تمام وجودم یک جور عجیبی در حال کش آمدن بود.
نمی فهمیدم چرا از تنم حرارت بیرون می زد، به شدت گرمم بود.
کوبش قلبم دست خودم نبود.
تنم توی ان سرما خیس عرق شده بود…
چشمانم دودوزن روی صورت خسته و پر از مهرش بود که خم شد و لب روی پیشانی ام گذاشت…
درجا نفسم رفت.
داغی لب هایش پیشانی ام را سوزاند.
دست و پایم می لرزید.
بوسه خیس و داغش تمام تنم را بی حس کرد که لحظه ای باعث شد زیر پایم خالی شود که امیریل بازوهایم را گرفت و مانع از افتادنم شد…
-حواست کجاست دختر…؟!
قلبم تو حلقم میزد…
نمی فهمیدم چه می گویم…
-حواسم…؟! نمی دونم مگه تو می زاری حواسم و جمع کنم…؟!
دست امیریل با حرفم ایستاد.
چشمانش درشت شدند.
اب دهان قورت دادم و هر لحظه منتظر بودن حرفی بزند اما هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد.
زیر نگاه سنگینش حالم خوب نبود.
دوست داشتم به خانه بروم…
سر پایین انداختم اما مانع شد و دوباره دست زیر چانه ام برد…
-نگاهت و ازم دریغ نکن خانوم خانوما…!!!
فکم افتاد.
نمی دانم من دیوانه شده بودم یا امیریل…؟!
لحظات سختی بود که به شدت هیجان زده شده بودم…!
از این چشم به ان چشم رفتم…
-چرا…؟!
باز خم شد و پیشانی ام را طولانی بوسید…
به انی جدا شد…
در حینی که عقب عقب می رفت و ازم دور می شد آرام گفت…
-چون چشمات خیلی خوشگلن…! رستا خیلی خوشگلی…!!!!
#پست۱۱۳
حالم و نمی فهمیدم یعنی با تعریف امیریل روی ابرها سیر می کردم.
بهم گفت خیلی خوشگلم…!!!
حالا چرا من اینقدر خرکیف شدم…؟!
-نمی خوای نیشت و ببندی…؟!
پلک میزنم…
-باورت میشه ماموریتش و زود تموم کرده تا بیاد من و ببینه و ازم عذرخواهی کنه که نبوده…؟! تازه واسم کادو هم گرفته…!!!
سایه سعی در کنترل خنده اش دارد.
-این و که دارم می بینم اما چیزی که ازش سر در نمیارم رفتارهای امیره…؟!
شانه بالا انداختم.
-خودمم نمی فهمم تو هم لازم نیست زیاد به مخت فشار بیاری…؟!
چشم غره ای بهم رفت.
-آخه دیوانه یکم در مورد رفتاراش بشین فکر کن.. سبک سنگین کن، ببین چی به چیه…؟!
خودم را جلو کشیدم.
-نیاز نیست اونقدر مسئله رو برای خودت بپیچونی… مردا رو فقط نباید بهشون محل بدی، همین…!!!
ابروهایش بالا پریدند.
-یعنی تو محلش ندادی…؟!
با یادآوری محضر لب برچیدم…
-وقتی دیدم سرد برخورد کرد، منم تا آخر محضر حتی بهش نگاهم نکردم.
سری برایم تکان داد.
-احتمالش رو میدم که می تونی عین یه خر لجباز و عین یه سگ هار باشی…!!!
#پست۱۱۴
اخم هایم درهم شد.
-من حق داشتم اما تو هم یکم عفت کلام داشته باش…
-عفتمون و شوهرش دادم… حالا حرف حسابش چی بود…؟!
خیره نگاه سایه کردم چون در اصل جوابی نداشتم.
شانه بالا انداختم.
-نمی دونم ولی هرچی که هست از این که برام هدیه خریده، خوشم اومد ولی سایه…
چشم باریک کرد: هوم…؟!
