رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 61 - رمان دونی

 

حرصم میگیرد.
-هیچی توام!
پهلویم را فشار میدهد.
-پس برو کنار…

با ترس از روبرویش تکان نمیخورم.
-خب باشه چی میخوای؟!
فقط یک ثانیه طول میکشد تا بگوید:
-به بزغاله ها شیر بده!

الان باید بهت زده شوم، یا خجالت زده؟!
-منظورت… چیه؟!!
چشم در چشمانم درشت میکند:
-واضح گفتم حوری… به دوتا یتیم شیر بده!

ترجیح میدهم شرمزده و عصبانی شوم!
-حرف دهنتو بفهم بی ادب!!
نگاهش در صورتم چرخ میخورد. حتم دارم که سرخ شده ام! اخم دارم و چشم از چشمهایش نمیگیرم تا خجالت را پس بزنم. اما او زمزمه وار و سرشار از آرامش میگوید:

-از اون شیرا نه منحرف! با شیشه شیر قراره شیر بدی، نه خودت بغلشون کنی و مثلِ بچه ی آدم بهشون شیر بدی… اصلا مگه تو شیر داری که همچین فکری تو سرت بیاد؟!
خب… کاملا سرخ میشوم! و حتم دارم که او به عمد اینطور من را خجالت زده میکند. با دهانی نیمه باز نجوا میکنم:

-شرم بر تو!
از حرفم جا میخورد. صدای زنگ خانه بار دیگر بلند میشود و من به خود می آیم. وای چقدر پشت در نگهشان داشتم! قدمی عقب میروم :

-حیف الان کارم گیره… بعدا جواب وقاحتت رو میدم!
نگهم میدارد! فاصله را کم میکند و دستش از پهلویم جدا نمیشود.
-شیر میدی یا نه؟!

به پررویی اش در حرف زدن فکر کنم، یا به خودش که انقدر نزدیک است؟!
-نه گمشو!
-برم احوالپرسی با خانواده ی محترم؟
گرفتاری شده ام! درمانده تر میشوم و ناله میکنم:

-این کارو نمیکنم…
-یا بکن، یا برو!
بی شرم! زنگ در که بار دیگر بلند میشود، بی اعصاب میغرم:
-هرچی… به جهنم ولم کن!!

دستش پشت سرم می آید و سرم را نگه میدارد. و دم گوشم با دیوانه کننده ترین لحنِ ممکن پچ میزند:
-پس برو!

و ناگهان رهایم میکند! وقتی عقب میرود، تازه نفسم بالا می آید. او همانطور که عقب میرود، با چشمکِ پر شیطنتی میگوید:
-همین چند روز از شرت خلاص میشم خوشگله!

سر به اطراف تکان میدهم. ترس خودنمایی میکند. میخواهد بیرونم کند!
-نه…

به در خانه اش میرسد. با وحشت قدم به سمتش برمیدارم:
-باشه قبوله!
داخل میشود و در چشمانم میگوید:
-دیر گفتی حوری!

و… در خانه اش را به روی نگاه ترسیده ام میکوبد! آواره میشوم. باورم نمیشود. قبول نکرد؟!!
صدای حیرت زده از ترس و استرسم بالا میرود:
-کاش چند روز خدا از رو زمین برِت داره مَرد!!

صدای خنده ی بلندش را میشنوم. با حرص لگدی به در میکوبم و میغرم:
-تو خودتو بکُشی هم من از اینجا نمیرم!!

جوابی نمیدهد. به سمت در خانه ام پا تند میکنم و داغ کرده ام! چندین بار نفس عمیق میکشم. دکمه ی آیفون را میزنم و استرس این را دارم که چطور میخواهد با خانواده ام روبرو شود؟!

خودم با آسانسور پایین میروم تا به استقبالشان بروم. قلبم هرلحظه تا گلویم غُل میزند و خدا کند لااقل آن شلوارکِ گل گلیِ نارنجی اش را عوض کند!

همین که از آسانسور بیرون می آیم، مامان و بابا را می بینم. میتوانم نگرانی را در صورتِ درهم شده شان ببینم. درحالی که در دل دعا میکنم بهادر یک جوری نیست و نابود شود، لبخندی روی لبم میکشم و به سمتشان پا تند میکنم.

-وای الهی قربونتون برم… بالاخره اومدید؟!
همان اول بسم الله مامان میگوید:
-کجا بودی؟ دلم ترکید تا درو باز کنی…

بغلش میکنم و میگویم:
-ببخشید دستشویی بودم… خیلی معطل شدید… خوبی؟ وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود!
و منتظرم یکی از آن بالا کیسه ی آشغال پرت کند. یا چه میدانم… مرغی، خروسی چیزی به جانم بیندازد!

مامان دلتنگ و با عشق بغلم میکند و قربان صدقه ام میرود. کاش حواسم را جمعشان کنم!

بابا سجاد را بغل میکنم. روی موهایم را میبوسد و لبخند مهربانش را به رویم میپاشد.
-حوریه ی بابا… خوبی؟ به به…ماشالا دخترِ بابا، ماشالله!

