رمان تارگت پارت 16 - رمان دونی

یعنی.. یعنی همه اینا یه نشونه بود؟ خدا می خواست بهم بفهمونه این دختره.. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم ضعیفه و توانایی بلاهایی که من قراره سرش بیارم و نداره؟
نه.. اینا همش فکرای چرت و پرته! اصلاً شاید دارم در حقش خوبی می کنم! حالا که انقدر ضعیفه و با کوچکترین اتفاقی به این حال و روز می افته.. بعد از چند وقت سر کردن با آدمی مثل من.. یاد می گیره که خودش و قوی کنه.. اینجوری توی زندگیش بعد از من موفق تره..
البته.. اگه زندگی و فرصت دوباره ای براش وجود داشته باشه!
نگاهم و به سختی از رو صورت مثل میتش کندم و رفتم بیرون.. سراغ دکتری که معاینه اش کرد و گرفتم و همینکه دیدم داره میره سمت پذیرش رفتم تا باهاش حرف بزنم.
بعد از اینکه خودم و نامزدش معرفی کردم و ازش خواستم درباره وضعیتش توضیح بده گفت:
– مشکل حادی نداره.. فقط فشارش خیلی پایین بوده که اگه دیر می رسوندنش خطرناک می شد.. قبلاً سابقه داشته که اینجوری از حال بره؟
خواستم بگم نمی دونم ولی اینجوری حتماً شک می کردن به اینکه نامزدش نیستم.. از طرفی هم وقتی فکر کردم یادم افتاد که قبلاً هم اینجوری شده بود.. همون شبی که رحیم و دار و دسته اش مزاحمش شده بودن!
– بله.. یه بارم وقتی خیلی ترسید از حال رفت.. البته به این شدت نبود ولی خب…
– درسته.. احتمالاً الآنم یه شوک عصبی رو از سر گذرونده.. نگران نباشید.. با بالا اومدن دوباره فشار و تزریق سرم بهوش میاد.. یه بار دیگه معاینه اش می کنم و بعد می تونه مرخص بشه..
سرم و به تایید تکون دادم و تشکر کردم که رفت سراغ مریضای دیگه و پرستار ازم خواست فرم مشخصاتش و پر کنم..
اطلاعاتی که ازش داشتم و تا جایی که تو ذهنم بود نوشتم و خودمم و به عنوان نامزد معرفی کردم که پرسید:
– از فامیلای درجه یکش کسی نمی تونه بیاد بیمارستان؟
– منم فامیل درجه یک محسوب می شم خانوم!
لبخندی زد و گفت:
– قانون نامزد و دوست پسر حالیش نیست جناب.. نسبت رسمی فامیلی منظورمونه!
– کسی و نداره! در حال حاضر تنها آدم زندگیش منم.. حالا قانونتون می خواد اول یه پدر و مادر براش پیدا کنه بعد اجازه ترخیص بدن؟
پوف کلافه ای کشید و یه برگه دیگه گذاشت جلوم..
– خیله خب.. مشخصات خودتونم تو این فرم بنویسید.. زیرشم بنویسید با رضایت خودتون مسئولیت و قبول کردید و امضاش کنید.. بیمارتونم که بهوش اومد بدید امضاش کنه ببینم چیکار می تونم بکنم!
فرم بعدی هم پر کردم و راه افتادم سمت همون اتاقک.. هنوز بیهوش بود ولی حس می کردم رنگ و روش یه کم جا اومده نسبت به چند دقیقه پیش

