هر دومون هنوز تو شوک دیدنش بودیم که وقتی رسید به یه قدمیمون.. آفرین پشت من قایم شد و منم با جراتی که از همین کارش گرفتم.. ضربه ای به دست آراد که به سمت آفرین دراز شده بود زدم و توپیدم:
– برو عقب دست نزن بهش!
چشماش دو تا کاسه خون بود وقتی نگاهش و به من دوخت..
– تو دخالت نکن درین.. بیا کنار!
– اتفاقاً خیلی پشیمونم از اینکه زودتر دخالت نکردم! اگه همون موقعی که تو کوچه رو به روی دانشگاه چیک تو چیک اون دختر ترم پایینیه دیدمت.. همه چیز و به آفرین نمی گفتم الآن با چشم خودش شاهد کثافتکاریت نمی شد و حال و روزش این نبود!
حس کردم آفرین از پشتم در اومد و با تعجب و ناباوری بهم زل زد ولی.. نگاه عصبی من همچنان میخ چشمای آراد بود که انگار.. برعکس آفرین.. خیلی از این حرفی که من زدم متعجب نشد!
وقتی شروع کرد به حرف زدن.. علت این بیخیالی رو فهمیدم:
– آره دقیقاً باید همون موقع دخالت می کردی نه الآن! همون روزی که من از قصد جایی وایستادم که چشمت بهم بیفته و بعد هرچی دیدی و بذاری کف دست آفرین.. به قول خودت.. اون موقع کمتر از امروز اذیت می شد و همچین چیزی رو با چشم خودش نمی دید.
بی اهمیت به من مات مونده.. نگاهش برگشت سمت آفرین و ادامه داد:
– هدف منم همین بود.. می خواستم این شکلی به گوشت برسه و بعد که اومدی سراغم تا راست و دروغش و بفهمی.. بهت بگم که رابطه ما به ته خط رسیده.. می خواستم اینجوری کار و واسه خودم راحت تر کنم چون از هرراهی که رفتم تو منظورم و نفهمیدی و باز امیدی داشتی به درست شدن همه چی..
بالاخره آفرین بود که با بدنی به رعشه افتاده و صدایی که از حرص می لرزید تقریباً جیغ کشید:
– کثافــــت.. بی شرف هرزه.. الآن واسه چی اومدی اینجــــا؟ که این حرفا رو بزنی؟
نگاه من هنوز به آراد بود.. عجیب حس می کردم این آدم.. آراد همیشه نیست.. حالت عادی نداره و قرمزی چشماش هم به نظر من بیشتر به گریه کردن می خورد تا.. عصبانی بودن..
– پس چی فکر کردی با خودت؟ اومدم دنبالت واسه معذرت خواهی؟ انقدر خرم که بعد از اینهمه سال دوستی نمی دونم محاله آدمی که صبح جمعه یه دختر از تو خونه اش بیرون میاد و ببخشی؟ اتفاقاً هدف همین بود آفرین.. من فقط نمی خواستم برات انقدر سخت باشه.. ولی خودت نخواستی و کار به اینجا کشید. من پیام امروزت و.. بدون اینکه سین کنم خوندم.. فهمیدم داری میای.. فکر کردی نمی تونستم دوست دخترم و تو خونه نگه دارم و در و روی تو باز نکنم؟ نه.. اتفاقاً می خواستم با چشم خودت ببینی که تو زندگی من چه خبره.. تا دیگه چپ و راست توقع بیجا از من نداشته باشی و اصرار نکنی به ترمیم این رابطه پاره پوره شده!
دیدم که چشمای آفرین گشاد شد از بهت و دیگه حتی اشکم نریخت.. حق داشت. اگه با گوش خودم این حرفا رو از زبون آراد نمی شنیدم.. باور نمی کردم که خودش گفته باشه!
وقتی دیدمش حدس زدم که شاید اومده تا آب پاکی و رو دست آفرین بریزه.. ولی انتظار این حجم از وقاحت و ازش نداشتم که گفتم:
– بسه دیگه بیشتر از این خودت و.. شعور پایینت و نمایش نده! الآن مثلاً داری به خودت حق میدی.. داری لطف می کنی در حق آفرین؟ اگه به جای اینهمه صحنه سازی و نمایش بازی کردن.. همون اول می گفتی امثال اون دختره زندگی خراب کن و می خوای و لیاقت آفرین و نداری.. خیلی بهتر بود تا اینکه به این روز بندازیش.. الآنم برو تا زنگ نزدم به باباش تا بیاد حساب این بلایی که سر دخترش آوردی و ازت پس بگیره!
