن پیدایشان نمی شوند؟!! نیستند؟! یا نشنیدند؟! پس چه شد آن همه حس فضولی و کنجکاوی و پیگیریشان؟! واقعا ناامیدم کردند.
و چند ثانیه ی دیگر صدای کوبیده شدن در خانه اش به گوشم میرسد. رفت؟!! واقعا…رفت؟!
حتی جرات نمیکنم سرم را از پتو بیرون بیاورم و دقیقه ها همانطور می مانم و گوش تیز می کنم و به رفتنش فکر میکنم.
رفتنش ترسناک تر است. حتما برای نقشه کشیدن یا تجدید قوا رفته است تا در فرصت مناسب تر و با قدرت بیشتر سر از گردنم جدا کند!
-دیگه تمومه! دیگه باید برم…همین امشب!
البته امشب که اصلا وجود نمیکنم از زیر پتو بیرون بیایم، چه برسد بیرون رفتن از اتاق و از خانه!
حالا فردا اول صبح چمدانم را جمع می کنم و جانم را برمی دارم و فرار می کنم!
-صبحِ اول وقت! بی سر و صدا، بدون خبر!
به خودم نهیب میزنم:
-خَرَم اگه فردا صبحِ علی الطلوع جمع نکنم و برم!
اما صبحِ زود…آفتاب از پنجره به اتاق می تابد. یک صبحِ پاییزیِ زیبا… آهنگ ملایمی که آلارم گوشی ام است شروع در فضا پخش می شود.
دیشب باران شیشه ی پنجره را شست…
و همراه با آن، تمامِ اتفاقاتِ وحشتناک و بهادر و تهدیدها را با خود شست و بُرد!
خر بودن هم گاهی زیباست…
مانده ام تا پای مرگ…
آه ای حورای روزهای سخت و طاقت فرسا…
حورای پُر استقامت دربرابرِ طوفانهای مهیبِ زندگی…
رفتن واژه ی غریبی ست برای تو که هزگز جا نخواهی زد…
ماندنت چه هدیه ی گرانمایه ایست برای روحِ جستجوگرَت…
بمان!
بلافاصله بعد از قطعه ی آخرِ شعرِ سپیدم، مشتی به در کوبیده می شود. و پشت بندش صدای بهادر را می شنوم:
-بمون که من یه چوبِ گرانمایه واسه اون روحِ پرفتوحت کنار گذاشتم حوری! تو بمون من خودم اون واژه ی غریب رفتن رو جا میکنم تو اون جا نزدنت…موشِ کثیفِ فضول!!
قلبم به شدت می لرزد و شعر سپیدم قهوه ای شد!
میترسم ها…به خدا! اما چه کنم که بنده ی فرشته ی سمتِ چپی هستم و بندگی برای این بزرگوار، عقیده ی من است!
کمی هم…نگرانش می شوم و دیشب بدجور از پله ها قِل خورد!
با وجود وحشتی که از روبرو شدن با او دارم، از همان پشت در می پرسم:
-آقابهادر حالتون خوبه؟!
وقتی جوابی نمی دهد، کنجکاوی ام را تحریک می کند که قیافه اش را ببینم. اما عمرا این در را باز کنم.
با مکث طولانی ای تصمیم میگیرم که از چشمی نگاهی بکنم. همین که نگاهم را از چشمی به بیرون می دهم، او را درست روبرویم می بینم! تکیه داده به دیوار و خیره در چشمیِ در!!
خدای من! درست می بینم؟! پای چشمش کبود و خون مُرده است؟!! نفس برایم نمی ماند. دیشب به این روز افتاد؟!!
نگاهم میگردد و ترسیده کنکاش میکنم تا جاهای دیگرش را هم ببینم…البته از چشمی که چیزی مشخص نیست و همان کبودی پای چشمش هم به سختی قابل تشخیص است.
اما نگار دور یک دستش باند پیچی شده و در دست دیگرش…آن…تفنگش نیست در دستش؟!!
جلوی نگاه وحشت زده و غرق حیرتم، تفنگش کم کم بالا می آید. نگاه از چشمی نمیگیرد و با هر سانت بالا آمدن لوله ی تفنگ، روح از بدنم قصد رفتن میکند!
وقتی لوله ی تفنگ درست رو به چشمی قرار میگیرد، بی اراده و بی قرار میگویم:
-تو این کارو نمیکنی…
یک چشمش جمع میشود و چشم دیگرش پشتِ دوربینِ تفنگ کشیده میشود.
-میکُنم!
صدای بلندم میلرزد:
-من اینجام!
درست رو به چشمی نشانه میگیرد:
-میدونم…
یک ثانیه نفسم کاملا قطع میشود و سپس با جیغ بنفشی به سمتی پا تند می کنم. و ثانیه ای دیگر صدای شلیک به گوشم میرسد!
خشک می شوم. برمیگردم و می بینم که گلوله ی ساچمه ای درست از چشمیِ در رد شده!! یعنی…زد! اینبار شوکه تر جیغ میزنم و اصلا نمیتوانم باور کنم. واقعا شلیک کرد که به من بخورد؟!!!
-نخورد بهت؟!!
دهانم باز می ماند. این بشر دیگر کیست؟!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام چرا اینقدر دیر پارت میزاری😑
ساعت دقیق پارت گذاری رو لطفا بگو
بنظرتون این دوتا آخرش ب هم میرسن یعنی یا چی🤣
بهادر خر😂🫤
😂
خیلی عالی بود😂😂👌
عاشق کار های حورا و بهادر شدم مخصوصا بهادر😂
وای وای چقدر خندیدم چه شاهکاریه این حوریه عاشق اون بادمجون پای چشش شدم😆
ترکیدم از خنده 🤣🤣واقعا عالیه👌🏻
واای خیلی باحاله 🤣😆😆