میخندم. بابا از مستقل و شجاع بودنِ دخترش تعریف میکند و من نگاهم را به در و دیوار و پشت بام و تراسِ خانه ی بهادر میدهم. انشاا… مُرده است نه؟!

-مرسی بابا جون… بفرمایید… ببخشید معطلتون کردم…
مامان و بابا با نگاه به اطراف از حیاط میگذرند. خدا را شکر امروز از خانواده ی پرجمعیت چنگیز خان خبری نیست!
باهم سوار آسانسور میشویم. درحالیکه قلب من مثلِ طبل میکوبد، بابا راضی و خوشحال میگوید:

-خدا پدرِ آقا منصور رو بیامرزه… خدا خیرش بده… ببین چه جای خوبی واسه دخترم مهیا کرد… نذاشت تو این شهر غریب بمونه…
تبسمی روی لبم می آید. کاش بهادر را برقی، گازی، چیزی گرفته باشد!!

در آسانسور که باز میشود، چشم میبندم… که بهادر را با رکابی و شلوارکِ کوتاهش نبینم. اما مامان و بابا وقتی خارج میشوند، کاملا عادی هستند. به خصوص مامان که میگوید:
-کدوم خونه ی حوریه ست؟!

چشم باز میکنم… خبری نیست!! بی اراده و ذوق زده، زیر لب میگویم:
-آخجون مُرده!!
مامان متعجب نگاهم میکند:
-کی مُرده سوری؟!! چیز… حوری؟! حورا؟!

به سختی چشم از درِ واحدش میگیرم و جوابِ مامان را میدهم:
-آفرین… حورا! بریم تو…
در را باز میکنم و بابا با حیرت به درِ سوراخ سوراخ شده ام خیره است.
-این در چرا اینطوری شده؟!

میخندم و بلند میگویم:
-شاهکار بچه ی همسایه ست. با تفنگِ اسباب بازیش افتاد به جون در خونه ی من…
هردو بهت زده نگاهم میکنند.
-چرا؟!!

جواب بابا را میدهم:
-دیوونه ست! از این بچه های شیرین عقل و بیش فعاله که کنترل رو حرکاتش نداره… واسه شفاش دعا کنید…

با تمام شدنِ جمله ام، ضربه ی نه چندان آرامی به در خانه اش میخورد! یعنی خود را به منِ گستاخ یادآوری میکند!
وحشت هجوم می آورد. هول شده میگویم:
-بریم داخل، بریم…

داخل میشوند و من در را پشت سرم میبندم و… بالاخره یک نفسِ عمیق میکشم! باورم نمیشود… خود را نشان نداد! یا فعلا؟! و این خوب است؟ یا باید منتظرِ یک حرکتِ عظیم باشم؟!

شروعش که به خیر گذشت و خدا بقیه اش را هم به خیر بگذراند!
لبخندی میزنم و از در فاصله میگیرم.
-خوش اومدید… تا شما لباساتونو عوض میکنید، منم چایی بیارم که خستگی راه از تنتون بیرون بره…

مامان همه جا را با دقت و تحسین نگاه میکند. و از خانه ی مرتب، راضی به نظر میرسد.
-چه جای خوبی! چقدر تمیز… دست آقا منصور درد نکنه…
بابا تایید میکند.

-خیلی مردونگی کرد… تو این دوره زمونه همچین آدمایی پیدا نمیشن… برادر به برادر کمک نمیکنه، بعد آقا منصور بی هیچ چشم داشت و توقعی، یه خونه برداشت داد به دخترِ من که تا هروقت میخواد اینجا زندگی کنه!

مامان هم از خوبی های بی انتهای عمو منصور حیرت زده است.
-مگه داریم همچین چیزی! یعنی هیچی نخواست؟!
وقتی بابا میگوید:

-نه والله! چقدر اصرار کردم بلکه یه کرایه قبول کنه… اونم بعد از چقدر اصرار من یه کرایه ی ناچیز قبول کرد که من خجالت زده نشم!
من هم بهت زده می مانم. برای خودِ من هم هنوز جای سوال است. چطور اینجا را به من بخشید و اصرار هم دارد که بمانم؟!!

-با وسایل کامل؟!
بابا جواب مامان را با افتخار میدهد.
-با همه امکانات!

انقدر خوبی من را هم به شک می اندازد و هنوز جوابِ سوالم را پیدا نکرده ام. البته این را هم نباید نادیده گرفت که یک همسایه ی عجیب و بی ادب و طلبکار در این ساختمان وجود دارد که تا به حال همه را از این خانه فراری داده است!

مامان رو به من میپرسد:
-اینجا راحتی حورا؟
با کله شقی لبخند میزنم و من با همه ی قبلی ها فرق دارم!

-خیلی! هرچی از خوبی و راحتیِ این خونه بگم، کم گفتم…اینجا یه نعمت بزرگه که خدا به وسیله ی عمو منصور بر من ارزانی داشته! و من این نعمت رو از دست نمیدم، حتی اگه بمیرم! تا آخرین نفس، تا پای مرگ!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
2 سال قبل

انگار دوئله😂

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x