نگاه خیره اش توی چشمانم نشست و مردمک هایش لرزیدند.
خنده ام گرفت اما باز هم دست از کرم ریختن برنداشتم.
صورتش چنان سرخ شد که با پوست برنزه اش بیشتر به کبودی می زد…
سرش را کج کرد و چشم بست.
داشت خودش را کنترل می کرد…
چشم باز کرد و بهم خیره شد…
-زن و شوهر میشیم اما هیج رابطه ای قرار نیست درکار باشه…!!!
تابی به گردنم می دهم و چشم درشت می کنم.
-مگه قراره رابطه ای هم باشه…؟!
دوباره چشم بست و نفسش را کلافه بیرون داد.
-رستا این حرفا چیه می زنی؟ اصلا منظورت و رک و پوست کنده بگو…!!!
تعجبی به میمیک صورتم دادم…
-وا امیریل مگه منظوری دارم من…؟! فقط دارم می پرسم لطفا حرف تو دهن من نذار…!!!
چشم باریک کرد.
-من تو رو نشناسم که باید برم بمیرم بچه… اما بهت میگم که جای سوال و بحثی نباشه… زن و شوهر میشیم اما مثل سابق رفتار می کنیم تا مدتی که محرمیت تموم بشه…!!!
به صندلی تکیه دادم و ابرویی بالا انداختم…
-ببخشید اما حرف مهمت این بود…؟! خب می تونستی همینا رو حتی پشت تلفن بگی…؟!
چشم غره ای بهم رفت.
-تو من و دیوونه می کنی رستا… فقط خدا بهم صبر بده…!
دست زیر چانه زدم…
-پس نباید به لباس پوشیدن یا حتی رفت و آمدم گیر بدی امیر…؟!
اخم کرد.
-من همیشه بهت تذکر دادم و بازم ببینم میدم این ربطی به این محرمیت نداره…!
-خیلی خب اما منم آدمی نیستم که گوش بدم اما تو می تونی تذکر بدی ولی دوست ندارم یهو آقا بالاسر بشی و جوگیر…!!! اگه قبوله که من رضایت میدم…!
اخم کرد: با اینکه مشکل دارم ولی قبوله…!!!
#پست۱٠۵
-من راضی نیستم رضا… نمی خوام دخترم صیغه بشه…!!!
عمورضا سعی داشت مامان را آرام کند.
-ستاره جان، قربونت برم چرا برای خودت بزرگش می کنی…؟! مگه تو امیریل و نمی شناسی…؟!
مامان با بغض نگاهم کرد.
-می شناسم اما بچم و که از سر راه نیاوردم رضا…؟!
دستان عمو رضا به دور شانه های مامان پیچیده شدند که نیش منم ناخودآگاه کش آمد…
-می دونم قربونت برم اما خود رستا قبول کرده…!
صورت مامان پر از بهت شد…
-این بچه است رضا نمی فهمه…؟!
چشم در حدقه چرخاندم و عاصی از این بحث زودتر از عمو رضا جواب دادم.
-وای مامان مگه قراره راستی راستی برم زنش بشم…؟ اصلا تیپ من به آرمان های امیریل نزدیکه…؟! نه والا فقط یه زیرآبی داریم میریم اونم به خاطر موقعیت شغلیشه… وگرنه نه من نه اون عاشق چشم و آبروی هم که نیستیم…؟!
مثل سگ دروغ می گفتم و شاید عاشق امیر نبودم اما لامصب بدجوره ازش خوشم می آمد و ان هم به خاطر قد بلند و هیکلش بود البته از تیپ های مردانه و جذابش هم نمی شد گذشت مخصوصا ان پیراهن های سایز بزرگش که حجم بدنش را بیشتر نشان می داد و من توی آغوشش گم می شدم…!!!
مامان ساکت بود و می دانستم راضی نیست…
به سختی داشت خودش را کنترل می کرد تا روی حرف آقاجان و حاج یوسف حرفی نزند…
-اگه خدایی نکرده… این وسط… یه اتفاقی بیفته… رضا اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم…؟!
-وای ستاره حرفات خیلی روی اعصابن… آخه این تحفه چی داره؟ من دلم برای اون امیریل بدبخت می سوزه که باید این عتیقه رو تحمل کنه وگرنه بچت فاقد هرگونه ارزش مادی و معنوی می باشد…!!!
