دوباره داشت من را پیش می کشید.
سریع نگاهی به اطراف کردم تا مامان ستاره نباشد که سایه آرام گفت: ستاره رفته تو اتاق مهمان بخوابه….!
حاج یوسف و امیرعلی اخم داشتند.
عمو رضا پیش مامان بود و عمه فرشته ماتش برده بود.
آقاجان و عزیز هم دست کمی از عمه فرشته نداشتند و نگاه ماتشان به حلیمه خانم بود.
همه سکوت کرده بودیم و حتی منی که زبانم جلوتر از خودم بود، نمی دانستم چه بگویم اما امیر سکوت را شکست..
-عمه خانوم لطفا احترام خودتون رو نگه دارین و نه به شعور من نه زنم توهین نکنین…!
صورتش از عصبانیت زیاد سرخ شده بود.
یک دفعه بلند شد و نگاه مات منم بهش بود که با اخم هایی درهم نگاهم مرد.
-رستا بلند شو ما می ریم…!
حاح یوسف اعتراض کرد.
-کجا پسرم…؟!
بلند شده که امیر رو به پدرش گفت: میرم که احترام ها حفظ بشه….!
سپس سمت حلیمه خانوم برکشت.
-اما عمه خانوم نه به شما نه به هیچ کس دیگه اجازه نمیدم که به زنم توهین کنه…!
از خوشی می خواستم صورت عصبانی و سرخ امیریل را بوسه باران کنم…!
سپس رو به حاج یوسف ادامه داد: ببخش حاج بابا شبتون رو هم خراب کردم ولی نتونستم ساکت بمونم و حرمت نگه دارم…!
سمت عمه فرشته چرخید.
-حاج خانوم شما هم ببخش…!
آرام سمتش رفتم که دستم را گرفت و با خداحافظی آرامی از خانه خارج شدیم…
نزدیک خانه ما ایستادیم و سمتش برگشتم.
از ذوق زیاد نتوانستم ساکت بمانم…
-امیر به خاطر امشب هرچی ازم بخوای نه بهت نمیگم، اصلا به دیده منت…!
امیر ابرویی بالا انداخت…
-هرچی بخوام…؟!
#پست۴۴۶
دهانم باز ماند.
من غلط کردم اصلا حرف زدم…!
به خدا که جوگیر شده بودم.
اخم کردم و دست به کمر تشر زدم.
-نخیر…! اصلا وظیفت بود ازم دفاع کردی…!
بعد راهم را گرفتم که بروم اما بازویم را چسبید.
-خودت گفتی هرچی بخوام بهم نه نمیگی…؟!
-درسته گفتم ولی نه هر چیزی…! در ضمن آدم خوب نیست اینقدر فرصت طلب باشه…!
دستش را از رجپی بازویم برداشت.
-فعلا وقت ندارم باهات کل کل کنم، بهتره بری وسایلتو جمع کنی تا نیم ساعت دیگه راه می افتیم…!
ماتم برد.
-ولی مامانم چی…؟!
نیشخند زد: باهاش هماهنگم…!!!
*
-ای خرشانس بیشعور…. خوب خدا هواتو داره که همچین بشوره و پهن کنه…!
لباسم را داشتم داخل چمدان می گذاشتم که با صدای سایه برگشتم که سبد میوه و غذا دستش بود…
لبخند زدم به محبت های بی دریغ عمه فرشته…!
سمتش رفتم و قری به گردنم دادم…!
-آقامون دوست نداره کسی خانومش رو اذیت کنه…!
چینی به دماغش داد و سبد را توی بغلم کوبید.
-لطفا زر نزن عزیزم… عمه جانتان غذاتون رو فرستادن که توی راه میل بفرمایید…! خدا شانس بده…!
نیشم بیشتر باز شد.
-قربون عمم برم…! حلیمه جون در چه حاله…؟!
چشمان سایه درخشید.
-وقتی رفتین حاج یوسف هم رفت تو اتاقش ولی حلیمه جون و دخترش پرروتر از این حرفا هستن که اصلا به روی مبارکشون بیارن…!
سبد را روی زمین گذاشتم و با حرص نگاه سایه کردم…
-حسم به این مادر و دختر اصلا خوب نیست… می دونی تا این زنیکه، دخترشو نکنه تو پاچه شوهر من دست نمی کشه حتی با وجود منی که زن عقدی و قانونینشم…!
#پست۴۴۷
سایه هم به مانند من حس خوبی نداشت.
-فعلا که تو زنشی و امیر هم طرف تو ولی دور بودن از این دوتا حداقل خودتون و اعصابتون در آرامشه…!
سری با تایید حرفش تکان دادم.
-حق با توئه…! کسی حرفی نزد…؟!
سایه شانه بالا انداخت.
-چه حرفی…؟! والا این دوتا روی هرچی آویزونه رو هم سفید کردن…! عماد هم فکر نمی کرد این زن تا این حد وقیح باشه…!
پوزخند زدم.
-هیچ کس باور نمی کنه اما دلم برای حاج یوسف میسوزه که خیلی به اخلاقیات پایبنده و درست برعکس خواهرش…!
-رستا خانوم کارت تموم نشد…؟!
با صدای امیر نگاهم را از سایه گرفتم و به پشت سرش دادم.
درست بود که کار حلیمه خانوم زشت بود اما امیر هم از غیبت کردن و کش دادن بیش از حد یک موضوعی بیزار بود.
-کارم تقریبا تمومه…!
امیر با خفظ اخمش نگاه سنگینی بهم کرد.
-غیبت کردن اصلا خوب نیست رستا خانوم….!
سایه بی خیال سمت امیر برگشت.
-هیچ کسی به اندازه خانوما از غیبت بعد از یه جنجال لذت نمی برن…! باید یه زن باشی تا بفهمی چه لذتی داره…!!!
امیر ابرویی بالا انداخت.
-عمادم مثل من از غیبت متنفره…!
سایه خندید.
-رستا هم مثل من عاشق غیبته…!
شلیک خنده ام هوا رفت.
امیر اخم کرد و داخل آمد که سایه در حین رفتن موذیانه چشم و ابرویی امد: از اون لباس کشو پایینی ها هم بردار لازمت میشه…!
امیر متعجب به رفتنش نگاه کرد…
-چه لباسی….؟!
سایه برگشت و ابتدا با نگاهی به من و سپس امیر آرام گفت: از همونایی که شب جمعه به کار میاد…!یعنی فردا شب لازمتون میشه فقط حین رفتن به نفعتونه با حلیمه خانوم برنخورین که وگرنه به بهانه پروژه های دانشگاهی دخترشون پشت سرتون راه افتادن….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.