در حالیکه از کلمه به کلمه پیام های اون فقط خشم و عصبانیت می چکید:
«چی می خوای از جونم؟ دیگه چیزی مونده که نگرفته باشی؟ اصلاً به درک که یهو انقدر رذل شدی و من نفهمیدم چرا! فقط تمومش کن. تا همینجا بسه.. تا همینجا واسه کشتنم کافی بود. از این به بعد دیگه هیچی وجود نداره که بخوای آزارش بدی.»
«لازمه حرفای صبح و یه بار دیگه برات تکرار کنم؟»
«دردت چیه؟ با داییم مشکل داری؟ به من چه؟ کثافت به من چه؟ هااااان؟ الآن من دارم تقاص چی و پس میدم؟»
انگشتام سریع مشغول تایپ می شد تا نخوام عمیقاً به جمله های پر از درموندگیش فکر کنم و ته دلم.. مثل همیشه براش بسوزه..
«بمیرم برای عقل ناقصت که فکر می کنی الآن در حال تقاص پس دادنی! هنوز که من کاری نکردم باهات. صبرت و بالا ببر خانومم! کار زیاد داریم با هم!»
«من هیچ کاری با تو ندارم.. فهمیدی؟ دیگه دور و بر من نباش. انقدر از خودم مطمئنم که بگم هیچ کاری نکردم تا تو بخوای به خاطرش اینجوری من و بچزونی. پس انقدر بزدل نباش و برو انتقامت و از کسی بگیر که واقعاً آتیشت زده.. مطمئناً اینجوری دل خودتم خنک تر می شه!»
مطمئناً «آتیشت زده» رو همینجوری بی دلیل به زبون آورد.. ولی خوندن این دو تا کلمه برای من کافی بود تا دوباره اون تصویرها.. اون عکس ها.. جلوی چشمم جون بگیره و دمای بدنم بالا بره!
«کسی که آتیشم زده.. تو شرایطی نیست که بتونه تقاص پس بده. در نتیجه تو باید جورش و بکشی!»
چند بار درحال تایپ شد و هی پاک کرد و آخر سر فقط پرسید:
«یعنی چی؟»
«گفتم که به وقتش می فهمی. توضیحش با پیام یه کم سخته خانومم!»
«انقدر نگو به من خانومم!»
«چرا؟ مگه خانومم نیستی؟ دیشب خودم تبدیلت کردم به خانومم. از حالا به بعد باید به این لفظ عادت کنی! یادت که نرفته دیگه دختر نیستی و تمام و کمال خانوم شدی!»
«من هم دیشب و.. هم تمام این چند ماه و از ذهنم پاک می کنم. تو هم هر غلطی خواستی بکن. فکر نکن انقدر بدبختم که با تهدیدات تن و بدنم می لرزه و می شم عروسک خیمه شب بازیت تا هر جور دلت خواست بازیم بدی. دیگه تموم شد عوضی.. دیگه من و نمی بینی!»
نه دیگه انگار هنوز نمی خواست درک کنه توانایی و قدرت من تا کجاست و چه کارایی ازم برمیاد. شاید فکر می کرد دلم برای عجز و درموندگیش می سوزه و میگم باشه.. برو به زندگیت برس!
آره شاید اگه می خواستم عمیق فکر کنم دلم می سوخت ولی.. قبل از درین.. سال های ساله که دلم برای خودم سوخته و حالا.. حق دارم که این سوختگی رو یه جوری درمان کنم.
«باشه عزیزم.. هرجور راحتی.. اذیتت نمی کنم. حتی همین الآن به داییت پیام میدم و میگم پولی که بابت اون خونه ازشون گرفتم و بهشون پس میدم.. اینجوری راضی می شی و من و می بخشی؟»
چند لحظه منتظر موندم ولی هیچ جوابی نداد.. انگار به شک افتاده بود و نفهمید چرا یهو این شکلی تغییر موضع دادم تا اینکه خودم نوشتم:
«فقط قبلش یه سوال؟»
عکسی که توی گوشیم داشتم و مربوط به یه تیکه از فیلم رابطه دیشبمون بود و براش فرستادم و زیرش تایپ کردم:
«به نظرت قبل از اینکه به داییت پیام بدم.. عکس پروفایلم و با این عوض کنم قشنگ می شه؟»
می تونستم تصور کنم که به محض دیدن این عکس که یه تصویر زوم شده بود و چهره درین در حالیکه جفتمون با بالاتنه لخت تو بغل همیم.. کاملاً مشخصه.. دستاش می لرزه و رنگش می شه مثل گچ.
