می شد ادامه داد.. می شد حتی کار و به جای اصلی رسوند.. دیگه بعید می دونستم درین مخالفتی از خودش نشون بده و تمام و کمال من و به عنوان مرد زندگیش قبول کرده بود.
ولی هنوز وقتش نشده بود.. حداقل امشب به خاطر اون لطفی که توی هتل در حقم کرد.. یا به خاطر حرفای تاثیر گذارش توی ماشین و حس دلسوزی شدید شده ام.. می تونستم یه امشبم ارفاق کنم.
شایدم.. به یه محرک قوی احتیاج داشتم تا دوباره برنامه هام و با اطمینان صد در صد مرور کنم و به این باور برسم کاری که انجام میدم.. حقمه!
حس می کردم دیدار فردا با مادرش می تونست این محرک باشه و باید خودم و آماده می کردم.
×××××
نیم ساعتی می شد که بدون هیچ حرفی تو بغل هم دراز کشیده بودیم ولی هنوز چشمای هیچ کدوممون بسته نشده بود و هرکی تو فکر و خیالات خودش غرق بود.
میران و نمی دونم ولی من سرتاسر تعجب و بهت بودم از خودم و این آرامشی که همه رگ و پی وجودم و درگیر کرده.
منی که به محض جهت پیدا کردن حرفای پسرا به سمت بغل و بوسیدن و این مسائل.. رابطه ام و باهاشون تموم می کردم چون معتقد بودم خیلی شناخت و شایدم علاقه لازمه تا بتونی یه پسر غریبه رو تا این حد وارد زندگیت کنی و خصوصی ترین مسائلت و باهاش شریک بشی..
حالا از تصور خوابیدن تو آغوش میران ذوق می کردم و وقتی بهش می رسیدم آروم می گرفتم.. یعنی یه رابطه احساسی.. انقدر تاثیر داره تو تغییر آدما؟
با احساس سرمای شدیدی که پوست بازوهام و دون دون می کرد.. سرم و یه کم بلند کردم و تو همون نور کم اتاق دنبال یه چیزی گشتم تا بکشم روم که میران پرسید:
– چی می خوای؟
– سردمه.. می خوام یه چیزی بکشم روم!
فکر کردم الآن یا یه پتو بهم میده یا حداقل کولر و خاموش می کنه ولی تنها کاری که کرد باز کردن دستاش بود و گفت:
– بیا اینجا گرمت می کنم.
– خب الآنم همونجا بودم..
– نه اونجوری که مد نظرمه!
با شک و تردید رفتم سمتش.. که خودش پوزیشنم و درست کرد.. مثل همون شبی که خونه من مونده بود.. چرخوندم که پشتم بهش باشه و خودش اینبار.. بیشتر از قبل بهم چسبید و یه دست و یه پاشم انداخت روم و من و کامل تو حصار بدنش.. حبس کرد!
– اذیت می شی؟
یه کم فکر کردم در جواب سوالش.. که صادقانه جواب بدم.. نه از سر رودرواسی.. واسه همین وقتی آروم لب زدم:
– نه..
توی وجودم هیچ اثری از خجالت و تعارف که مثلاً به خاطرش میران و ناراحت نکنم نبود. جدی جدی اذیت نمی شدم و برعکس.. از این گیر افتادن و راه نجات نداشتن.. خوشمم اومده بود!
ولی هنوز خواب از چشمام فراری بود و با اینکه پشتم به میران بود می فهمیدم که وضعیت اونم مشابه خودمه که آروم پرسیدم:
– نمی خوابی؟
– دلم نمیاد!
– واسه چی؟
– تو اینجا بغلم باشی.. تو این فاصله کم.. تو این شرایطی که به جفتمون ثابت می کنه مال منی.. دلم نمیاد این لحظه ها رو با خواب از دست بدم. شاید در نظرت آدمی که رابطه های متعددی داشته مسخره اس همچین حرفی بزنه ولی.. از این لحظه ها.. از این دقیقه های خاص.. کم داشتم تو زندگیم!
نفس عمیقی کشیدم و با یه طرف صورتم بازوش و که درست زیر سرم بود نوازش کردم..
– منم!
یه کم که گذشت.. چیزی که همیشه خودش ازم می خواست و به زبون آوردم و گفتم:
– قصه بگم برات؟
صدای نفس عمیقش و شنیدم و حرارتش و کنار گردنم حس کردم..
– این دفعه می خوام من برات قصه بگم!
– مگه بلدی؟
– فقط یه دونه!
– باشه بگو!
– تا آخرش گوش میدی؟ مثل من خوابت نبره!
– نه فعلاً خوابم نمیاد.
– باشه!
عجیب حس می کردم قصه ای که می خواد تعریف کنه.. بی ربط به این نفس های عمیقی که می کشه و لحن آروم شده و یه کم غمگینش نیست..
میران امشب یه چیزیش بود.. شاید تا قبل از این سعی داشت با خنده هاش یه پوشش بسازه واسه حال بدش ولی.. حالا دیگه اون پوششم از بین رفته بود و داشت حال واقعیش و بروز می داد.
