– اوهوم! حالا دیگه خیالم راحته.
– ولی خیال من نیست!
– چرا؟!
– دوست دارم یه نقشی داشته باشم.. تو درمان این حسرت ها و.. کمبودها!
– داری! شاید خودت متوجه نیستی ولی من با همه وجودم دارم حسش می کنم.. هیچ کس به اندازه تو نتونسته.. اون حسرت ها رو کمرنگ کنه. نمیگم از بین میره.. نه.. خیلیاش باهام عجین شدن و انقدر عمیقن که واسه همیشه یه گوشه دلم می مونن و هرازگاهی سر باز می کنن ولی.. با اومدن تو توی زندگیم.. فهمیدم می شه از شر بعضیاش خلاص شد و دیگه هیچ وقت بهش فکر نکرد. فقط با فکر به اینکه از این به بعد.. یه نفر و دارم که دیگه.. به هیچ باد و بوران و طوفانی.. اجازه نمیدم ازم بگیردش.. یه نفر که تا آخر عمرم و عمرش.. مال منه! حق منه و من.. این حق و به زورم که شده.. از سرنوشتم می گیرم!
حرفاش شاید هر زمان دیگه متعجبم می کرد یا حتی من و می ترسوند.. این لحن پر از جدیت میران.. وقتی که حرف از به زور گرفتن حقش می زد.. می تونست جای نگرانی داشته باشه.. برای منی که تازه تازه داشتم می فهمیدم یه سری از عقده ها با روح و روان آدم چیکار می کنن.
ولی امشب قضیه فرق داشت.. امشب دلم فقط و فقط ساکت موندن و تایید حرفاش و می خواست.. تا شاید با همین سکوت نقش همون درمان و داشته باشم.
اگه میران.. حتی با زدن همین حرف.. خیال خودش و از داشتن همیشگی من توی زندگیش راحت می کنه.. منم این اجازه و بهش می دادم.
فقط به خاطر پسر بچه ای که.. همه رویاهای کودکانه اش.. جلوی چشمش به باد رفت جوری که دیگه هیچ وقت نمی تونست.. به دستش بیاره و.. اون روزای از دست رفته رو.. به خودش برگردونه!
×××××
..نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره..
..نمی شه این غافله ما رو تو خواب جا بذاره..
..دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست..
..که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره..
از صبح تا همین الآن که توی ماشین داشتیم می رفتیم سمت اون مقصد مورد نظر.. جفتمون تو حال و هوای خودمون بودیم و حالا.. این آهنگ داشت این حال و شدیدتر می کرد.
درین و نمی دونم ولی من.. همه فکرم درگیر حرفای دیشبم بود. هیچ قصد و برنامه خاصی براش نداشتم.. اصلاً نمی خواستم حتی تا اون مرحله هم پیش برم واسه به زبون آوردن حقایق تلخ زندگی ولی.. یه لحظه.. فقط یه لحظه دلم گرفت از اینکه تا چند وقت دیگه.. با کاری که قراره انجام بدم.. آرامشی که با این آدم دارم هم.. از دست میره و فقط.. دلم خواست یه حرفی بزنم تا اون روز کذایی.. درین حتی شده به اندازه یه درصد ناقابل.. بهم حق بده.
ولی با همه اینا.. از ته دل می خواستم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد.. درین دختر اون آدم نبود و من.. یه جور دیگه ای باهاش آشنا می شدم.. اونجوری دیگه لازم نبود اقرار کنم.. برای به دست آوردنش.. حاضرم حتی به زور متوسل بشم..
..دوست دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو..
..ببره از اینجا و اونور ابرا بذاره..
..من می خوام تا آخر دنیا تماشات بکنم..
..اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره..
بعد از نگه داشتن ماشین پشت چراغ قرمز.. صدای آهنگ و زیاد کردم و دست درین که روی پاش مشت شده بود توی دستم گرفتم.
نگاهش که به سمتم برگشت لبخندی که از دیشب تا حالا حس می کردم غمگین شده و شاید یه کم دلسوزی و ترحم نسبت به من قاطیشه.. به روم زد و من برای اینکه از این حال و هوا درش بیارم.. دستش و به لبام نزدیک کردم و بعد از بوسیدنش همراه با آهنگ زمزمه کردم:
..بی تو دنیا نمی ارزه تو با من باش و بذار..
..همه دنیا من و همیشه تنها بذاره..
قبل از اینکه چراغ سبز بشه و درین دستش و عقب بکشه یه بار دیگه بوسیدمش و بی طاقت لب زدم:
– هستی؟
نگاهش تو چشمام بود و فهمید منظورم همون یه تیکه از شعره.. تا بلکه اینجوری بهش بفهمونم.. فقط با حضورش می تونه همه تنهایی من و پر کنه.. در واقع باید می گفتم.. درین همون آدمی بود که می تونست همه تنهایی من و پر کنه.. اگه فقط مادرش.. اونی نبود که تا چند دقیقه دیگه باهاش.. رو به رو می شدیم!