ولی مقصر خودش بود.. باید زودتر از اینا یاد بگیره با من همه جور راه بیاد.. تا منم مجبور نشم هربار به یه شکلی این موضوع رو بهش یادآوری کنم که قدرتی در برابر من نداره!»
«کثافت.. کثافتتتتت.. کثافتتتتتتت»
«یه سوال پرسیدم.. چرا پاچه می گیری؟ خب بگو قشنگ نمی شه!.. راستی گفتم پاچه.. اینو کنار لونه ریتا پیدا کردم.. مال توئه؟»
آینه رو از میز کنار تخت برداشتم و یه عکس ازش گرفتم و فرستادم.
«احتمالاً دیشب که با دیدن من از خود بیخود شده بودی و با سر تا پات داشتی بهم نخ می دادی که با هم بریم روی تخت.. از کیفت افتاده!»
پیامام بعد از اون عکس و واکنش هیستریک درین.. دیگه فقط سین می خورد و منم برای خودم می تازوندم!
«خیلی خوشگله.. شانس آوردی ریتا با دندوناش به جون چوبش نیفتاده بود وگرنه داغون می شد.»
…
«نظرت چیه از این به بعد به تو هم بگم ریتا؟»
…
«می دونستی ریتا یه اسم یونانیه به معنی مروارید؟»
…
«دقیقاً مثل اسم تو که اونم یعنی شبیه مروارید.. پس یعنی تو شبیه ریتایی!»
…
«الآنم با این پاچه گرفتنت خیلی قشنگ ثابتش کردی!»
…
«جفتتونم که سفید و نرمید! شباهت ها زیاده.. بهش فکر کن!»
دوباره چند تا شکلک خنده فرستادم که بازم فقط سین خورد. می تونستم بفهمم که با چشمای پر شده که اشکاش بدون پلک زدن روی صورتش می ریزه.. فقط خیره به صفحه گوشیه و هیچ واکنشی نشون نمیده.
پس تا همین جا دیگه واسه امشب کافی بود. من حالا حالاها با این دختر کار داشتم و نمی خواستم به این زودی.. کار به جایی برسه که بخواد به سمت افسردگی یا حتی جنون و دیوونگی کشیده بشه.
«من دیگه برم. خیلی خوابم میاد.. کاری باری؟»
…
«فردا می بینمت خانومم! شب بخیر!»
یه شکلک بوس ته جمله ام براش فرستادم و بعد گوشی و گذاشتم روی میز کنار تخت و خیلی سریع چشمام و بستم تا زودتر بخوابم.
حتی لباسای بیرونم از تنم درنیاوردم.. چون دلم نمی خواست کوچکترین وقتی برای مرور دوباره این مکالمه داشته باشم.
دو روز بود که درست حسابی نخوابیده بودم و از ته دل امیدوار بودم که بدن خسته ام.. مغز همیشه فعالم و تسلیم کنه.. که همینطورم شد و خیلی زود.. خوابم برد.
×××××
نگاهم خیره به صفحه گوشیم بود که از دیشب خاموشش کردم و الآن که روشن شد سیل پیام ها به سمتم روونه شده بود.
پیام هایی که فقط از دو تا شماره بود.. میران و آفرین!
دیشب بعد از خوندن اون پیام های منزجر کننده که با کلمه به کلمه اش حس مرگ داشتم.. گوشیم و خاموش کرده بودم.
با اینکه خیلی راحت.. با چند تا پیام خونسردانه و فرستادن یه عکس.. همه تن و بدنم و لرزوند و بهم ثابت کرد اگه خلاف میلش کاری انجام بدم.. هر غلطی دلش بخواد می تونه بکنه ولی.. حس کردم اگه گوشیم روشن باشه و صبح امروز دوباره بخواد من و با این حرف های مسخره اش آزار بده.. دیگه چیزی ازم باقی نمی مونه.
واسه همین گذاشتم تا این لحظه که دیگه باید کم کم از هتل.. برمی گشتم خونه.. گوشیم خاموش بمونه و بفهمه چقدر حالم بد می شه از حرف زدن باهاش.. ولی حالا می دیدم که آفرین هم این وسط.. چوب حماقت من و بی شرفی میران و خورده بود و بدجوری نگرانم شده بود.
