رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 71 - رمان دونی

 

 

 

 

-به من ربطی نداره… تازه خواستم یه جای دیگه بزنم، ترسیدم پارم کنی که زدم پایین گوشم وگرنه اونجا….

 

 

امیر با حرص پنچه توی گردنش بزد که رستا از درد جیغ کشید و چشم بست…

-دیوونه وحشی گردنم زخمه…!!!

 

امیر دستش را باز کرد…

با حرص نگاهی از بالا تا پایین دخترک کرد.

به راستس زیبا بود و افسون…

این دختر خود به خود سحر داشت…

حتی با دیدن ان تتوی توت فرنگی قلبش یه حالی شد…

دلش می خواست ان توت فرنگی را لمس کند ولی خودش را به سختی کنترل کرد…

 

پوزخند زد…

-باید گردنت و بشکنم که بعد از غلطی که کردی با این لباس پوشیدنت چی رو می خوای…؟!  اینکه با سکس خرم کنی…؟!

 

 

رستا چشم در حدقه چرخاند…

-وای امیر بسه سرم رفت… خواستم لباس عوض کنم هیچ لباسی ندیدم مجبور شدم این و تنم کنم نه اینکه بیام خودم و تو چشمت فرو کنم تازه یه معذرت خواهی بهم بدهکاری…!!!

 

 

مرد اخم کرد و خواست حرف بزند که گوشی اش زنگ خورد.

کمی از دخترک فاصله گرفت و گوشی را از جیبش بیرون کشید.

با دیدن شماره سریع تماس را وصل کرد…

-چی شده…؟!

 

-قریان سوژه سمت کافه…. رفته…!

 

ابروهای امیر دیگر جایی برای درهم تر شدن نداشت.

کافه رستا…؟!

ان مرد آنجا چه می خواست…؟!

 

نگاه رستا کرد که از کانتر پایین آمده و سمت اتاق خواب رفت…

 

-حواستون باشه… چیزی فهمیدی خبر بده…!

 

-بله قربان…!!!

 

سمت اتاق خواب رفت،  اوضاع به حد کافی بهم ریخته و متشنج بود که رستا هم بدتر داشت روی اعصابش می رفت…

-چرا لباستو عوض می کنی…؟!

 

#پست۳٠۵

 

 

رستا پوزخند زد.

-چیه ناراحتی…؟!

 

مرد بد نگاهش کرد که دخترک خود را جمع و جور کرد…

-برای چی اومدی اینجا که من کل شهرو به خاطرت زیر و رو کردم…؟! چرا گوشیت خاموش بود…؟!

 

 

رستا شلوارش را پوشید و بافتش را هم تن زد…

-چون می خواستم دنبالم بگردی…!!!

 

امیر دست به کمر وسط اتاق جوری به سختی داشت خودش را کنترل می کرد که نرود و یکی توی گوشش بخواباند…

-حقشه که همین جا زندونیت کنم و نزارم رنگ بیرون و ببینی…!

 

 

رستا لبخند پهنی تحویلش داد…

-چه بد که خونه آقاجون دعوتیم و باید یریم…!!!

 

 

بعد هم توی چشمان عصبانی امیر با بغض زل زد که مرد متوجه نم اشک توی چشمانش شد…

 

متعجب یود… غلط اضافه می کرد و بعد چشمانش اشکی می شد…؟!

درکش نمی کرد…؟!

 

رستا پالتویش را هم پوشید و شال را همانطور روی موهایش انداخت و از کنار امیر رد و از اتاق خارج شد.

 

امیر نفسش را خسته بیرون داد…

-خدایا خودت صبرم بده… یه وجب بچه داره دمار از روزگارم درمیاره…!

 

****

 

-تتو رو فردا پاکش می کنی…؟!

 

-نزدم که فرداش برم پاکش کنم…؟!

 

امیر پر حرص سمتش چرخید…

-حق نداشتی بزنی…!

 

رستا سرکشانه نگاه کرد.

-به تو ربطی نداره…!!!

 

#پست۳٠۶

 

 

 

دست امیر مشت شد.

توقع این برخورد را نداشت.

به غرور و شخصیتش برخورده بود و مثل همیشه سکوت کرد ولی فکرش داشت به چیزهایی دیگر می پرداخت که قطعا تلافی حرف های دخترک بود…

 

 

رستا متعجب از سکوت امیر نیم نگاهی بهش انداخت و با دیدن چهره میرغضبش دلش گرفت.

توقع داشت نازش را بکشد اما…

 

 

دلش گرفته بود…

دیگر حتی تتو هم برایش مهم نبود.

اصلا به درک که نگاهش نمی کرد،  او هم محل سگش نمی داد ولی…

 

 

دروغ بود داشت میمرد تا سر روی سینه امیر بگذارد ولی با لجبازی خرابش کرده بود.

 

 

ماشین وارد سنگفرش باغ شد که رستا زودتر پیاده شد و سمت خانه اشان حرکت کرد…

 

امیر از دور نظاره گرش بود که گوشی اش دوباره زنگ خورد و بلافاصله جواب داد…

-بگو…!

 

-قربان سوژه با صاحب کافه ارتباط نزدیکی دارن انگار آشنا هستن…!!!

 

امیر ماند و لحظه ای وجودش لبریز از خشم شد..

آشنای سایه است یا رستا…؟!

اصلا آنها را چه به این مرد خطرناک…؟!

 

 

خون با سرعت زیادی به صورتش هجوم برد.

سوالات زیادی به ذهنش هجوم آوردند که برای هیچ کدامشان نه جواب داشت نه فرضیه…

فقط باید رستا و سایه را زیر نظر می گرفت…!

 

-محبی به بچه ها بگو باید بفهمن این مرد دقیقا جه ربطی به اون کافه داره… می دونی موقعیت چقدر حیایتیه…؟!

 

-حواسم هست…!

 

 

نگاهش را به زمین داد.

هرچقدر که جلو می رفتند اوضاع پیچیده تر می شد و بدتر از ان پای کافه و رستا هم به میان آمده یود…

 

دلش گواهی بد می داد ولی می دانست رستا یا سایه نمی توانند اهل خلاف باشند ولی طعمه شاید…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x