امیر سر بالا نیاورد و برعکس به صفحه گوشی اش خیره بود که عکسی از بچگی های رستا بود.

 

دختر وقتی دید امیر حرف نمی زند، سمج شد و باز خودش به حرف آمد.

-اسم من آینازه… من و دوستام تقریبا بیشتر شبا میایم اینجا… آخه صاحب کافه از دوستای دوستام هست و یه جورایی اینجا آشناس… سفارش دادی مهمون ما باشین آقای….

 

 

امیر خیلی جدی سر بابا اورد و بدون هیج انعطلفی خیره دختر شد.

-خودم بلدم سفارشم رو حساب کنم اما اینکه شما اینجا مزاحم بنده شدین رو هیچ جوره نمی تونم درک کنم…!

 

 

دختر با پررویی گفت: ازت خوشم اومده…! همین که دیدمت چشمم رو گرفتی…!

 

امیر پوزخند زد.

-بنده متاهلم خانوم…!

 

دختر از رو نرفت.

-اگه راست میگی پس حلقتون کو…؟!

 

-حلقش پیش منه… برگرد، ببین…!

 

رستا با عصبانیت نگاهش به آیناز بود که با تعجب بهش خیره بود…

امیر اما با حظ چشمش به رستا و عصبانیتش بود…

نقشه اش بهتر از آنچه که فکر می کرد، شد.

انگار خود به خود قرار بود همه چیز جور شود.

 

 

 

آیناز با تکبر نگاهی به رستا کرد.

-درسته اینجا مال توئه اما فکر نکنم این دیگه به تو ربطی داشته باشه…!

 

 

رستا هم متعاقب ابرویی بالا انداخت و سمت امیریل رفت.

دست روی شانه امیر گذاشت.

-اونوقت شوهر من چه ربطی می تونه با تو داشته باشه…؟!

 

#پست۳۸۳

 

 

 

آیناز واقعا جا خورد ولی باز باورش نمی شد که رستا راست بگوید.

بدجور چشمش امیر را گرفته بود.

از آنجایی که هیچ وقت هم چشم دیدن رستا را نداشت پوزخند زد.

-ثابت کن که شوهرته…!

 

 

امیر فقط نشسته بود و نگاهشان می کرد.

خیلی دوست داشت بداند رستا چه واکنشی نشان می دهد…؟!

 

 

رستا نگاهی به امیر و سپس آیناز کرد.

چشم همه حاضرین داخل کافه به آنها بود.

دندان قرچه ای کرد و سمت امیر خم شد.

دو طرف صورتش را توی دست گرفت و بی خیال نگاه مشتاق حاضرین لب روی لب امیر گذاشت و با مکثی عقب کشید.

 

چشمانش پر شور روی امیر و چهره بهت زده اش چرخید و دلش بوسیدن بیشتر خواست که به ناچار عقب کشید…

 

صدای دست و سوت چنان فضای کافه را پر کرد که هر دو خجول چشم از یکدیگر گرفته و نگاه حاضرین کردند…

 

 

رستا سعی کرد عادی باشد….

نگاه صورت متعجب آیناز کرد.

-خب اگه بازم می خوای بیشتر بهت ثابت بشه فردا بیا محضر…!

 

 

امیر بلافاصله سمت رستا چرخید و دقیق نگاهش کرد تا آثار شوخی در صورتش پیدا کند…

 

 

دست آیناز مشت شد.

این

دختر شانسش همیشه خوب بود… یک جورایی انگار بهترین ها را داشت…

ظاهر جذاب و بلوندی که هر دختری آرزوی ظاهرش را دارد…. خانواده و امکاناتی که از ان استفاده می کند، همه و همه حداقل آرزوی او هم بود و حالا مردی به جذابیت امیر در کنار این دختر بود…!

 

#پست۳۸۴

 

 

 

آیناز خیط شده و پر حرص از رستا نگاه گرفت و سمت امیر لبخند پر عشوه ای زد.

-روزتون خوش… خوشحال شدم از آشناییتون….!

 

 

رستا طاقت از دست داد و روی میز خم شد.

محکم روی میز زد و بی توجه صدایش را بالا برد.

-شرت کم دخترجون…!

 

 

آیناز ترسیده بود.

هرچند نمی خواست کم بیاورد.

-چرا یهو رم می کنی…؟!

 

 

دخترک میز را دور زد و رو به روی آیناز آمد.

انگشتش را توی سینه اش زد.

-ببین از این جا برای تو شوور پیدا نمیشه… بهتره بری رد کارت…!

 

 

ایناز نتوانست زبانش را غلاف کند.

با اشاره ای به امیر گفت: بیچاره این آقا که باید تو رو تحمل کنه…!

 

دوست صمیمی آیناز وقتی دید او برنگشته سراسیمه سمتش رفت…

 

 

رستا اما داشت زیادی خودش را کنترل می کرد…

-آیناز بهتره جلو چشمم نباشی..! در ضمن تو ناراحت بیچاره بودن خودت باش نه بقیه…!

 

دوستش دست ایناز را کرفت و سمت بقیه دوستانشان کشاند…

 

 

امیر خواست مداخله کند که با جمله آیناز به کل سکوت کرد.

-ببین آدرس محضر رو برام بفرست، باید بیام به چشم ببینم…!

 

 

رستا را کارد می زدی خونش در نمی آمد.

نگاهی به امیر کرد و سمت اتاق مدیریت رفت….

امیر به دنبالش رفت اما از جو پیش آمده خوشش آمده بود که حرفی نزد.

 

بدون در زدن وارد شد که رستا با حرص سمتش برگشت.

-زبونت و کجات گذاشته بودی که یه کلمه حرف نزدی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x