خواستم خودم شماره اش و بگیرم که همون موقع گوشی تو دستم لرزید و من به محض دیدن اسم و عکس آفرین.. چشمام پر از اشک شد و جواب دادم:
– الو؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من اگه حای افرین بودم هرماری برای محافظت از درین میکردم البته که فکر نکنم کار زیادی میتونستم انحام بدم اما از هیچ کاری نکردن بهتر بود ، میران تقاص تک تک تن لرزندن پس میدی ، آروم نمیشی ، مرسی از قلم قشنگت نویسنده
به نظر من الان فقد دو راه باید بیاد وسط
یا درین باید بره کلن از اون شهر یا
خودشو بکشه
که گزینه دوم تاثیر گذار تره
میتونه وقتی میره پیش میران یه تیغ برداره جلوی چشمای میران خلاص کنه
اینجوری قطعا میران هیچوقت پیش بینی مرگ درینو نداشته و از کارش پشیمون میشه و میفهمه که میتونست به جای انتقام از کنار درین بودن لذت ببره
چرا درین قرص ضدبارداری نمیخوره؟😐 الان یه بچه ازین وسط سر درمیاره بخدا🤦🏼♀️
ب خدا نمدونم چی بگم
مغزم کاملا بسته شده
فقط دلم میخواد میران و بکشم
درینم بزنم سیاه و کبود کنم😐دختره ی خر
میران حتی برده نمیخواد، وقتی میگه از این به بعد تو رو هم ریتا صدا بزنم، یعنی باید از این به بعد حیوون خونگی باشی!
راه حل فقط رفتنه، فقط رفتن برای همیشه. یه نامه بنویسه برای خونواده دایی و شرح بده اتفاقی که افتاده رو، یه مقدار پیازداغ مظلومیتش رو هم ببره بالا. وقتی قرار نیست برگرده، به درک که میخوان چه قضاوتی بکنن.
یه مقدار در پول دستی از آفرین بگیره و یه نقشه برای گول زدن و رد گم کنی پیش میران. بلیط اتوبوس برای ارومیه بگیره، با ماشین گذری بره قم از اونجا بره بندرعباس و بعد کیش یا قشم. اونجا پر از هتله و اونم سابقه کار تو هتل رو داره.
اونوقت من احوالپرس جناب میران محمدی هستم. تنها راهی که میتونه دلش رو خنک کنه اینه که پولی رو که از دایی درین بلند کرده بذاره جلوی ایینه تا دوبرابر ببیندش.
اخه درین از این عرضه ها داره؟😐
دقیقا…
این که از اول رو پای خودش بوده، الان دیگه واسش زیاد سخت نیست که از اول شروع کنه…
😂😂😂عالی بووودی
خراب کامنت هات هستم 🤣🤣🤣🤣همچین جدی میگیری و راه حل میدی انگار واقعیه 🤣🤣🤣
اتوبوس بگیره بره فلان جا بعدش بره فلان جا 🤭🤭بیخیال اینقد درگیر نشو رمان هست توهم و خیال واقعی که نیست
چقد ساده هستین شماها
والاه نمیدونم چی بگم یاحقوب کدوم بدم نظری ندارم فقط کاش بیشتربنویسی نویسنده جان
اینجوری که میران درین رو تحقیر میکنه خیلی بد تر از کتک خوردن…کاس حداقل تحقیرش نکنه🤦♀️🤦♀️🤦♀️نویسنده جون به نظرم یه بچه بیاری وسط ماجرا عالی میشه😂😂😂😂😂
علاقه به بدبخت شدنه درین داری؟🤣🤣🤣
میراااااااالننننننن بمیریی
میرانم حق داره انتقام بگیره منم تو این شرایط بودم انتقام می گرفتم
درسته باید از مامان درین انتقام بگیره ولی وقتی از اون نتونه باید از بچش بگیر نمی گم در حدی که درین و زیر زجر هاش بکشه ولی باید یکمم دلش خنک بشه
،😐
زمان نشون داده آرامش توی بخشیدن و رد شدنه.انتقام آرامش نمیاره دل آدم رو هم خنک نمیکنه.
عزیزم با انتقام گرفتن اصلا دلت خنک نمیشه مطمئن باش