-بهش گفتم پسر عمه، گفت دیگه حق نداری بهم بگی پسر عمه…!!!
چشمان سایه هم مانند من درشت شد.
-نه بابا…؟!
-به جون مامان ستاره راست میگم… این بیشعور یه چیزیش میشه ولی آدم نیست که بیاد حرف بزنه…؟!
خندید: نکنه توقع داری بیاد بهت بگه عاشق چشم و ابروت شده…؟!
پشت چشمی نازک کردم…
-اون جوری که بهم گفت خیلی خوشگلی رو باید می دیدی اصلا چشماش یه حالی بود همچین برقش چشمت و کور می کرد…!!!
سایه سری به تاسف تکان داد…
-دوتاتون یه چیزتون میشه منتهی اونقدر غرور و تکبر دارین که رو بهم نمیدین…!!!
-ببخشیدا این حرفت مال وقتیه که چیزی واسه گفتن باشه…
مچ گیرانه نگاهم کرد…
-یعنی دوسش نداری…؟!
**
راوی
به زور روی پا بند بود…
این چند روز خواب و خوراک نداشت و به خاطر یک رفتار اشتباه کل زندگی اش بهم ریخته بود.
اما از بوسیدن رستا هیچ پشیمان نبود.
اصلا اگر باز به عقب برمی گشت بازم او را می بوسید.
رستا با تمام دختران و زنان اطرافش فرق داشت.
روی پاهای خودش بزرگش کرده بود
#پست۱۱۵
سرش را توی دستانش گرفت.
تمام مدت توی محضر دلش پیش رستا بود اما دخترک دریغ از آنکه یک نیم نگاهی بهش بیندازد.
تمام ماموریتش هم فکرش مشغول بود و به سختی توانست خودش را جمع کند تا روی پرونده و کارش تمرکز کند…
دست توی صورتش کشید.
رستا زیبا بود و امشب چطور توانست ازش بگذرد.
ضربان قلبش بالا رفت.
همان اول ان پروانه را که دید به یاد رستا خرید و به دنبال فرصت و بهانه ای بود تا ان را بهش بدهد…
این بار برای بوسه ای که روی پیشانی اش کاشت هیچ عذاب وجدانی نداشت چون دخترک محرمش بود و زنش…!!!
زنش…!!!
درست بود که فقط به خاطر کارش محرمش شده بود و واقعیت این امر لبخند روی لبانش آورد…
روی تخت دراز کشید تا بیشتر از ان با فکر کردن دیوانه نشود.
هرچند رستا همیشه دیوانه اش می کرد…!!!
*
لیوان شیرش را سر کشید که فرشته خانوم رو بهش گفت: مادر کجا میری؟ خب دیشب دیروقت اومدی و صبحم که زود پاشدی… خسته ای، حداقل استراحت می کردی…؟!
خم شد و پیشانی مادرش را بوسید.
-حالم خوبه حاج خانوم… مجبورم برم خیلی کار دارم عزیزم…!!!
-چی بگم مادر اما سر راهت یه سری هم به رستا بزن ببین کاری نداشته باشه ناسلامتی زنته قربونت برم…؟!
امیریل اخم کرد: حاج خانوم این چه حرفیه داری میزنی…؟!
فرشته خانوم پشت چشمی نازک کرد: درسته کسی نمی دونه اما این تو اصل موضوع فرقی نداره چون اگه تا زمان محرمیتتون اون دختر و مال خودت نکنی مطمئن باش مال یکی دیگه میشه…؟! از من گفتن بود، دختره عین پنجه آفتابه خب پس طبیعیه خواستگاراش براش سر و دست بشکنن…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 181
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آره دیگه حق با ستاره خانومه بریم لباس بخریم و بریم عروسی ممنونم عزیزم عالی بود عاشقی زیر پوستی همین دیگه
این فرشته خانومم خیلی خوبه ها😁