سر برایم تکان میدهد. رفتارش سرد است. حتی لبخندش… حتی ممنون گفتنش…
البته همینش جذاب است دیگر، نه؟ این سرد و بی تفاوت بودنش یک خصوصیت است… یک اخلاق! یک تفاوت با تمامِ پسرهایی که تا به حال دیده ام. سرد و جدی، با تمامِ آدمها!
و من خوشم می آید خب! از آن نکات خاصی ست که برای سنجیدن جذابیت کِیس ها، همیشه در نظر میگیرم! آبتین هم که فت و فراوان از این نکات خاص دارد.
لحظه ای بی اراده فکرم به سمتِ بهادر کشیده میشود. او هم نکات خاصی دارد؟! داشتنش که…
-خانوم بهشتی؟
تکان آرامی میخورم و به خود می آیم. به نکات بهادر فکر میکردم؟! اَه اَه… خوب شد حواسم پرت نشد!
-ببخشید حواسم داشت پرت میشد!!
-پرتِ چی؟
لبخندِ نرم و پرمعنایی میزنم و جوابی نمیدهم. نگاهم گویای همه چیست! او هردو ابرویش را بالا میدهد. با همان خنده ی نرم، آرام میگویم:
-کنجکاو شدی؟
خنده اش میگیرد. و بی حوصله میپرسد:
-چیزی میخوای؟
با تکخندی آرام جلوتر میروم و میگویم:
-نه!
-پس؟
جلوتر میروم و ظرف غذا را روی میزش میگذارم:
-امروز ناهار مهمونِ من…
نگاه بین من و ظرف غذای روی میز جابجا میکند. دستانم را در هم گره میزنم و سر کج میکنم.
-بفرمایید تو رو خدا… تعارف نکنید…
با مکث خود را جلو میکشد و متعجب میگوید:
-مرسی ولی چرا این کارا رو میکنی؟ من راضی به زحمت نیستم… دیگه زیادی داری لطف میکنی حورا خانوم…
وای خدا را شکر اینبار ضد حال نزد!
-خواهش میکنم… کاری نکردم… نوش جون…
با اخم کمرنگی دست به سمت ظر ف دراز میکند:
-چی هست حالا؟
جوابی نمیدهم تا خودش سوپرایز شود. کاش بهادر هم بود و رنگ و روی دلبرِ کوفته ها را میدید و دلش آب میشد!
آبتین در ظرف را باز میکند. نگاهم که به داخل ظرف می افتد، کُپ میکنم!
هردو متعجب به داخل ظرف نگاه میکنیم. فقط یک کوفته داخل ظرف است!! پس… آن یکی کو؟!!
آبتین نگاهی با صورتِ مات شده به من میکند و دوباره به کوفته خیره میشود. صورتش کم کم جمع میشود. چرا؟!!
من در فکر یک کوفته ی غیب شده هستم و آبتین در ظرف را میگذارد.
-خیلی ممنون…
سرم را میخارانم و در فکر میگویم:
-خواهش میکنم…
با لبخند سختی میگوید:
-خوشمزه به نظر میاد… میخورمش…
واقعا؟ پس چرا قیافه اش را این شکلی میکند؟!
-نوش جان…
چند ثانیه ای بینمان سکوت میشود. چطور یکی از آنها غیب شد؟! آبتین سکوت را میکشند:
-مرسی… ظرف رو همراهِ ظرفِ قبلی برات میارم…
آن کوفته ی غیب شده… لعنتی… کار خودِ پلیدش است حتما!
-حورا خانوم؟
سر به اطراف تکان میدهم و سریع میگویم:
-قابل نداره…
-تشکر…
لبخندی روی لبم میکشم و از دفتر بیرون می آیم. مطمئنم که صبح دوتا کوفته در ظرف گذاشته بودم. پس قطعا یکی در همین شرکت دخلش را آورده و چه کسی جز بهادر؟!!
نگاه خصمانه ام به سمت پنجره اتاقش کشیده میشود. پشت پنجره نیست. بروم و بپرسم؟! چه چیزی را وقتی که مطمئنم کار خودش است؟ اگر دخل هردو را آورده بود که آبرویم میرفت! اصلا چطور رفت و یکی را خورد؟! با چه سرعت عملی؟!
