بابا میگوید:
-حالا به زور یه جای خالی براش گرفتیم تا ببینیم خدا چی میخواد…
عمو منصور نمیگذارد ادامه دهد و میگوید:
-اصلا غمت نباشه…مگه داداشت مُرده که ناراحت خوابگاه حوریه باشی؟
بار دیگر تاکید میکنم:
-حورا هستم..
کیست که بشنود؟!
-دور از جون…حالا خدا رو شکر حوریه باهاشون حرف زد و راضیشون کرد که براش جا نگه دارن…
لب میبندم و لبخند است که به روی بابا میپاشم!
-خوابگاه چیه؟ مگه من میذارم دخترِ سجاد بره خوابگاه بمونه؟ خودم واسش خونه جور میکنم.
پَت!!* تعارف بود دیگر نه؟!!
*پشم به زبان مشهدی 🙂
بابا که اینطور برداشت میکند و با لهجه ی بامزه اش میگوید:
-مو چاکریم آقو منصور.
عمو منصور میخندد و دستی به شانه ی بابا میزند:
-آقایی! دیشب که زنگ زدی گفتی داری میای تهرون که دخترتو بذاری دانشگاه، فهمیدم نگران جای موندن دخترتی…تا وقتی من هستم، نگرانی چی داری؟ حوریه جاش رو تخم چشمِ منه…
اُه مهربان!
-ممنون عمو…
بابا میگوید:
-خدارو شکر جور شد دیگه…
-ای بابا چقدر تعارف میکنی سجاد…گفتم که خوابگاه نمیذارم بره…من واسه دخترم خونه گذاشتم کنار…دیگه ام چک و چونه نزن.
نه انگار واقعا جدی ست و بار دیگر کرک و پرم بر باد میرود.
بابا هم جا خورده و نمیداند چه بگوید:
-آخه منصور خان اینطوری که نمیشه…
عمو منصور با جدیت میگوید:
-دیگه دنباله شو نگیر…کاری به هیچی هم نداشته باش…همه چی ردیفه…
بابا بار دیگر میخواهد چیزی بگوید که بازهم عمو منصور نمیگذارد:
-این رفاقت اگه اینجا به درد نخوره که بندازش بره…خونه ی دخترت با من!
و در کمال ناباوری یک ساعت دیگر ماشینِ عمو منصور روبروی یک در بزرگ از حرکت می ایستد. خانه ای برای من؟!!
هنوز ناباورم وقتی که از ماشین پیاده میشوم. نگاهم به اطراف با حیرت همراه است. یک کوچه ی بن بست، سرسبز، پر دار و درخت، زیبا! خانه های خیلی کم…باور کردنی نیست.
پسر عجب جای دنجی ست و این دیگر آخرِ شانس است انگار!
دری که پیش رویم است، یک در بزرگِ کرم رنگ است. نمیدانم در کدام محل هستیم، یا کدام منطقه ی شهر. فقط این را می دانم که باصفا ترین کوچه ی عمرم را دارم میبینم.
عمو منصور با کلید در را باز میکند. و با خوشرویی میگوید:
-بفرمایید…بفرما حاج سجاد..
همراه بابا داخل میشویم. حیاط کوچکی رخ می نمایاند. و یک آپارتمانِ دوطبقه؟! به نظر که اینطور می آید. خانه هرچند قدیمی، اما چه انرژی مثبتی دارد و من یک عدد خرکِیف هستم.
یک باغچه کوچک و بوته ی گل یاس که یک دیوار را کاملا در بر گرفته است به چشم میخورد. و تنها درخت توی حیاط، که درخت خرمالوست. یک تخت چوبی، زیر همان درخت است. دلم میخواهد همانجا غش کنم برای آن خرمالوهای نارسی که هنوز سبز و نارنجی اند.
به سختی میتوانم ذوق زدگی ام را پنهان کنم و بی اراده زبانم به کار می افتد:
-عمو منم از حیاط سهم دارم؟!
عمو منصور میخندد:
-اصلا کل حیاط مال تو…
میخواهم شاخ دربیاورم از این همه لطف و محبت! مگر داریم اصلا؟!!
-چه خواب شیرینی!
