– درد.. زهرمـــــــــار.. مــــرض! بمیری تو از دستت راحت شم. حداقل میگم مرده که جواب نمیدی.. حمال آشغال مریضــــی؟ می دونی از دیروز تا حالا چی کشیدم؟ واسه چی جوابم و نمیـــــدی؟ با شرمندگی زنگ زدم به داییت سراغت و گرفتم میگه رفته سرکار.. دیگه داشتم حاضر می شدم بیام ریخت نحست و از نزدیک ببینم.. چه مرگته دریــــن؟ الــــــــــو؟ لال شدی شکر خدا؟!
جوابم به این حجم از عصبانیت آفرین.. که می دونستم همه اش از سر نگرانیه.. شد ترکیدن بغضی که از صبح تو گلوم نگهش داشته بودم.. با این خیال خام که زندگی هنوز جریان داره و من باید به راهم ادامه بدم.. گور بابای آدمایی که با هزار و یک دلیل مسخره می خوان سد راهم بشن.
با همین فکر و خیال و بهونه هم حاضر شدم و اومدم سرکار.. بماند که چقدر سوتی دادم و سفارش ها رو جا به جا یا کم و زیاد ثبت کردم و چند بار سمیع بهم تذکر داد.. ولی حداقل داشتم تلاشم و می کردم برای قوی نشون دادن خودم که حالا.. با زنگ زدن آفرین.. فهمیدم نه.. در توانم نیست انقدر قوی بودن اونم وقتی.. هنوز نتونستم عمیق و از ته دل درک کنم چه بلایی سر خودم و زندگیم اومده!
– درین؟ درین چی شدی تو؟ گریه واسه چیه؟ الهی بمیرم برات.. از من ناراحت شدی؟ به خدا نگرانت شدم! خب آدم عصبی می شه دیگه! یه کلمه بگو چی شده بذار منم آروم بگیرم. تو که می دونی من این روزا اعصاب درست حسابی ندارم. تو رو خدا حالم و بدتر نکن!
حالا دلم واسه جفتمون می سوخت. هر کدوم همه احساسمون و خرج رابطه و آدمی کرده بودیم که لیاقت دوست داشته شدن نداشت..
– آفرین.. دارم.. دارم می میرم! ای خــــدا!
دستم و محکم جلوی دهنم گرفتم تا صدام از اتاق استراحتمون بیرون نره و همکارام که تا همین الآنم متوجه حال بدم شده بودن و بیشتر از این کنجکاو نکنم.
– خدا نکنه.. چی شده مگه؟ با داییت بحثت شده؟! کی اذیتت کرده؟ بگــــو!
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و تیکه تیکه بیرون فرستادم.. من تو این شرایط دیگه آدم سکوت کردن و مخفی نگه داشتن این بدبختی نبودم.. حتی اگه تهش خودم یه احمق به تمام معنا شناخته بشم.. این درد چیزی نبود که بتونم تنهایی باهاش کنار بیام.
درحالیکه دیگه حتی دلم نمی خواست اسمش و به زبون بیارم.. با نفرت و انزجار لب زدم:
– میران!
سکوت آفرین نشونه بهتش بود. شاید چون حتی فکرشم نمی کرد کسی که تا همین چند روز پیش.. جزو یکی از عزیزترین آدم های زندگی من شده بود و هیچ مشکلی با هم نداشتیم.. حالا باعث آزارم شده باشه.
حقم داشت.. وقتی خودم هنوز با این حقیقت تلخ مثل زهرمار.. کنار نیومده بودم.. از آفرین چه انتظاری می تونستم داشته باشم؟
– یعنی چی؟ چی کار کرده مگه؟!
– پریشب.. با هم بودیم.
– با هم بودید؟!
– رابطه داشتیم!
چشمام و محکم بستم و لبم و به دندون گرفتم.. حتی فکر اون رابطه.. با همه ملایم بودنش موهای تنم و سیخ می کرد و مطمئناً دیگه هیچ وقت به هیچ آدمی.. تا این حد اعتماد نمی کردم!
– همینجوری یهویی؟! تو که گفتی فعلاً نمی خوام!
– همون شبی بود که.. گفتم غیبش زده و.. جوابم و نمیده!
– خب؟
– رفتم خونه اش.. دیدم اونجاس.. حالش خوب نبود. نمی فهمیدم چشه.. ولی.. ولی اصلاً آروم نبود. منِ آشغال.. من احمق.. فقط خواستم از این طریق آرومش کنم. فکر کردم داره احساس تنهایی می کنه.. خواستم اینجوری بهش بفهمونم تنها نیست و من.. من دیگه انقدر بهش اعتماد دارم که تا آخر عمر باهاش بمونم!
– خــــب؟! اذیتت کرد؟ بگو درین جون به لبم کردی؟
صداش و یه کم پایین تر آورد و پرسید:
– تجاوز کرد بهت؟ میگم یعنی.. ای خــــدا! آسیب رسوند بهت؟!
– نه!
– دیوونه کردی من و.. پس چی؟!
– فرداش.. فرداش که بیدار شدم. یه آدم دیگه شده بود. یه حرفایی زد که.. شاخ درآوردم.. گفت انتظار نداشته باش که به خاطر رابطه امون پاشم بیام خواستگاریت.. چون اگه بیامم بهم دختر نمیدن چون.. چون اون آدمی که.. سر داییم کلاه گذاشته بود سر قضیه اون خونه.. میران بود!
گفتم و صدای هق هقم بلند شد.. دیگه حتی برام رفتن آبروم توی محل کارمم مهم نبود. بذار بفهمن من چقدر بدبختم بلکه دلشون برام بسوزه و کاری به کارم نداشته باشن.