هیچ ایده ای نداشتم که چرا یهو از حال رفته! مطمئناً از استرس ملاقات با من به این حال و روز نیفتاده بود! حتماً مثل اون شب یه چیزی عامل ترسش شده بود که باعث شده فشارش بیفته..
نگاهی به دور و برم انداختم.. فضایی که واسه هر تخت در نظر گرفته بودن کوچیک تر از اون بود که بخواد صندلی توش جا بشه..
واسه همین دست انداختم زیر پاهاش و تا جایی که راه داشت کشوندمش اون ور تخت که جا واسه نشستنم باز بشه.. تقریباً کج شده بود روی تخت.. ولی مهم نبود.. انقدری ارزش نداشت که به خاطرش دو ساعت سر پا وایستم و خودم و خسته کنم!
نگاهم از صورتش کنده شد و رو دست بدون سرمش نشست.. بی اختیار دستش و بلند کردم و گذاشتم روی رون پام.. همونطور که غرق فکر و خیال بود با انگشت اشاره روی پوستش و انگشتاش و ناخونای کوتاه ولی کشیده اش.. خط می کشیدم از ذهنم رد شد که اصلاً فکرشم نمی کردم پوست دستش انقدر نرم و پنبه ای باشه.. توی برخورد اولمون.. فقط کوچیک بودن این دست توجهم و به خودش جلب کرده بود.
فکر اون روزم یادم بود که با خودم گفتم دست مشت شده اش جوری توی مشتم جا می شه که اثری ازش باقی نمونه.. حالا بدم نمی اومد امتحانش کنم و ببینم حدسم تا چه حد درست بوده.
نیم نگاهی به چهره همچنان غرق خوابش انداختم و انگشتاش و به سمت کف دستش خم کردم.. برای اینکه دوباره باز نشه بلافاصله دست خودم و دورش حلقه کردم..
حدسم تقریباً درست بود.. دستش کاملاً محو شده بود و از همینجا می تونستم سایز بقیه اندام و اعضای بدنشم نسبت به خودم تخمین بزنم!
پس.. اینجوری که معلوم بود.. دفعات اول کارمون سخت می شد.. مگه اینکه قبل از من یه نفر دیگه تو زندگیش بوده که مسیر و واسم هموار…
سریع دستش و ول کردم و با تکون سرم به چپ و راست فکرای مزخرف توی مغزم و ریختم بیرون.. حتی اگه این آدم و فقط واسه خاموش کردن حرص و خشم و آتیش وجودم بخوام.. بازم انقدری روشنفکر نیستم که با رابطه های قبلیش کنار بیام.
شاید به عنوان اولین سوال.. تو اون قرار کذایی که هنوز نتونسته بودیم انجامش بدیم.. بهتر بود که این سوال و بپرسم.. تا بدونم وقتی به مرحله اصلی نقشه ام رسیدم.. چه جوری باید باهاش برخورد کنم!

دستی رو صورتم کشیدم و ترجیح دادم فعلاً به آینده این رابطه ای که قرار بود شروع بشه فکر نکنم.. با اینکه خوب می دونستم قراره چی بشه و چه جوری بشه.. ولی بهتر بود که قدم به قدم پیش برم و از الآن به پله آخر نگاه نکنم که این وسط حواسم پرت بشه و چند تا از پله ها رو دوتا یکی رد کنم.
شاید من برنامه ریزی دقیقی داشتم ولی.. نمی تونستم به قطعیت بگم که رفتارهای این دختر کاملاً طبق حدسیات من پیش میره و ممکنه بعضی نقشه ها به کل عوض شه!

سرم و برگردوندم و نگاهی به سرمش که دیگه داشت تموم می شد دوختم و یه کم دولا شدم سمتش و خیره به چشمای بسته اش صداش زدم..
هیچ واکنشی حتی به اندازه پریدن پلک از خودش نشون نداد.. منم دیگه حوصله ام داشت سر می رفت و می خواستم هرطور شده بیدارش کنم.
واسه همین از جام بلند شدم و یه کم پرده رو کنار زدم.. وقتی دیدم کسی حواسش به اینور نیست برگشتم سمت تخت و از تو جیب کتم سیگار و فندکی که همیشه واسه روز مبادا همونجا نگهشون می داشتم درآوردم..
وجدانم و خاموش کردم و سیگار و روشن.. پک اول و زدم و بعد از دولا شدن سمت دختره.. دود نسبتاً غلیظش و توی صورتش فوت کردم..
خیلی زودتر از انتظارم نتیجه داد و حتی نذاشت به پک دوم و سوم برسه.. به محض وارد شدن دود سیگار به ریه اش شروع کرد به سرفه کردن و منم سریع سر سیگار و با دو تا انگشتم خاموش کردم و چپوندمش توی جیبم و بعد از پخش و پلا کردن دودی که هنوز به چشم می اومد دولا شدم روش..
لا به لای سرفه کردنش با لحنِ مثلاً نگران صداش زدم:
– درین؟ درین خوبی؟
بالاخره چشماش و باز کرد و نگاه بی حالش و به دور و برش دوخت.. تا اینکه چشمش به من افتاد و درست مثل اون شبی که تو ماشینم بهوش اومد.. اخماش از تعجب تو هم فرو رفت و خواست خودش و یه کم بکشه بالا که دستام و روی شونه هاش گذاشتم و اجازه ندادم..
– بخواب.. سرمت هنوز تموم نشده!
نگاه گیجش اول به سرم بالا سرش و بعد امتداد شلنگش که به دستش می رسید افتاد و دوباره به من خیره شد..
– چی شده؟
صداش انقدر ضعیف بود که به سختی شنیده می شد ولی دیگه خودم اجازه پرسیدن سوالای اضافه رو بهش ندادم و توضیح دادم خودش چه جوری از اینجا سر درآورده و من چه جوری خبردار شدم..
هنوز گیج بود و بی حال.. یه نفس عمیق کشید و با اخم لب زد:
– بوی سیگار میاد!
سری به تایید تکون دادم و با نهایت خونسردی گفتم:
– همراه این تخت بغلی روشن کرد.. خواستم برم با تیپا بندازمش بیرون همون موقع بهوش اومدی..
با همون بی حالی لبخند قدرشناسانه ای رو لبش نشوند و گفت:
– ممنونم واقعاً.. هر دفعه.. یه جوری باعث دردسر و زحمتتون می شم.. من.. من می خواستم همون موقع بهتون پیام بدم.. بگم اگه می شه.. قرار و کنسل کنیم ولی.. اصلاً نفهمیدم چی شد! یهو همه چی چرخید جلوی چشمم..
یه کم.. فقط یه کم.. اون ته ته دلم.. واسه اش سوخت! انگار کم بدبختی نداشت توی زندگیش و حالا منم قرار بود یه باری روی دوشش بشم..
ولی اون نیمچه دل سوزیم خیلی سریع از بین رفت.. با یادآوری اینکه این آدم کیه و رگ و ریشه اش چه تاثیری توی زندگی و حال و آینده من داشتن!

