رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 109 - رمان دونی

 

 

 

 

دوباره داشت من را پیش می کشید.

سریع نگاهی به اطراف کردم تا مامان ستاره نباشد که سایه آرام گفت: ستاره رفته تو اتاق مهمان بخوابه….!

 

 

حاج یوسف و امیرعلی اخم داشتند.

عمو رضا پیش مامان بود و عمه فرشته ماتش برده بود.

آقاجان و عزیز هم دست کمی از عمه فرشته نداشتند و نگاه ماتشان به حلیمه خانم بود.

 

 

همه سکوت کرده بودیم و حتی منی که زبانم جلوتر از خودم بود، نمی دانستم چه بگویم اما امیر سکوت را شکست..

-عمه خانوم لطفا احترام خودتون رو نگه دارین و نه به شعور من نه زنم توهین نکنین…!

 

 

صورتش از عصبانیت زیاد سرخ شده بود.

یک دفعه بلند شد و نگاه مات منم بهش بود که با اخم هایی درهم نگاهم مرد.

-رستا بلند شو ما می ریم…!

 

 

حاح یوسف اعتراض کرد.

-کجا پسرم…؟!

 

بلند شده که امیر رو به پدرش گفت: میرم که احترام ها حفظ بشه….!

 

سپس سمت حلیمه خانوم برکشت.

-اما عمه خانوم نه به شما نه به هیچ کس دیگه اجازه نمیدم که به زنم توهین کنه…!

 

 

از خوشی می خواستم صورت عصبانی و سرخ امیریل را بوسه باران کنم…!

 

سپس رو به حاج یوسف ادامه داد: ببخش حاج بابا شبتون رو هم خراب کردم ولی نتونستم ساکت بمونم و حرمت نگه دارم…!

 

سمت عمه فرشته چرخید.

-حاج خانوم شما هم ببخش…!

 

 

آرام سمتش رفتم که دستم را گرفت و با خداحافظی آرامی از خانه خارج شدیم…

 

نزدیک خانه ما ایستادیم و سمتش برگشتم.

از ذوق زیاد نتوانستم ساکت بمانم…

-امیر به خاطر امشب هرچی ازم بخوای نه بهت نمیگم، اصلا به دیده منت…!

 

امیر ابرویی بالا انداخت…

-هرچی بخوام…؟!

 

 

#پست۴۴۶

 

 

 

دهانم باز ماند.

من غلط کردم اصلا حرف زدم…!

به خدا که جوگیر شده بودم.

 

اخم کردم و دست به کمر تشر زدم.

-نخیر…! اصلا وظیفت بود ازم دفاع کردی…!

 

بعد راهم را گرفتم که بروم اما بازویم را چسبید.

-خودت گفتی هرچی بخوام بهم نه نمیگی…؟!

 

-درسته گفتم ولی نه هر چیزی…! در ضمن آدم خوب نیست اینقدر فرصت طلب باشه…!

 

دستش را از رجپی بازویم برداشت.

-فعلا وقت ندارم باهات کل کل کنم، بهتره بری وسایلتو جمع کنی تا نیم ساعت دیگه راه می افتیم…!

 

ماتم برد.

-ولی مامانم چی…؟!

 

نیشخند زد: باهاش هماهنگم…!!!

 

*

 

-ای خرشانس بیشعور…. خوب خدا هواتو داره که همچین بشوره و پهن کنه…!

 

لباسم را داشتم داخل چمدان می گذاشتم که با صدای سایه برگشتم که سبد میوه و غذا دستش بود…

 

لبخند زدم به محبت های بی دریغ عمه فرشته…!

سمتش رفتم و قری به گردنم دادم…!

-آقامون دوست نداره کسی خانومش رو اذیت کنه…!

 

 

چینی به دماغش داد و سبد را توی بغلم کوبید.

-لطفا زر نزن عزیزم… عمه جانتان غذاتون رو فرستادن که توی راه میل بفرمایید…! خدا شانس بده…!

 

 

نیشم بیشتر باز شد.

-قربون عمم برم…! حلیمه جون در چه حاله…؟!

 

چشمان سایه درخشید.

-وقتی رفتین حاج یوسف هم رفت تو اتاقش ولی حلیمه جون و دخترش پرروتر از این حرفا هستن که اصلا به روی مبارکشون بیارن…!

 

 

سبد را روی زمین گذاشتم و با حرص نگاه سایه کردم…

-حسم به این مادر و دختر اصلا خوب نیست… می دونی تا این زنیکه، دخترشو نکنه تو پاچه شوهر من دست نمی کشه حتی با وجود منی که زن عقدی و قانونینشم…!

 

#پست۴۴۷

 

 

 

سایه هم به مانند من حس خوبی نداشت.

-فعلا که تو زنشی و امیر هم طرف تو ولی دور بودن از این دوتا حداقل خودتون و اعصابتون در آرامشه…!

 

 

سری با تایید حرفش تکان دادم.

-حق با توئه…! کسی حرفی نزد…؟!

 

 

سایه شانه بالا انداخت.

-چه حرفی…؟! والا این دوتا روی هرچی آویزونه رو هم سفید کردن…! عماد هم فکر نمی کرد این زن تا این حد وقیح باشه…!

 

 

پوزخند زدم.

-هیچ کس باور نمی کنه اما دلم برای حاج یوسف میسوزه که خیلی به اخلاقیات پایبنده و درست برعکس خواهرش…!

 

-رستا خانوم کارت تموم نشد…؟!

 

با صدای امیر نگاهم را از سایه گرفتم و به پشت سرش دادم.

درست بود که کار حلیمه خانوم زشت بود اما امیر هم از غیبت کردن و کش دادن بیش از حد یک موضوعی بیزار بود.

-کارم تقریبا تمومه…!

 

 

امیر با خفظ اخمش نگاه سنگینی بهم کرد.

-غیبت کردن اصلا خوب نیست رستا خانوم….!

 

سایه بی خیال سمت امیر برگشت.

-هیچ کسی به اندازه خانوما از غیبت بعد از یه جنجال لذت نمی برن…! باید یه زن باشی تا بفهمی چه لذتی داره…!!!

 

 

امیر ابرویی بالا انداخت.

-عمادم مثل من از غیبت متنفره…!

 

سایه خندید.

-رستا هم مثل من عاشق غیبته…!

 

شلیک خنده ام هوا رفت.

امیر اخم کرد و داخل آمد که سایه در حین رفتن موذیانه چشم و ابرویی امد: از اون لباس کشو پایینی ها هم بردار لازمت میشه…!

 

امیر متعجب به رفتنش نگاه کرد…

-چه لباسی….؟!

 

 

سایه برگشت و ابتدا با نگاهی به من و سپس امیر آرام گفت: از همونایی که شب جمعه به کار میاد…!یعنی فردا شب لازمتون میشه فقط حین رفتن به نفعتونه با حلیمه خانوم برنخورین که وگرنه به بهانه پروژه های دانشگاهی دخترشون پشت سرتون راه افتادن….!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من همان نیلوفرم به صورت pdf کامل از نیلوفر فنودی

        خلاصه رمان : ” نیلوفر” یک دختر هفده ساله که از کودکی باید تابع قوانین پدرش عمل کنه، قوانینی که نیلوفر رو مجبور به ازدواج با یک مرد رذل و هوس باز می‌کنه! ( رمان در سبک ازدواج اجباری نیست) و اینجا نیلوفر قصه‌ی ماست که باید میون خوشبختی خانواده‌اش و کشیدن پرده‌ای سیاه بر روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x