رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 37 - رمان دونی

 

 

 

نفس در سینه اش حبس شد.

لحظه ای رستا حساب برد….

آب دهان فرو داد.

-نکردیم…. یعنی سکس نداشتیم…!!!

 

 

سایه با حرص و عصبانیت نگاهش کرد.

-یعنی رستا خاک تو سرت که عرضه اینم نداشتی…!!! اصلا اون امیر دیوونه چطوری تونست ازت بگذره…؟!

 

 

رستا نفسش را آزاد کرد.

-یه شورت لامبادا سفید پوشیدم با پیرهن مردونش… تازه دکمه های روی سینه رو براش باز گذاشته بودم اما لامصب فقط نگاه کرد و بعدشم اب دهنش رو فرو داد… خودش رو هم پرت کرد تو حموم…!!!

 

 

سایه ابرو بالا انداخت

-دوش آب سرد…؟!

 

رستا سر تکان داد.

 

 

 

شلیک خنده سایه هوا رفت.

-ازش خوشم میاد دله نیست اما تو هم اونجور که باید سعی نکردی…؟!

 

 

رستا چینی به دماغش داد…

-دیگه چطور بهش می گفتم … مستقیم و غیرمستقیم بهش نشون دادم… لامصب نم پس نداد….!!!

 

 

خواست ان تجربه دو نفره را بازگو کند اما توی زبانش نچرخید حتی خودش هم از حرکت امیریل خوشش آمده بود که یک جورایی به او و مادرش احترام گذاشته بود.

 

 

سایه نگاه به ساعت کرد…

-بعد از ظهر تولد داریم و زود باید بریم اما….

 

 

نگاه جدی اش را به رستا دوخت.

-اگه امیرو واقعا دوست داری باید در حینی که براش دون می پاشی به همون نسبت هم بهش بی توجه باشی تا اون دنبالت بیفته…!!!

 

#پست۱۷۳

 

 

 

رستا لب برچید.

-فعلا باهاش قهرم، باید بیاد منتم و بکشه تا آشتی کنم…!!!

 

 

سایه ابرو بالا برد.

-دیگه تا این حد منت کش نیست منتهی از دل درآوردنش خشن و زوریه…!!!

 

 

رستا از جایش بلند شد.

-ببین من میرم به مامان ستاره سر بزنم و ناهارم اونجا چترشم، میای…؟!

 

-به نظرت میشه نه گفت…! نه تو حوصله آشپزی داری نه من…. چتر شدن بهترین گزینه اس…!!!

 

 

****

 

-اولین سفر دو نفره خوش گذشت…؟!

 

 

امیر نگاه جدی به عماد کرد اما در اصل داشت سعی می کرد ظاهر سختش را حفظ کند وگرنه داشت جان می داد تا یکبار دیگر دلبرک شیرینش را لمس کند…

 

ان تجربه لمس و سکسی که داشتند تا به ابد در ذهن و قلبش حک میشد ولی کاش دوباره تکرارش کند…

 

-کدوم سفر دو نفره ای که بیچاره همش تو خونه بود و من دنبال کار و ماموریتم…؟!!!

 

 

عماد متعجب گفت: خب یه دو روز بیشتر می موندی و باهم خوش می گذروندین…!!! بهترین فرصت برای در کنار هم بودن رو از دست دادی امیر…!!!

 

 

امیر پوزخند زد.

شناخت…!!!

اگر دل به دل ان وروجک می داد الان دیگر نمی توانست شبها را حتی تنها بخوابد…؟!

 

یک بار افسارش را دست او داد و کاری کرد که الان در هر ساعت از روز فکرش سمت او و تب داغ تندی که بهش دچار شده بود، بیفتد…!!!

 

 

-وقت واسه در کنار هم بودن، هست اما مهم ماموریت بود که با موفقیت به پایان رسید… هم محموله ها ضبط شدن هم کله گنده هاشون دستگیر…!!!

 

 

عماد نگاه پر شیطنتی بهش کرد.

-ماموریتی که میگی با موفقیت پیش رفته از پا قدم خوش یمن زنت بوده….!!!

 

#پست۱۷۴

 

 

امیریل با اخم نگاهش می کند که عماد دستان را به نشانه تسلیم بالا می برد.

-غلط کردم… اینجور نگاه نکن، خوف کردم…!

 

 

امیر دوست داشت زبانش را از حلقش بیرون بکشد.

آدم توضیح دادن نبود.

رستا خط قرمزش بود و احساسش به ان دلبرک چموش همه زندگی اش…!!!

 

-پرونده ای که دستت دادم به کجا رسید…؟!

 

 

ابروهای عماد بالا رفت.

امیر استاد بحث عوض کردن بود.

-فعلا مظنون گم و گور شده… اونجور که من تحقیق کردم، رفته تو یه سوراخ موشی و جرات بیرون اومدن نداره… باید براش تله بزاریم…!!!

 

 

امیر یل به فکر فرو رفت.

نمی گذاشت ان مردک کلاش قسر در برود و حتما دستگیرش می کرد.

 

-هرکاری می دونی درسته انجام بده و اونوقته که بعدش به التماس بیفته…!!!

 

 

عماد به فکر فرو می رود.

-چرا اینقدر گیر انداختن اون مرد برات مهمه…؟!

 

 

دست امیر از حرص مشت می شود.

-فهمیدنش اینقدر سخته که سر آدمای بدبختی که آرزوی داشتن یه خونه رو دارن و اونوقت به جای خونه دار شدن، متوجه میشن که تموم پول و پس اندازشون هم رفته…!!!

 

 

-اون رو که می دونم ولی اینکه کی باعث تشدید این حرص تو وجودت شده رو نمی دونم…!!!

 

امیر یل بلند شد.

-فرد خاصی نیست، کار و وظیفه من ایجاب می کنه که مجرم رو گیر بندازم… من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم…!!!

 

عماد سری به تایید تکان داد و جوابی برای درستی حرف های امیر نداشت…

 

امیر تا خواست با با عماد خداحافظی کند، صدای پیامک گوشی اش بلند شد.

گوشی را از جیبش بیرون کشید و با دیدن پیامی از طرف رستا ان را سریع باز کرد…

-مرتیکه خر…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 157

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساجده
ساجده
3 ماه قبل

کاش منم شوهر داشتم
از هیچی شانس نیاوردم تو این دنیا

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x