– یعنی چی من.. من نمی فهمم! شاید… دروغ گفته درین؟ اصلاً هدفش چی بوده؟
– دروغ نبود! از.. از داییم پرسیدم اسم اون آدم و.. گفت.. میران محمدی!
– وای خدا.. یعنی چی آخه.. میران.. همچین آدمی نبود که! حالا چرا گذاشت فردای رابطه اتون بهت بگه؟
– که از این طریق تهدیدم کنه.. گفتم دیگه حالم ازت بهم خورد.. دیگه نمی خوام ببینمت! گفت مجبوری ببین چون.. اگه کاری که میگم و نکنی.. به داییت میگم با من رابطه داشتی.. یه سری فیلم بهم چسبونده و مدرک درست کرده آفرین.. باورت می شه؟ ای خدا.. گفت این و به داییت نشون میدم.. اونم می فهمه.. با آدمی که به خاک سیاه نشوندتش.. رو هم ریختی و فکر می کنه.. دستت با من تو یه کاسه بوده! می بینی؟ می بینی آفرین که چقدر عوضی از آب در اومد؟ میرانی که ما شناختیم.. همچین آدمی بود؟!
– چقدر پست فطرتــــه! چرا نفهمیدیــــم! چرا نفهمیدیم چه رذلیه؟!
با باز شدن در اتاق و اومدن یکی از همکارام.. فقط تونستم روم و برگردوندم و صورتم و تا حد ممکن جلوی کمد لباسم قایم کنم که نبینه صورت خیس از اشکم و.. ولی خب برای لرزش صدام دیگه کاری نمی تونستم بکنم..
– من.. من دیگه باید برم!
– برم چیه؟ کجا بری؟
– خونه!
– من مگه می ذارم تو با این حال و روز پاشی بری خونه؟ هنوزم گیجم.. نمی فهمم چی شده! پاشو بیا اینجا.. تا صبح حرف می زنیم با هم.. یه کم آروم می شیم!
ساکت موندم و فکر کردم واقعاً راه حل خوبی هست یا نه؟ هرچند که آروم شدن انگار به صورت دائمی از زندگی من رفته بود و دیگه هیچ امیدی به برگشتش نداشتم.. ولی همینکه امشب با این حال به مراتب بدتر از دیروز.. دوباره برنمی گشتم خونه و با دایی یا اون آدم مزاحم که باز صبحم می خواست سد راهم بشه و من سریع از کنارش رد شدم رو به رو نمی شدم کافی بود که گفتم:
– مزاحم نیستم؟!
– چه مزاحمتی آخه؟ بابام رفته مسافرت.. فقط من و مامانیم که اونم همه اش تو اتاقشه.. پاشو بیا منتظرم. اصلاً خودم میام دنبالت..
همون لحظه همکارم از اتاق بیرون رفت و من سریع گفتم:
– نه.. نه خودم میام.. دیگه نمی تونم اینجا منتظر بمونم.. از ظهر که اومدم همه می خوان بفهمن چرا حالم بده.
– خیله خب پس سریع یه اسنپ بگیر برسون خودت و.. دیر نکنی!
تماس و که قطع کردم.. با همین انگیزه کوچیکی که می تونستم تا صبح با آفرین درد دل کنم و یه کم.. فقط یه کوچولو خالی شم.. لباسام و با بدبختی عوض کردم..
جای خراش هایی که دیروز با ناخونای خودم رو تنم ایجاد کردم.. امروز ملتهب تر شده بود و من از ظهر حتی نتونسته بود چربشون کنم.. واسه همین با هر کشش دستم یا برخورد پارچه لباس نفسم می رفت.
هرچند که مهم نبود.. یه جورایی دردش و دوست داشتم. از اینکه تونستم.. این شکلی خودم و مجازات کنم و با هر تکون خوردن یادم بیفته که دستی دستی چه گندی به زندگیم زدم.. بدم نمی اومد. فقط حیف که دائمی نبود و یه کم بعد هم دردش از بین می رفت و هم ردش کمرنگ می شد.. اون موقع باید می گشتم دنبال یه عامل مستحکم تر.. تا همیشه جلوی چشمم باشه و یه چیزایی رو هیچ وقت از ذهنم پاک نکنه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوکی ولی من از افرین بیشتر از درین خوشم میاد🙂😂
با یه اعتماد بی جا ، دل بستن اشتباه زندگی از این رو به اون رو میشه … ممنونم از قلم نویسنده
میران نمیزارن بری🥺🥲
عامل مستحکم تر بچس😅
وای نه توروخدا من انقد بدم میاد بچه دار میشن یهو
همون دلارای حامله شد واس هفت دستمون بسه
خیلی دلم می خواد میران تصادف کنه و قطع نخاع بشه
اون وقت عمهاش بیاد لگن بگیره زیرش یا ریتا؟؟ 🤣🤣🤣
ولی اگه درین بیوفته بیمارستان، قطع نخاع بشه، یا صورتش از بین بره، اول و اخر این میرانه که به پاش میمونه. حالا هی جفتک بندازه و آزار بده درین رو. قبلاً گفتم یکهشناس هم شدن.
شاید یه روزی درین بتونه اون میران اول رو که عاشقش بود فراموش کنه، این میران جدید رو از ذهنش بیرون کنه، دوباره به یه مردی دل ببنده؛ که البته خیلی بعیده، اما میران دیگه هرگز هرگز هرگز نمیتونه کسی رو جایگزین درین کنه.
میران دم در منتظرشه،
عمرا راحت بزنه بیرون و بره خونه آفرین
دقیقاا
دیشب بهش گفت فردا میبینمت😂
زدی به هدف دقیقا داشتم به همین فکر میکردم👌