رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 70 - رمان دونی

 

 

 

امیرمحمد هاج و واج نگاهش به ان دو مخصوصا عمادی بود که با ان همه سر به زیری اش دل به سایه ای بسته بود که در پوشش و رفتار زمین تا آسمان با او و خواسته هایش فرق دارد…

 

 

عماد کوتاه نیامد و با لحنی که سعی می کرد کنترل کند، گفت:  نیای به زور می برمت سایه… چطوره بندازمت رو کولم و بیرمت،  هان…؟!

 

 

سایه چشمانش درشت شد.

-نه بابا پیشرفت کردی حاج آقا…!  جدیدا اپدیت شده عمل می کنین هم دست نامحرم می گیرین هم می خواین بندازین رو کولتون و ببرینش…!!!

 

 

عماد باز توجهی نکرد و بازویش را چسبید و بدون هیچ حرفی سمت درب خروج کشاندش که این بار سایه نخواست مشتری ها را کنجکاو کند و به اجبار سوار ماشین عماد شد…

 

سمتش برگشت و شاکی گفت:  خب حالا که تا اینجا من و کشوندی،  حرفتو بزن…!!!

 

 

عماد ماشین را روشن کرد…

-حرف زیاد داریم ولی نه توی ماشین…!

 

سایه مات شد…

-پس کجا…؟!

 

-می فهمی…!!!

 

*

 

از صبح آنقدر یه دنبال رستا گشته بود که خسته و دیوانه شده بود و هنوز هم خبری نبود…

داخل ستاد بود و خانه نرفته بود.

رستا جواب نمیداد و ساعت از نه و نیم شب هم گذشته بود که با پیامی روی گوشی اش سریع قفلش را باز کرد…

سایه بود.

-لوکیشن جایی که رستا رفته…!!!

 

اگر دستش به رستا می رسید…!!!

سریع بلند شد و کتش را برداشت و از ستاد خارج شد..

 

لوکیشن را زد و با دیدن موقعیت اپارتمان خودش جا خورد…

 

#پست۳٠۲

 

 

در آپارتمان را باز کرد و داخل شد…

با دیدن چراغ های روشن و بوی عطر دخترک دلش کمی آرام گرفت اما آنقدر از دستش عصبانی بود که دوست داشت گردنش را بشکند…

 

در را بست و با عصبانیت و غضب کلید و گوشی اش را روی کنسول پرت کرد و سمت سالن رفت…

 

وقتی دخترک را ندید سمت آشپزخانه رفت که یک دفعه ایستاد و مات شد…

نفسش رفت و قلبش به تپش افتاد.

اب دهانش را فرو داد…

 

 

رستا با لباس خوابی قرمز توری و بلند در حالیکه به کانتر تکیه داده و اندام توپر و کشیده اش را توی چشم امیریل فرو می کرد، قوسی به کمر و تابی به گردنش داد و آرام قدمی سمت مرد برداشت.

 

-بالاخره اومدی اقا پلیسه….!!!

 

امیر چشمش از بالا تا پایین دخترک در حال رفت و برگشت بود.

آمده بود گوشش را بپیچاند نه اینکه بدتر خودش داغ کند…

 

موهای بلند و طلایی رستا دورش ریخته بودند.

سینه های درشتش  که تنها بخش کوچکی از ان را تور گرفته بود

پایین تر آمد و روی شکم تختش خیره شد…

ران های توپر و خوش تراشش هم که دیگر هیچ…

داشت جان می کند تا دیوانه نشود…

 

به سختی عصبانیتش را حفظ کرد و جلو رفت…

اخم هایش باعث شد دخترک نازی به چشم و ابرویش دهد و لبش را زیر دندان بکشد…

 

-کجا بودی…؟!

 

رستا چشمان رنگی اش را خیره سیاهی های امیر کرد و سر کج کرد که ناگهان از درد و سوزشش صورتش درهم شد…

 

امیر متوجه دردش شد و با نگرانی که قاتی عصبانیش بود فاصله را از بین برد.

دستش را روی بازوی دخترک گذاشت.

-چی شده…؟!

 

رستا لب گزیذ…

-هیچی…!!! سر عقب کشید که امیر با دیدن سرخی گردنش اخم هایش درهم شد.

موهایش را سریع کنار زد و با دیدن تتوی کوچک توت فرنگی زیر گوشش ترسناک نگاهش کرد..

-چه غلطی کردی…؟!

 

#پست۳٠۳

 

 

 

کارد میزدی خون امیر در نمی آمد.

رستا داشت پایش را از گلیمش درازتر می کرد و به خیالش با این ظاهر آمده بود تا مثلا هم دل ببرد و گناهش به چشم نیاید…؟!

 

رستا با دیدن صورت ترسناکش آب دهان فرو داد.

به کل به غلط کردن افتاده بود.

از سر لجش رفته بود تتو زده بود و از صبحم گوشی اش را خاموش کرده بود تا امیر بهش دسترسی نداشته باشد…!

 

 

اما در کل پررو بود و حق به جانب…

-مواظب حرف زدنت باش… دوست داشتم رفتم تتو کردم، مشکلش چیه…؟!

 

چشمان سرخ امیر که از صبح یک دم روی هم نگذاشته بود و نگرانی نبود رستا و پرونده ای که زیر دستش بود از طرف دیگر به کل انرژی اش را گرفته بود…

 

-حق نداشتی بدون نظر و مشورت با من این کارو می کردی…!!!

 

شانه بالا انداخت.

-من باهات قهر بودم چطوری ازت می پرسیدم…؟!  بعدم من توی گوشت تلخ رو می شناسم که رفتم وگرنه به تو بود که نمیذاشتی…؟!

 

 

بازویش را گرفت.

-معلومه که نمی ذاشتم ولی فردا میری پاکش می کنی….!!!

 

دخترک متعجب چشم درشت کرد.

-من این کارو نمی کنم…!

 

-غلط کردی، نری خودم می برمت…!

 

-من با تو هیچ جا نمیام اصلا ببینم مگه تو توت فرنگی دوست نداشتی…؟!

 

مرد اخم کرد.

-چه ربطی داره…؟!

 

-وا خودت گفتی چه تنت خوشبویه و نمی دونم اینجات بوی خوش توت فرنگی میده…؟!

 

امیر چشم بست…

-من بوش و گفتم احمق کوچولو…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

چقد چرت شده😔 همه ش لجبازی این دوتا و رابطه پشت رابطه😑

نازی برزگر
نازی برزگر
1 روز قبل

ای پارت رو دیروز باید میزاشتی امروز غرق جنون هست

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x