ساکت موند تا تمام حرفای من تموم بشه و بعد دوباره خیره شد تو چشمای آفرینی که عین یه مجسمه بی حرکت همونجا مونده بود و تکون نمی خورد!
تا حالا توی عمر رابطه دوستیمون این شکلی ندیده بودمش و همین مسئله باعث می شد بیشتر از آراد بدم بیاد یا نه.. حتی متنفر بشم!
انقدری که با جفت دست کوبوندم تخت سینه اش و هلش دادم به خاطر این نوری که تو چشمای دوست من بود و امروز.. مطمئناً واسه همیشه.. خاموش شد!
صدای خودمم از بغض و ناراحتی می لرزید وقتی گفتم:
– گمشو برو.. لیاقت آفرین خیلی بیشتر از توی بی ارزشه.. پس دیگه دور و بر زندگیش پیدات نشه حتی اگه یه روز مثل سگ پشیمون شدی.. چون می رسه اون روز.. مطمئن باش!
آراد همونطور که خیره به آفرین عقب عقب می رفت.. سرش و به تایید تکون داد و گفت:
– درین راست میگه.. من ارزشش و ندارم.. پس به خاطر من.. به خاطر این رابطه بی سرانجام.. کار احمقانه ای ازت سر نزنه آفرین. می دونم دیوونه ای.. اگه نبودی.. از یه آشغال مثل من خوشت نمی اومد. ولی این دفعه به خاطر خودتم که شده عاقل باش و یه زندگی دیگه بساز واسه خودت.. انگار که.. هیچ وقت نبودم!
نمی دونم لرزش صدای آراد هم به خاطر بغض توی گلوش بود یا نه.. فرصت فهمیدنشم بهمون نداد که سریع روش و برگردوند و رفت..
منم با اینکه خودم هنوز شوکه و ناباور بودم.. به داد آفرین رسیدم و با زور بردمش توی خونه هرچند که هیچ ایده ای نداشتم واسه در آوردنش از این حال و روز و اینم خوب می دونستم که.. هرچقدر تلاش کنم.. فایده ای نداره چون.. رابطه آراد و آفرین.. چیزی نبود که به همین راحتی تموم بشه و آفرین تا مدت ها.. فکرش درگیر این مسئله می شد که چرا؟ چی شد که کارشون به اینجا رسید و منم مثل آراد از ته دل امیدوار بودم که وسط این فکر و خیالا.. انقدری به پوچی نرسه که بخواد کار احمقانه ای ازش سر بزنه!
*
سینی چایی که مادر آفرین بهم داد تا توی اتاق بخوریم و گذاشتم رو میز کنار تختش و زل زدم به چهره سفید شده مثل مجسمه آفرین!
بعد از اینکه اومدیم تو.. خیلی سعی کردم به حرف بیارمش ولی هیچی نمی گفت! یه ساعتم گذشت و پدر و مادرشم اومدن و من فقط تونستم به دروغ بگم که به خاطر اتفاق بدی که برای یکی از همکلاسی هامون افتاده ناراحته و دیگه تلاش بیشتری نکردم برای قانع شدنشون!
لیوان چایی شیرین شده رو از تو سینی برداشتم و به سمتش دراز کردم..
– آفرین جان.. بیا بخور.. توش نبات ریختم یه کم فشارت و ببره بالا.. غش می کنی می افتیا! آخه اون آدم ارزشش و داره به خودت آسیب بزنی؟
وقتی دیدم بازم واکنشی نشون نمیده لیوان و برگردوندم رو میز و از لبه تخت بلند شدم. حق می دادم بهش که تا این اندازه شوکه و مبهوت باشه!
احتمالاً داشت تمام روزها و لحظه های رابطه اشون و توی ذهنش ترسیم می کرد تا بلکه یه جا.. تو یه نقطه ای یادش بیاد که چی شد و چه اتفاقی افتاد که به قول آراد.. این رابطه عاشقانه.. شد یه رابطه پاره پوره!
آراد هیچ دلیل منطقی و قانع کننده ای نداده بود واسه این کار و شاید همین مسئله داشت آفرین و دیوونه می کرد و حسرت می خورد که کاش حداقل یه کاری می کرد و یه جوری مقصر می شد که الآن اینجوری دلش نسوزه با فکر اینکه اینهمه سال وقتش و حروم یه رابطه باطل کرده!