قدم به سمت اتاقش برمیدارم و لااقل یک:” کوفتت بشه” نثارش کنم تا دلم کمی خنک شود. اما هنوز به در اتاقش نرسیده، در اتاقش باز میشود و متین از داخل اتاقِ او بیرون می آید!
با دیدن متین از حرکت می ایستم.کمی جا خورده ام. و نمیدانم چرا! متین بلافاصله به من نگاه میکند. جدی و ناراضی و طولانی…
از نگاهش خوشم نمی آید و به رویش اخم میکنم. چشم میگیرد و از کنارم میگذرد. چه عجب حرفی نزد!
-کاش میفهمیدم استخدام این تحفه تو این شرکت به خاطر چیه!
نه انگار اشتباه میکردم و حرفش را هم زد! و با من بود؟! برمیگردم به اویی که درحال دور شدن است، میگویم:
-تحفه خودتی!
نگاه بدی به من میکند و اینبار بدون هیچ جوابی دور میشود. بچه پررو! حیف مشغله زیاد دارم وگرنه روی این جوجه را هم کم میکردم.
به سمت اتاق بهادر میچرخم. او را پشت پنجره میبینم که با تفریح درحال تماشای من است! به روی او هم اخم میکنم. باید حدس میزدم که این پسرکِ شکمو به این راحتی ها بیخیال نمیشود و ساکت نمینشیند.
با نگاهش به من میفهماند که منتظرِ رفتنم به اتاقش است. دقیقه ای بلاتکلیف همانجا می ایستم. او با نگاه و خنده ی پروسوسه اش دعوتم میکند. با اینکه وسوسه شده ام و دلم میخواهد به خاطر آن کوفته ی هاپولی شده چندتا بد و بیراه نثار خودش و شکمش کنم، اما از خیرش میگذرم. رد کردن دعوتش… و بی محلی کردن به نگاهش… بهتر است!
شرکت خودش ناهار میدهد. و جنابِ رئیس بزرگ میل ندارند! یک کوفته اندازه ی کلّه ی آبتین لُمبانده و میل داشته باشند، عجیب است!
به روی خود نمی آورم. اصلا من نفهمیدم! چرا خود را ضایع کنم و او را خوشحال؟!
خودم را با کار سرگرم میکنم. اما تقریبا دو ساعت بعد است که منشی صدایم میزند:
-حورا جان؟
وقتی نگاهش میکنم، با لبخندِ کمرنگ و معناداری میگوید:
-آقای رئیس گفتن که تشریف ببرید به اتاقشون…
یکی به قلبم سوزن میزند! اصلا وا… خنده ی خانمِ زند دیگر برای چیست؟! و نگاهِ مهدیه و سوگل و متین… چرا؟!!
نمیتوانم ساکت بمانم و میگویم:
-نگاه نکنید!
هرکدام نگاهشان را به سمتی میکشند. و من راضی از جذبه ای که آمدم، به سمت اتاق بهادر میروم. مثل یک کارمند محترم در میزنم. او بفرمایید که نه… “بیاه!” میگوید!
در را باز میکنم و قدم داخل میگذارم. و همین که نگاهش میکنم، همان جلوی در خشک میشوم. آقای رئیس درحال خوردنِ کوفته است!
دهانم از حیرت و ناباوری یک متر باز میماند. ظرفِ غذای خودم و دهانِ پر او و نگاهِ… به شدت لعنتی اش!
-دم در وانَسّا، بیا تو…
و راحتی اش! در همه حال، راحتی اش!!
لب میفشارم. در را میبندم و حرفم نمی آید. این آن غیب شده نیست. همانی است که به آبتین داده بودم. پس این بهادر چرا کوفتش میکند؟!!
درحال خوردن میگوید:
-عجب کوفته ای شده حوری… عجب رنگی… وااای عجب طعمی… چه آلو و گردوهایی!
