رستا تند شد…
-یعنی چی این حرفت…؟!
-یعنی اگه نمی بوسیدم اون پارسای بیشرف حرومزاده یه بلایی سرت می آورد…!!!
رستا جا خورد…
-بلا سرم می آورد، مگه شهر هرته…؟!
امیریل پوزخند زد…
-انگار تو باغ نیستی دخترخانوم… من دنبال اون مرتیکم تا مدرک علیهش جمع کنم و بفرستمش بالای دار… اونوقت تو با خالت نشستی خوش خوشان و قر میدین…!!!
رستا کلافه از نفهمیدن حرف های امیریل با پرخاش گفت: عین آدم حرف بزن… اون مرتیکه چه غلطی می خواست بکنه…؟!
تا بناگوش امیریل سرخ شد و از سر غیرت و تعصب سمت رستا برگشت و با چشمانی خون شده غرید…
-ازت خوشش اومده بود و…. شک نداشتم اگه دیر جنبیده بودم….
ساکت شد و کمی مکث کرد…
-همون دیشب می دزدیدت و بعدم…. کمترین کارش تجاوز بود ….!!!
رستا جا خورد…
امیریل به عمد توضیح داد تا چشم دخترک را باز کند اما رستا پرت تر از این حرف ها بود…!!!
-مگه الکیه که بخواد دختر مردم و…
امیریل خشم وجودش را از این بی خیالی فرا گرفت و محکم مشتی به فرمان زد و فریاد کشید…
-الکیه رستا… الکیه که تو نمی فهمی….!!! اونجور مهمونیا در شان تو نیست لعنتی… یکمی آدم شو و اینقدر حرصم نده…!!!
رستا ترسید و به در ماشین چسبید…
جرات هیج حرفی را نداشت و فقط با چشمانی گشاد شده نگاه مرد و رگ برآمده گردن و پیشانی اش کرد…
امیریل سمتش برگشت و با حرص برایش خط و نشان کشید…
-یه بار دیگه رستا… به خدا، به جان خودت یه بار دیگه ببینم تو یه همچین مهمونیایی رفتی اونوقت اینقدر آروم برخورد نمی کنم…!!!
#پست۸۵
رستا ابرو در هم کشید…
با اینکه می ترسید اما زبانش را نمی توانست نگه دارد…
-مثلا الان خیلی مهربونی…؟!
گردن امیریل چنان سمتش برگشت که مهره هایش صدا دادند…
رستا تکانی خورد و آب دهانش را فرو داد اما همچنان سعی داشت پررو بودنش را حفظ کند…
اصلا او باید شاکی باشد که بوسیده شده نه امیر…؟!
-به نفعته که حرف نزنی رستا…؟!
رستا با همان اعتماد به نفس کاذبی که به خود داده بود سمتش براق شد…
-من باید شاکی باشم نه جنابعالی…!!! تو من و بدون اجازه بوسیدی، می فهمی…؟!
امیریل نفسش را کلافه بیرون داد…
گیر موجود زبان نفهمی افتاده بود…
-مجبور بودم، به خاطر خودت بود…!!!
-نه جونم به خاطر من نبوده، به خاطر دل خودت بوده پس دنبال بهونه نباش…!!! اصلا خوشم باشه دست حاج عمو و عمه فرشته درد نکنه با این پسر بزرگ کردنشون… مثلا نامحرم بودی…!!!
امیریل دندان بهم سابید…
کلافه بود…
-برام مهم نیست چی فکر می کنی بچه… فقط یه بار دیگه ببینم همچین جاهایی رفتی من می دونم و تو…!!!
رستا سمتش براق شد…
-نه اقا من مشکل دارم باهات…! اصلا بیخود کردی بی اجازه من، من و بوسیدی…؟! حالا که اینجور شد دوست دارم برم پارتی، مهمونی که چیزی نیست… تو هم نمی تونی جلوی من و بگیری…!!!
امیریل با حرص ماشین را کنار زد و سمت رستا برگشت…
دخترک از نگاه طوفانی اش ساکت شد…
-جرات داری یه کلمه دیگه حرف بزن…؟!
-تو بیخود کردی من و بوسیدی…!!!
امیریل مچ دستش را گرفت و سمت خودش کشید که تن دخترک توی آغوشش افتاد و جیغش هوا رفت…
لحظه ای نگاهش به شیشه ماشین افتاد…
چنگی به فکش زد و با خشونت و حرص نگاه لب های قلوه ایش کرد…
-خودت خواستی…!
و درکمال حیرت لب روی لب رستا گذاشت…
#پست۸۶
رستا
رد لمس لب های امیریل روی لبانم داشت مرا می کشت…!
امیریل مرا بوسیده بود به همین سادگی و خوشمزگی…!!!
-چیه مثل اوسکلا توی فضایی؟ امیریل باهات چیکار کرده…؟!
سمت سایه برگشتم…
مبهوت خیره اش شدم…
-امیر من و بوسید سایه…!!!
جا خورد…
-چی داری میگی…؟ شوخی می کنی…؟!
-نه به خدا… لبم و نگاه کن، ببین چه ورم کرده…؟!
سایه هم دست کمی از من نداشت…
یعنی باور نمی کرد که امیریل همچین کاری را بکند…؟!
دستش را طرف صورتم آورد و چانه ام را گرفت…
– گاز گرفته…؟!
با یادآوری حسی که به دلم سرازیر شده بود، ناخودآگاه نیشم باز شد…
-بیشرف جوری گاز گرفت که دلم یه حالی شد…!!!
چشمان سایه درشت شد…
-خوشت اومده…؟!
شانه بالا انداختم…
-نمی دونم ولی بدم نیومد، اصلا الان یه حالی ام و خودم و نمی فهمم…!!!
سایه چشم باریک کرد…
-وقتی بوسیدت چه عکس العملی نشون دادی…؟!
کمی مکث کردم.
-زدم تو گوشش…!!!
#پست۸۷
چشمانش درشت شد…
-چیکار کردی…؟!
-اون حق نداشت بی اجازه من و ببوسه…؟!
-تو که داشتی براش میمردی…؟!
-دوست داشتن یه چیزه… بی اجازه یه کاری انجام دادن هم یه چیز دیگه…!!! تا من نخوام حق هیچ کاری رو نداره…!!!
سایه ابرو بالا انداخت و نگاه ناباوری بهم کرد…
-خب بقیش…؟!
-هیچی عصبانی شد که با اون هیکل عین غولش ازم کتک خورده اما خودش قبول داشت که مقصره و دلیلش هم این بود که اون مرتیکه که توی مهمونی بود فکر کنه من دوست دخترشم…!!!
-عجب دلیل مسخره ای…!
-منم بهش گفتم اما چشم غره بهم رفت و توی سکوت اومدیم خونه…!!!
سایه خودش را جلو کشید…
-به همین سادگی تو هم قانع شدی…؟!
-نه من تو هوای لباش بودم سایه… خیلی خودم رو کنترل کردم تا خودم پیش قدم نشم…!!!
سایه خنده اش گرفت…
-چشم حاج یوسف روشن…!!!
-منم بهش گفتم ولی خب به یه ورشم نگرفت البته الان که فکرش می کنم باید بازم بیشتر هوچی بازی در می آوردم که دوباره من و ببوسه…!!!
-خیلی پررویی رستا… درسته در قید و بند حجب و حیا نیستیم اما نه دیگه در این حد که بخوای بپری ببوسیش…!!!
-حق داری اما خودمم موندم امیری که جلوی هیچ خانومی سر بلند نمی کنه، یه نامحرم و بوسیده…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 170
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.