– همیشه اول قصه ها میگن.. یکی بود.. یکی نبود. ولی قصه ای که من میگم یه جور دیگه شروع می شه.. باید بگم یکی بود و دیگه.. هیچ کس نبود. اون یکی.. از وقتی یادشه هیچ کس نبود.. خودش بود و خودش.. انقدری که دنیای به این بزرگی رو.. همین شکلی تصور کرده بود.. اینکه فقط خودش باشه که.. هیچ کس و نداشته باشه. آدمای دیگه دورش بودن.. بعضیا کس و کار داشتن و بعضیا نه ولی.. تو دنیای اون یه نفر.. این جوری تعریف شده بود که زندگی یعنی همین.. همین قدر تنها.. همین قدر پوچ و خالی. نمی دونست هدفش چیه و چی می خواد.. فقط بر اساس برنامه هایی که بهش داده بودن روزاش و شب می کرد و شباش و روز.. حتی دیگه خودشم تمایل نداشت کسی وارد این دنیای تک نفره اش بشه.. چون با چشم خودش دیده بود.. این آدما موندنی نیستن. می ترسید یکی و وارد دنیاش کنه و چند وقت بعد بره و دیگه زوری هم برای نگه داشتنش نداشته باشه.
…داشت خو می گرفت با این وضعیت.. گله ای نداشت.. اهمیتی هم نمی داد به حرف بقیه که از دنیا بریده خطابش می کردن. چون هیچ وقت زندگی بهتر از اون چیزی که داشت ندیده بود.. نمی تونست تصور کنه که اگه همه چیز عوض بشه.. چه اتفاقی می افته. می ترسید بدتر بشه نه بهتر. واسه همین ترجیحش همیشه همون تنهایی بود. تا وقتی که.. بدون اراده خودش.. همه چیز عوض شد. یه آدمایی وارد دنیاش شدن که دیگه نمی شد مثل قبلیا.. در و به روشون ببنده و اجازه وارد شدن نده.. در واقع.. خودش وارد دنیای دو تا آدم دیگه شده بود و خیلی طول نکشید که فهمید اون چیزی که خودش داشت.. اصلاً اسمش زندگی نبود و اون آدم های تازه.. داشتن یواش یواش این و بهش یاد می دادن و اونم می فهمید پس.. دنیای واقعی اینه.. نه اون برزخی که توش دست و پا می زد و فکر می کرد همه دنیا همینه.
ساکت که شد با تعجب به رو به روم زل زدم. گیج شده بودم و نمی فهمیدم دلیل اینکه میران همچین قصه عجیب غریبی رو داره تعریف می کنه چیه..
اصلاً چرا از بین اینهمه قصه که هر آدمی می تونست یکیش و بلد باشه.. تنها قصه ای که بلد بود.. همچین داستان تلخ و عجیبی بود؟ مگه اینکه.. مگه اینکه از کسی نشنیده باشدش یا مثلاً خودش.. این قصه رو زندگی کرده باشه که حالا.. انقدر خوب می تونست از پس تعریف کردن جزء به جزءش بر بیاد .
دلم می خواست این و ازش بپرسم.. ولی ترسیدم از تایید شدن سوالم.. برای همین ساکت موندم تا خودم بفهمم و یه کم بعد ادامه داد:
– شده بود مثل یه نوزاد.. که تا نه ماه فکر می کنه همه دنیاش توی رحم مادر خلاصه می شه و دیگه دنیای بزرگ تر و بهتر از جایی که هست وجود نداره.. ولی وقتی به دنیا میاد.. تازه می فهمه چه اشتباهی می کرده و اون دنیای کوچیک و محدود.. مثل یه قطره بود در برابر دریا. زندگی اون آدمم.. همین شکلی دچار تغییر شد.. نوزاد نبود ولی بعد از پا گذاشتن اون دو نفر به زندگیش انگار تازه به دنیا اومد.. تازه یاد گرفت از پیله ای که دور خودشه دربیاد و حتی پرواز کردن یاد بگیره. تازه تونست بخنده.. تونست حرف بزنه.. تونست.. درس بخونه.. تونست بازی کنه.. تونست دوست پیدا کنه و آدما رو.. دوست داشته باشه. تونست قشنگی های زندگی رو ببینه.. تونست خودش و بشناسه.. خدای خودش و بشناسه و هر روز ازش تشکر کنه.. بابت اینکه نذاشت تا آخر عمر تو همون پیله.. تنها و بی کس باقی بمونه و هیچ وقت نفهمه.. تو دنیای بیرون چی در انتظارشه و چقدر زندگی می تونه کیف داشته باشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی وزیبا
چه قدقشنگه وقتی دوتا آدم مثل میران ودرین که توزندگی سختی های زیادی کشیدن بشن مرهم هم واسه ی ادامه راه
نوسنده جان لایک داری رمانت بینظیره
از ی طرف هرچی رمان جلوتر میره ب میران برا انتقام حق میدم از ی طرفم دلم واسه درین می سوزه
هرچی جلوتر میره رمان حس میکنم میران حق داره انتقام بگیره ولی دلم واسه درین هم می سوزه
حص مکنم 😐عاااهچی حص نمیکنم😐
حدس: این داستان مامان میرانه. داستان مادرش که با ورود عمه و پدر میران زندگیش عملاً تازه شروع میشه و بابای میران به اعتمادش خیانت میکنه و نابودش میکنه.
من حس میکنم که این میران یتیم بوده بعد خانوادهش اونو به سرپرستی قبول میکنن بعد این مامان درین میرینه به زندگیشون
مرسی نویسنده بابت رمان خوبت
ممنونم از قلم تون ، فقط کاش یکم تند تر پیش بره
من حس میکنم که میران یتیم بوده بعد خانواده اش اونو به سر پرستی قبول میکنن بعد این مامان درین میرینه به زندگیشون
مرسی نویسنده بابت رمان خوبت
☹☹
.. خوب مثه آدم بگو دیگه هعی کش میده پوف باید تا صب وایسم باز 😐😣