بابا با خنده ای که شرمزده ی محبت بیش از حد رفیقش است، میگوید:
-دیگه بیشتر از این شرمنده مون نکن آقا منصور…
عمو منصور با خنده ای که نمیدانم چرا مثلِ من خوشحال است، میگوید:
-دشمنت شرمنده داداش…اصلا قابل حوریه رو نداره…بفرمایید بالا خونه رو نشون بدم…
احتمالا خوشحال است که برای دوست قدیمی اش دارد کاری میکند. عجب مردِ بامعرفتی ست!
از قسمت سرپوشیده ای که حکم پارکینگ را دارد، میگذریم. از پله ها بالا میرویم. به طبقه ی اول که میرسیم، با تعجب دو درِ باز میبینم و دو زن! یکی با چادرِ خانگی و آن یکی با مانتو و روسری…جوری با هیجان و خنده به ما زل زده اند که انگار جذابترین فیلمِ دنیا را تماشا میکنند!
جا خورده از کارشان اخم میکنم و اینها دیگر چطور آدمی اند؟!
هردو با عمو منصور سلام و احوالپرسی میکنند. زن چادری میگوید:
-همسایه جدید آوردین آقا منصور؟
و اشاره ی ریزی به من میکند. عمو منصور سرسری جواب میدهد:
-با اجازه تون…
و بعد به من و بابا میگوید:
-بریم طبقه ی بالا…
اما من حواسم به دو زنی ست که نگاهی باهم رد و بدل میکنند و سپس نگاهشان را به من میدهند. خر ام، اگر نفهمم که این نگاه با یک نگاه معمولی فرق دارد! حتی خنده ی جمع شده شان…حتی مدل حرف زدنِ زن مانتوییِ قرتی که میگوید:
-ای جانم…قشنگه!
جانم؟! با من بود؟! چشمان از کاسه بیرون زده ام را به او میدوزم که زن چادری با خنده ی ریزی اشاره میکند:
-ماشالله خوش قد و بالا و خوش برو رو…
بهت زده به زن چادریِ نسبتا میانسال نگاه میکنم که خنده ی خاصی دارد و نکُشی ما را با این همه تعریف؟!
عمو منصور میگوید:
-به حاج آقاهاتون سلام برسونید!
یک شرّتان را کم کنیدِ محترمانه ! اما کیست که به روی خودش بیاورد؟ کنار هم می ایستند و جوابی میدهند:
-سلامت باشید..بزرگیتون رو میرسونیم.
اما همچنان نگاهشان به من است و ریز ریز پچ پچ میکنند و میخندند. قرار است با این هیولاها همسایه شوم؟!!
با اخم پشت چشمی نازک میکنم و همراه بابا و عمو منصور از پله ها بالا میروم.
طبقه ی دوم هم مثلِ طبقه ی اول، دو واحدی ست. یعنی دو تا در با کمی فاصله، کنارِ هم…
نگاهم میگردد و دو زن همسایه فراموش میشود. نیشم تا بناگوش باز است. خوب است که قرار است در طبقه ی بالا باشم.
اما کدام یک از این دو واحد خانه برای من است؟!
عمو منصور با کلید درِ سمت راست را باز میکند و قلب من از هیجان میریزد. اصلا فکرش را هم نمیکردم که قبولی ام در دانشگاه تهران، باعث شود که یک خانه ی مستقل نصیبم شود و خداوندگارا!
عمو منصور کفشهایش را درمی آورد و رو به ما میگوید:
-بفرمایید داخل…دخترم بیا ببین چه خونه ای عمو برات کنار گذاشته..
به قربان عمو و سبیل ها و آن خنده ی صمیمانه اش!
درحال درآوردن کفشهایم با حس و حال خرذوق شده ای یک نگاه به عمومنصور میکنم و یک نگاه به اطراف:
-به خدا نمیدونم چی بگم…آخه این دیگه خیلی زیاده!
و خنده ام خود به خود وِل است. بابا هم مثل من زبانش بند آمده و دیگر نمیداند چطور تشکر کند:
-بابا این کارا چیه آخه منصور خان…خوابگاه بود…
عمو منصور نمیگذارد ادامه دهد و با اخم میگوید:
-ای بابا گفتم که خودم دلم میخواست واسه دخترم یه خونه جور کنم…حالا بیا ببین شاید خوشتون نیومد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.