سری در جوابش تکون دادم و گفتم:
– زحمتی نیست.. راستش منم برای اینکه پیگیر خانواده ات نشن مجبور شدم بگم کسی و نداری که دوباره از نسبت دروغی نامزد بودنمون استفاده کنم.. البته اگه قراره بازم تو موقعیت سخت و دشواری قرار بگیری.. بهشون اطلاع بده که…
– نه نه.. لازم نیست! یعنی این دفعه واقعاً لطف کردید.. نمی خوام کسی باخبر بشه از بد شدن حالم!
نگاهم با شک و تردید به صورت دستپاچه اش خیره شد.. مطمئناً موضوع مربوط به بد شدن حالش نبود.. نمی خواست خانواده اش از علت این غش کردن و افت فشار بویی ببرن.. علتی که حالا منم کنجکاو کرده بود ولی نگهش داشتم واسه وقتی که سوار ماشین شدیم تا ببینم می تونم چیزی از زیر زبونش بیرون بکشم یا نه!
– باشه پس.. من برم به دکتر بگم بهوش اومدی که بیاد برای معاینه و بعدشم ترخیص!
– آقای محمدی؟!
پشتم بهش بود و ندید که چشمام و از عصبانیت و حرص محکم رو هم فشار دادم.. چقدر بدم می اومد از اینکه یکی من و با اسم فامیل صدا کنه.. حتی کارمندای شرکت!
این عصبانیت انقدر زیاد بود که نتونستم مخفیش کنم و بدون اینکه کنجکاو باشم چی می خواد بگه گفتم:
– می شه من و با اسم کوچیکم صدا کنی؟
نمی دونم از صدا و لحنم چه برداشتی کرد که تو سکوت فقط زل زد بهم و نه حرفم و تایید کرد و نه تکذیب.. آخر من بودم که به ناچار گفتم:
– بگو.. چی می خواستی بگی؟
– آهان! می خواستم بگم.. اگه.. اگه کار دارید برید لطفاً.. من بیشتر از این شرمنده اتون نشم! زنگ می زنم دوستم بیاد.. با اون میرم خونه!

نه.. مثل اینکه این دختر نمی خواست بفهمه که با کی طرفه.. شاید وقتش نبود ولی.. بالاخره که باید می فهمید طرف حسابش کیه.. واسه همین دولا شدم سمتش و همونطور که کف دستم و کنار سرش روی بالش گذاشتم.. خیره تو چشمای گرد شده و ناباورش لب زدم:
– من و با اون بی غیرتی که باهاش قرار مدار نمایش بازی کردن گذاشتی و خیلی راحت وسط خیابون ولت کرد و رفت یکی ندون! تا وقتی خیالم از بابت سالم و سلامت رسیدنت به خونه راحت نشه از دستم خلاص نمی شی.. آدم که نامزدش و تو بیمارستان تنها نمی ذاره تا بره به کارش برسه.. هوم؟
به دنبال حرفم چشمکی بهش زدم و در حالیکه مطمئن بودم اگه چند دقیقه هم همونجا وایستم از زور شوک و تعجب زبونش به حرکت درنمیاد.. روم و برگردوندم و زدم بیرون..
از این تعجب کردنا زیاد در پیش داری درین کاشانی.. خودت و آماده کن تا انقدر سریع با شنیدن دو تا جمله خشک و خالی شوکه نشی!
با وجود حرفی که بهش زدم نمی دونستم تا کی قراره اسیر بشم و به قرار امروزم می رسم یا نه.. واسه همین محض احتیاج گوشیم و درآوردم و به شخص مورد نظرم پیام دادم:
«من جایی گیر کردم.. واسه ناهار نمی رسم بیام منتظر نباش!»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x