اخم میکنم و زبانم بی اراده به کار می افتد:
-دست تو چیکار میکنه؟!! یکی صبح زدی تو گوشش، یکی هم الان؟! اصلا چطوری این رسید دست تو؟!!
میخندد و با لذت میخورد و میگوید:
-کوفته باشه و من بی نصیب بمونم؟!! هرجا کوفته باشه، سهمِ منه… مالِ منه… حقِ منه…
نمیدانم حرص بخورم، فحشش دهم، عصبانی باشم، یا… به خوردنِ پر لذتش فقط نگاه کنم!
-کثیف!
جوابم را نمیدهد و هومِ بلند بالایی میکشد! نه انگار خیلی دارد حال میکند!
-خوشمزه س؟!
سرش را عمیق و با لذت بالا و پایین میکند. و در ادامه میگوید:
-یه لقمه بزن…
تبسمی روی لبم می آید.
-عزیزم!
خنده اش میگیرد. من با همان تبسم میگویم:
-آبتین خوشش نیومد نه؟
پیروزمندانه میگوید:
-آبتین کلا با کوفته حال نمیکنه… بس که گوه سلیقه ست…
لبهایم بیشتر کش می آیند. حدسش را میزدم. اما دیگر نه تا این حد!
-اوهوم…
دارد تهش را درمی آورد که میگوید:
-بدم یه لقمه؟
هییی…
-نوش جون… اگه انقدر دوست داشت، میگفتی بیشتر براش میاوردم… اگه یه وقت سیر نشه؟ الهی!
-نه اوکیه… قشنگ گرفت… شکمم سیر شده ها، اما چشمم سیر نمیشه لامصب…
ای بابا بچه م!
-آهان… خوبه حالا ورزشکاری…
آخرین قاشق را هم در دهانش میگذارد و میگوید:
-همه ش تا شب میسوزه میشه عضله… قشنگ میچسبه به اون سیکس پکایی که دلت واسه شون رفت!
چشم در حدقه میچرخانم و دیگر اعصابم نمیکشد. بی حوصله میگویم:
-خب حالا چیکارم داشتی گفتی بیام تو اتاقت؟
لبخند موذیانه ای میزند و میگوید:
-معلوم نیست؟
چشمهایم تنگ و تنگ تر میشوند. کاملا مشخص است که برای نشان دادن پیروزی اش دعوتم کرده است. که تماشا کنم و تا آن ته تانِ بیچاره ام بسوزد!
اینبار با تمام حرصم لبخند میزنم.
-زیبا بود… براوو! اگه بفرمایید آبتین چه غذای دیگه ای میل دارن که براشون درست کنم و شما کوفتتون بنمایید، از حضورتون مرخص میشم آقای رئیس!
به راحتیِ تمام میگوید:
-قرمه سبزی بار بذار!
نمیشود. باید بزنمش! لبخند میزنم. یک پایم، پشت پای دیگرم میرود و کتانی ام را از پا بیرون میکشم.
-ای به چشم… امری باشه؟
نگاهی به کتانی ای که از پایم درمی آید میکند و نگاهش بالا کشیده میشود. هنوز همچنان راحت است!
-آبدوغ خیارم خیلی وقته نخوردم… یعنی نخورده!
خم میشوم و لنگه کتانی را دستم میگیرم.
-ای جانم میذارم واسش! با کیشمیش و گردو و سیر…دوست دارن؟!
گارد میگیرد و میگوید:
-بزنی، زدمت حو…
میان حرفش کتانی را با تمام حرصم به سمت پرت میکنم. نمیدانم چه نشانه گیری و چه شانسی است که هربار هم به هدف میخورد! با اینکه سر میدزدد، اما لنگه کتانی درست روی سرش فرود می آید!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایییی جااااانم عاشقشون شدم چه باحاله😍😍😍😂😂😂
یعنی تو این رمان با هیچکی جز این بهادر حال نمیکنم 😂😂😂
جوووون
آی ننه دلــــــــم😂😂
واییی من عاشق دعوای این دوتام اصن عین منو پسر خالمن🤣
😂😂
حقش بود
ای جووونممم🤣