امیرمحمد هاج و واج نگاهش به ان دو مخصوصا عمادی بود که با ان همه سر به زیری اش دل به سایه ای بسته بود که در پوشش و رفتار زمین تا آسمان با او و خواسته هایش فرق دارد…
عماد کوتاه نیامد و با لحنی که سعی می کرد کنترل کند، گفت: نیای به زور می برمت سایه… چطوره بندازمت رو کولم و بیرمت، هان…؟!
سایه چشمانش درشت شد.
-نه بابا پیشرفت کردی حاج آقا…! جدیدا اپدیت شده عمل می کنین هم دست نامحرم می گیرین هم می خواین بندازین رو کولتون و ببرینش…!!!
عماد باز توجهی نکرد و بازویش را چسبید و بدون هیچ حرفی سمت درب خروج کشاندش که این بار سایه نخواست مشتری ها را کنجکاو کند و به اجبار سوار ماشین عماد شد…
سمتش برگشت و شاکی گفت: خب حالا که تا اینجا من و کشوندی، حرفتو بزن…!!!
عماد ماشین را روشن کرد…
-حرف زیاد داریم ولی نه توی ماشین…!
سایه مات شد…
-پس کجا…؟!
-می فهمی…!!!
*
از صبح آنقدر یه دنبال رستا گشته بود که خسته و دیوانه شده بود و هنوز هم خبری نبود…
داخل ستاد بود و خانه نرفته بود.
رستا جواب نمیداد و ساعت از نه و نیم شب هم گذشته بود که با پیامی روی گوشی اش سریع قفلش را باز کرد…
سایه بود.
-لوکیشن جایی که رستا رفته…!!!
اگر دستش به رستا می رسید…!!!
سریع بلند شد و کتش را برداشت و از ستاد خارج شد..
لوکیشن را زد و با دیدن موقعیت اپارتمان خودش جا خورد…
#پست۳٠۲
در آپارتمان را باز کرد و داخل شد…
با دیدن چراغ های روشن و بوی عطر دخترک دلش کمی آرام گرفت اما آنقدر از دستش عصبانی بود که دوست داشت گردنش را بشکند…
در را بست و با عصبانیت و غضب کلید و گوشی اش را روی کنسول پرت کرد و سمت سالن رفت…
وقتی دخترک را ندید سمت آشپزخانه رفت که یک دفعه ایستاد و مات شد…
نفسش رفت و قلبش به تپش افتاد.
اب دهانش را فرو داد…
رستا با لباس خوابی قرمز توری و بلند در حالیکه به کانتر تکیه داده و اندام توپر و کشیده اش را توی چشم امیریل فرو می کرد، قوسی به کمر و تابی به گردنش داد و آرام قدمی سمت مرد برداشت.
-بالاخره اومدی اقا پلیسه….!!!
امیر چشمش از بالا تا پایین دخترک در حال رفت و برگشت بود.
آمده بود گوشش را بپیچاند نه اینکه بدتر خودش داغ کند…
موهای بلند و طلایی رستا دورش ریخته بودند.
سینه های درشتش که تنها بخش کوچکی از ان را تور گرفته بود
پایین تر آمد و روی شکم تختش خیره شد…
ران های توپر و خوش تراشش هم که دیگر هیچ…
داشت جان می کند تا دیوانه نشود…
به سختی عصبانیتش را حفظ کرد و جلو رفت…
اخم هایش باعث شد دخترک نازی به چشم و ابرویش دهد و لبش را زیر دندان بکشد…
-کجا بودی…؟!
رستا چشمان رنگی اش را خیره سیاهی های امیر کرد و سر کج کرد که ناگهان از درد و سوزشش صورتش درهم شد…
امیر متوجه دردش شد و با نگرانی که قاتی عصبانیش بود فاصله را از بین برد.
دستش را روی بازوی دخترک گذاشت.
-چی شده…؟!
رستا لب گزیذ…
-هیچی…!!! سر عقب کشید که امیر با دیدن سرخی گردنش اخم هایش درهم شد.
موهایش را سریع کنار زد و با دیدن تتوی کوچک توت فرنگی زیر گوشش ترسناک نگاهش کرد..
-چه غلطی کردی…؟!
#پست۳٠۳
کارد میزدی خون امیر در نمی آمد.
رستا داشت پایش را از گلیمش درازتر می کرد و به خیالش با این ظاهر آمده بود تا مثلا هم دل ببرد و گناهش به چشم نیاید…؟!
رستا با دیدن صورت ترسناکش آب دهان فرو داد.
به کل به غلط کردن افتاده بود.
از سر لجش رفته بود تتو زده بود و از صبحم گوشی اش را خاموش کرده بود تا امیر بهش دسترسی نداشته باشد…!
اما در کل پررو بود و حق به جانب…
-مواظب حرف زدنت باش… دوست داشتم رفتم تتو کردم، مشکلش چیه…؟!
چشمان سرخ امیر که از صبح یک دم روی هم نگذاشته بود و نگرانی نبود رستا و پرونده ای که زیر دستش بود از طرف دیگر به کل انرژی اش را گرفته بود…
-حق نداشتی بدون نظر و مشورت با من این کارو می کردی…!!!
شانه بالا انداخت.
-من باهات قهر بودم چطوری ازت می پرسیدم…؟! بعدم من توی گوشت تلخ رو می شناسم که رفتم وگرنه به تو بود که نمیذاشتی…؟!
بازویش را گرفت.
-معلومه که نمی ذاشتم ولی فردا میری پاکش می کنی….!!!
دخترک متعجب چشم درشت کرد.
-من این کارو نمی کنم…!
-غلط کردی، نری خودم می برمت…!
-من با تو هیچ جا نمیام اصلا ببینم مگه تو توت فرنگی دوست نداشتی…؟!
مرد اخم کرد.
-چه ربطی داره…؟!
-وا خودت گفتی چه تنت خوشبویه و نمی دونم اینجات بوی خوش توت فرنگی میده…؟!
امیر چشم بست…
-من بوش و گفتم احمق کوچولو…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 138
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد چرت شده😔 همه ش لجبازی این دوتا و رابطه پشت رابطه😑
ای پارت رو دیروز باید میزاشتی امروز غرق جنون هست