نگاهم و از چهره یخ زده اش گرفتم و گوشیم و از تو کیفم درآوردم.. میران هنوز پیامم و جواب نداده بود و من وسط نگرانیم بابت آفرین.. باید کم کم نگران میرانم می شدم!
با اینکه دیروز خیلی خسته بود ولی.. سابقه نداشت که روز جمعه انقدر بخوابه.. مگه اینکه کاری براش پیش اومده که وقت چک کردن گوشیش و نداشته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخییی بیچاره
به نظرم اراد یه دلیلی داره این کارش
ای خدااین پسرا واقعا چقدربیمعرفت وبی وفا میتونن باشن بیچاره افرین😥😥
خدایا ماجرای درین و میران حل نشد ماجرای آراد و آفرین شروع شد ،🙄🙄
😪🤧بیچاره آراد یعنی هیچی بد تر از بغض یه مرد نیس🥺
بیچاره افرین..اراد که داره باعشق جدیدش کیف حال میکنه این افرین بدبخته که نابودشد
تو این شرایط دلم فقط برای درین میسوزه که تو این وضع بی کسی بازم همه کس میران و آفرین شده. ولی هیچکدوم به دلیلی یادشون نمونده که خبری ازش بگیرن🙂💔
آراد یه درد لاعلاج داره که اینجوری داره خودش و آفرین رو نابود میکنه. یه دلیل که متنفر کردن آفرین از خودش رو به درگیر کردن آفرین ترجیح میده
این احتمالم زیاده که مرضی چیزی داره ولی چرا دوست دخترجدید گرفته میتونست منطقی باافرین کناربیاد
۱، کوتاه بود
۲، کوتاه بود
۳، کوتاه بود
۴، اممم خوب راجع ب رمان حالا مطمئن شدم ک آراد ی دلیل قانع کننده داره واسه خراب کردن رابطه و اینکه هنوزم مثه سگ عاشقه آفزینه
هققق دلم واسه آراد میسوزه چون ادم بده ی قصه شده درحالی ک مطمئنن ادم بده نیس هعععی
حق در جهان موازی
مثل تموم رمانها و سریالهای ایرانی یه سرطانی چیزی داره که میخواد رابطه رو بهم بزنه بعدم آفرین میفهمه و میره طرفش و باهاش می مونه 🤭🤭🤭🤭کلیشه ی داستانهای ایرانی
یا تصادف یا سرطان یا ایدز
همن سرطانه 😅
یه احتمال دیگه هم هست. خونواده آفرین قصد رفتن از ایران رو داشته باشن، آفرین هم تک فرزند و وابسته به نامزد و درین. پدر و مادرش دارن برنامهی دل کندن آفرین رو میچینن. اول از همه آراد رو راضی کردن به سبکی که خودش مقصر جلوه کنه از آفرین ببره، دوست بابای آفرین، تقوی هم باید یه ترم درین رو عقب بندازه که تو دانشگاه اینا با هم نباشن و از هم تا حدی جدا بشن. اونوقت آفرین بی دردسر با مامان باباش میره و فکر اینکه به هر دلیلی بمونه رو نمیکنه.
شاید
ولی این نویسنده اصلا معلوم نیست داره چیکار میکنه
نه ماجرای تقوی مشخص شد چیه
نه ماجرای انتقام میران رو میگه
نه اون جعبه عمه میران
حالا هم که این
همینطور تکرار و تکرااار داره برای خودش پیش میره
نه هیجانی نه حرف تازه ای هیچی به هیچی
اصلا فکر کنم نظرات رو نمیخونه واقعا رمانی که پتانسیل جذاب شدن و متفاوت بودن رو داشت شده یه رمان بیخود تکراری خسته کننده که هیچ اتفاق جالبی نمیفته
بعد اینهمه پارت واقعا جا داشت ماجرای میران رو تعریف کنه
داره منو یاد دوران راهنمایی و خوندن اولین جلد کتابهای هری پاتر میندازه. یه مشت معما که آخر کتاب هیچ کدوم حل نشد جز اینکه هدف کشتار از اول هری بود و پدر و مادرش اضافی اونجا بودن که اینم یه معمای تازه بود. پیرمون کرد، تا 7 جلد رو نوشت و معماها حل شد، من لیسانس گرفتم.
واقعا خوب تونستی دلیل این همه به هم ریختگی ودشمنی تواین رمان را دربیاری آفرین بهت