ولی در جوابم سری به تایید تکون داد و با صداقت لب زد:
– هستم!
پام و گذاشتم رو گاز و سرعت گرفتم تا زودتر تموم کنم این کابوس لعنتی رو..
آره بود.. نمی تونست نباشه.. ولی چه جوری بودنش خیلی اهمیت داشت.. الآن خودش می خواست و از یه جایی به بعد.. تنها کسی که می خواست.. من بودم..
..نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره..
..نمی شه این غافله ما رو تو خواب جا بذاره..
..دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست..
..که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره..
*
کنار درین جلوی در اتاقی وایستادم که باهاش خیلی هم غریبه نبودم.. قبلاً هم اومده بودم اینجا.. اون موقعی که یلدا آدرسش و برام گیر آورده بود ولی.. پام از همینجایی که وایستادم جلوتر نرفت و خودم و نشونش ندادم.
هنوز دقیق و درست نمی دونستم اون زن تو چه وضعیتیه و می تونه حرف بزنه یا نه.. می ترسیدم من و ببینه و بشناسه و گند بزنه به همه چی.
ولی حالا.. با اطلاعاتی که از درین به دست آورده بودم.. خیالم از هر جهت راحت بود. هرچند که بعید می دونستم تا وقتی خودم.. خودم و معرفی نکنم من و بشناسه.. ولی خب.. احتیاط تو این مسئله ای که یه جورایی واسه من حکم مرگ و زندگی رو داشت.. شرط عقل بود!
با قرار گرفتن دسته گل جلوی صورتم.. نگاهم و به درین دوختم و دوباره خیره شدم به گلی که خودم وسط راه پیشنهاد خریدش و دادم..
– چیه؟
– تو بگیرش!
– واسه چی؟
– خب.. مگه تو نخریدی واسه مامان من؟ بگیر دستت که ببینه تو براش گل آوردی!
چاره داشتم اون دسته گل و زیر پام له و نابود می کردم ولی.. این توهم برای اون عفریته به وجود نمی آوردم که فکر کنه من از ته قلب راضی به خرید دسته گل شدم!
چه جوری می تونستم؟ چه جوری می تونستم واسه آدمی که.. قاتل همه رویاها و روزهای خوش بچگیم بود.. قاتل روح و روان و بعد از اون.. جسم مادرم بود.. دسته گل ببرم و ابراز خوشبختی کنم از آشناییش!
اما خب.. برای این راهی که از خیلی وقت پیش توش پا گذاشته بودم و الآن.. توی سراشیبی رسیدن به مقصد قرار داشتم.. این تظاهر لازم بود.
باید همه جوره می شدم اون میرانی که مثل یه پیله از میران اصلی محافظت می کرد تا کسی چشمش بهش نیفته.. البته.. فقط تا وقتی که خودم می خواستم!
به ناچار سری به تایید تکون دادم و دسته گل و ازش گرفتم..
– بریم؟
می فهمیدم خجالت می کشه از اینکه بخواد مادرش و توی این وضعیت به من معرفی کنه و این از مکث های پشت سر همش.. کاملاً مشخص بود.
کاش می تونستم بهش بگم اون چیزی که باید به خاطرش خجالت بکشی.. وضعیت جسمی و حتی.. روحی و روانی مادرت نیست.. تو محکومی به خاطر شدت رذالت و نقشی که این آدم توی بهم زدن زندگی چندین و چند نفر داشت.. تا ابد از داشتن همچین مادری.. خجالتزده باشی!
– بریم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای یا خدا چی میشه؟
ممنونم از قلم تون
فکر کنم میران مادر رو ببینه مصمم بشه برای نقشه اش
چقدر تو حاشیه صحبت میکنن یکسااعت درباره ای چمی دونم احساس و آینده و گذشته صحبت میکنن و هیچ اتفاقی نمیوفته فقطم چند کلمه بینشون ردوبدل میشه 😒
این جمعهای که اینا دارن موقعیت خوبیه برای حل شدن چندتا از سوالات داستان با هم. بعد از ملاقات مادر درین که یه مقدار از گرههای داستان رو باز میکنه، میران به بهانه اینکه من مادرتو دیدم تو هم بیا عمهام رو ببین، درین رو ببره خونه عمه. تا عمه و درین سرگرم هم هستند بره سراغ صندوق.
فکر نکنم اینطور باشه چون میران اگه درینو ببره پیش عمش شاید عمش درینو بشناسه بعد گمد میزنه به همه چی چون هر موقع که عمش صحبتو میبرد سمت دوست دخترش میران بحثو عوض میکرد چون نمیخوایت عمش درینو ببینه
آره اما تو فکرش بود که اول و آخر باید با عمه و درین رو روبهرو کنه.
اهههههههه دااین میران رو عصابمه ها میدونم دا اخرش م….نه به همه چی