#پست۱٠۶
چشمانم از حرف سایه درشت شدند…
مامان و عمو رضا خنده اشان گرفت.
سایه خیلی ریلکس روی مبل نشست و لم داد…
– خیلی بیشعوری سایه…؟!
پا روی پا انداخت و لبخند ژوکوندی تحویلم داد.
-بهتره یه کاری کنی که خیال مادرت راحت بشه وگرنه ببخشید این و میگم آقارضا، دهن شما رو صاف می کنه…!!!
این بار مامان بود که با دهان باز نگاه خواهرک ته تغاریش کرد…
-خیلی بی چشم و رویی سایه… اصلا ازت توقع نداشتم…!
سایه شانه بالا انداخت.
-تو اگه واقعا ناراحت بچت بودی و مخالف، به حاج یوسف می گفتی نه اینکه تو رودربایستی قبول کنی و بعد اینجا بشینی و زار بزنی…؟!
مامان سر پایین انداخت و عمو رضا انگار از حرف سایه راضی بود که سکوت کرده…!!!
مامان لب گزید.
-حاج یوسف اینقدر در حقم برادری کرده بود که نمی تونستم روی حرفش، حرف بیارم چه بسا دخترمم خودش راضی بود…!!!
-خب پس بهتره همین جا بحثش و تموم کنی و بیشتر از این نه خودت رو اذیت کن نه بقیه رو…!!!
-ولی…؟!
سایه خیلی جدی گفت: ولی نداره ستاره… آخر هفته افتتاحیه است و هزار و یکی کار داریم… این چند روزه هم به خاطر این ماجرا خانوم زیادی شونه خالی کرده والا منم دست تنهام… این مدت می گذره و آبا از آسیاب که افتاد، همه چیز تموم میشه بهت قول میدم…!!!
مامان نگاه من کرد.
-مراقب خودت هستی…؟!
نیشم باز می شود.
کرم داشتن در این موقعیت فقط از عهده من برمی امد حتی آنکه جلوی عمو رضا خجالت هم سرم نمی شد…
-سعی می کنم قرص بخورم که شکمم بالا نیاد…!!!
#پست۱٠۷
حس و حالم را نمی فهمیدم یعنی درکی از اتفاقاتی که اینقدر زود گذشت را نداشتم…
من محرم امیریل شدم اما چرا اینقدر نا آرام بودم و ترس داشتم…؟!
سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما نمی شد.
نمی دانم چه مرگم شده بود که وقتی از ان محضر لعنتی بیرون آمدیم امیریل رفت… بدون آنکه نگاهی به من مثلا زنش بیندازد…؟!
-لباسات و گذاشتم رو تخت، همونا رو بپوش…!!!
محل نمی دهم یعنی اصلا حواسم به هیچ کجا نیست…!!!
سنگینی نگاه سایه را حس می کنم حتی غضبش را…
-چته رستا…؟!
بغض می کنم و سر بالا می اندازم: هیچی…!!!
سایه کنارم نشست…
-بیخود کردی هیچی نیست، دو روزه تو لکی چه مرگته…؟! امروز خیرسرمون افتتاحیه هست…؟!
برای سایه نمی توانستم تظاهر کنم.
بغضم تبدیل به اشک شد.
-امیریل بدون اینکه نگام کنه، رفت…!
سایه مات صورتم شد و اشک هایی که ریختنش دست خودم نبود…
بغلم کرد و صدای نفس عمیقش را شنیدم.
-مگه قرار بود بمونه و با عشق نگات کنه…؟!
جوابی نداشتم.
در اصل هیچ قراری نداشتیم اما اینقدر غریبانه هم نباید می شد… حداقل یک لبخند می زد…؟!
-هیچ قراری نبود…!
دستانش را قاب صورتم کرد و برایم لبخند زد.
او از راز دلم خبر داشت.
-می دونم ته دلت چه خبره اما سعی کن بهش فکر نکنی چون فقط خودت آزار می بینی…! سعی کن عادی باهاش کنار بیای تا این مدت بگذره… مثل سابق به زندگیت ادامه بده…
اشکم چکید…
سایه هم بغض داشت…
-پاش و خانوم خانوما اینجا نشستن و غصه خوردن چاره دردت نیست… امروز روز مهمیه برات… می دونی که چقدر به خاطرش زحمت کشیدیم…؟! آماده شو که داره دیر میشه، مهمونا منتظرن…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی دستت طلا ممنون