آدمی که برای آزار و اذیت کردن من ماه ها برنامه و نقشه چیده بود.. آدمی که چند شب پیش به من وعده زندانی شدن همیشگی تو این قفسی که برام ساخته بود و داد.. حالا انقدری خیالش راحت بود که بدون پیگیری کردن من و وضعیتم اون بالا خوابیده بود و حتی لزومی نمی دید بیاد پایین چک کنه و ببینه راه فرار پیدا کردم یا نه.
فکر کردن به همین مسئله کافی بود تا آخرین ذره توان و انرژی بدنمم تحلیل بره و همونجا با تکیه به دیوار شیشه ای و سرد روی زمین سر بخورم.
یه حسی می گفت باید تحملت و ببری بالا.. زوده برای کم آوردن.. مثل خودش قوی باش و نقطه ضعف دستش نده.. همونطور که اون حاضر نیست حتی یه آتو بهت بده تا بلکه بتونی با حرف و نفرین کردن.. با یادآوری گذشته اش.. عصبیش کنی..
ولی نمی شد.. نمی تونستم.. من به اندازه اون زمان نداشتم برای دوباره ساختن خودم اونم وقتی.. هنوز نتونسته بودم با این واقعیت تلخ و جدید زندگیم.. که می گفت تا آخر عمر اسیر یه دیوونه افسارگسیخته شدم که از هیچ طریقی نمی شد شناختش.. کنار بیام.
*
شب بدی بود.. در واقع شب وحشتناکی بود.. یکی از بدترین شب های زندگیم و با بدبختی به صبح رسوندم.. از یه سمت ضعف بدنم نمی ذاشت کاملاً بیدار و هشیار بمونم و ناخودآگاه تو همون حالت نشسته پلکام روی هم می افتاد و گردم کج می شد روی شونه ام..
از طرف دیگه.. ترس و وحشت و اضطراب نمی ذاشت خوابم عمیق بشه و شاید به دقیقه نمی کشید که با نقش بستن یه تصویر وحشتناک پشت پلکم.. از خواب می پریدم و هراسون زل می زدم به راه پله..
ولی اون انگار برعکس من یه خواب آروم و راحت داشت که تا صبح پیداش نشد.. حقم داشت.. بالاخره به چیزی که می خواست و چند وقت براش سگ دو زده بود.. رسیده بود و حالا.. وقتش بود از نتیجه کارش که خوار و خفیف و بدبخت شدن من بود.. لذت ببره!
هوا که روشن شد از دستشویی پایین استفاده کردم برای چند مشت آب پاشیدن رو صورتم تا این خوابی که می دونستم امروز من و از پا درمیاره هم از سرم بپره.
بیرون که اومدم با حس سرگیجه وحشتناکی که بدنم و کامل به چپ و راست سوق می داد و اگه دیوار و نمی گرفتم پخش زمین می شدم.. علی رغم میل باطنیم.. فقط تحت تاثیر واکنش های غیرارادی بدنم که تلاش می کردن برای زنده موندن.. رفتم تو آشپزخونه اش و یه لقمه کوچیک با نون و عسل برای خودم درست کردم تا هم معده ام و از این سوزش وحشتناک نجات بدم و هم سرگیجه ام از بین بره و هم.. جون داشته باشم که هرموقع تشریفش و آورد پایین بتونم.. از پس شکنجه های روانیش بربیام.
حالم که یه کم رو به راه تر شد.. برگشتم همونجایی که تا صبح نشسته بودم و حین ماساژ دادن بدن کوفته و درب و داغونم.. گوشیم و از تو کیفم درآوردم.
دیشب بعد از اینکه اومدیم اینجا و میران امر کرد که برم تو اتاقش و خودم و براش آماده کنم.. فقط تونستم تو همون حالت ربات گونه.. یه پیام به داییم بدم و یکی هم به آفرین که داشت پشت سر هم زنگ می زد و بهش بگم شب اینجام تا نگران نشه..
ولی خب خیال خامی بود.. با اون حرفایی که من خلاصه وار از بدبختی جدیدم بهش گفتم.. حالا دیگه از این که پیش میران بودم بیشتر نگران می شد و سیل پیام ها و تماس هایی که ازش روی گوشیم داشتم گواه همین مسئله بود.
با اشکایی که دوباره راه خودشون و رو صورتم پیدا کردن.. دونه دونه پیام هاش و خوندم.. آخریش مال همین دو ساعت پیش بود. اونم مثل من تا صبح خوابش نبرده بود از تصور عذابی که توی این خونه کشیدم.
ولی دلم نگرانیش و نمی خواست که کوتاه نوشتم:
«خوبم.. نگران نباش..»
خواستم در ادامه بنویسم اگه شد امشب می بینمت ولی منصرف شدم. انگار دیگه زندگیم بدون قدرت انتخاب و اختیار من پیش می رفت و اتفاق دیشب کافی بود تا.. هیچ قولی به کسی ندم چون.. نمی دونستم با وجود این ملعون می تونم از پس انجام دادنش بر بیام.. یا نه!
همون لحظه بود که با صدای قدم هایی که از راه پله به گوشم خورد تو جام پریدم و بعد با همون اضطرابی که در عرض یک ثانیه.. آرامش موقتم و از بین برد.. گوشیم و برگردوندم تو کیفم و با کمک دیوار سرپا وایستادم و.. منتظر موندم تا برسه.
با چشمای بسته داشت از پله ها پایین می اومد و مشغول ماساژ دادن گردنش بود.. بازم یه شلوارک تنها پوششش بود و من با نفرت نگاهم از بالاتنه لختش گرفتم و همینکه خواست از جلوم رد شه غریدم:
– در این خراب شده رو باز کن.. می خوام برم!
یه کم مکث کرد و بعد با چشمایی که انگار به زور داشت بازشون می کرد گیج و خوابالو زل زد بهم و بعد با بی تفاوتی خمیازه ای کشید و رفت سمت آشپزخونه.
– اینجا خوابیدی دیشب؟ تو هم خلیا! خدایا این همه آدم.. چرا دوست دختر من باید خل ترینشون باشه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂
هعی!
عجب رویی داره میگه دوست دخترم.احمققق
اینم حامله شد اوفففف😒😐
😐