رمان تارگت پارت 21 - رمان دونی

 

خونه آفرین اینا هم.. تو یه محله بالاشهر بود و مثل همینجا اکثر کوچه ها خلوت و ساختمون های شیک داشت ولی.. خوب که فکر کردم یادم افتاد من اصلاً اسم کوچه رو بهش نگفته بودم.. آدرس و فقط تا خیابون دادم که بعدش بتونم راحت تر بپیچونمش و حالا.. این نگاه خونسردش در حالیکه یه دستش و رو فرمون گذاشته بود و کامل به سمت من برگشته بود.. داشت می گفت که یه خوابای دیگه ای برام دیده!
– دیگه فکر کنم بعد از اینهمه سال.. آدرس خونه خودم و بلد باشم!
آب دهنم و قورت دادم و با ترس زل زدم بهش.. من و واسه چی آورده بود خونه خودش؟ چی داشت تو سرش می گذشت که حالا با آوردن من به اینجا می خواست عملیش کنه؟
حالم تو ثانیه به قدری بد شد که حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم.. هرچند که خودش فهمید و با ملایمت.. احتمالاً واسه آروم کردنم لب زد:
– لازم نیست بترسی.. یه دقیقه آروم باش.. فقط یه دقیقه از اون مغز کوچولوت کار نکش.. تا بگم چرا آوردمت اینجا.. باشه؟
هنوز زبونم نمی چرخید برای حرف زدن که با تاکید گفت:
– درین! باشه؟
شاید هر آدم دیگه ای جاش بود.. اهمیتی به حرفش نمی دادم و همین الآن از ماشینش پیاده می شدم.. چون با همین حرکت می شد قصدش و فهمید ولی.. این آدم فرق داشت با آدمای دیگه.. واسه همین.. سرم و به تایید تکون دادم و منتظر بهش زل زدم که گفت:
– صدای گوشیت زیاد بود! حرفای دوستت و شنیدم!
چشمام و محکم بستم.. خدا بگم چیکارت کنه آفرین که من و تو همچین موقعیتی قرار دادی.. دلم می خواست از خجالت یا شایدم.. حقارت.. یه قطره آب بشم و فرو برم تو زمین!
– باشه! جایی و ندارم برم.. درست! ولی لزومی نداره انقدر شما به من ترحم کنید! خودم بلدم از پس خودم بربیام.. تا الآن لطف کردید ممنونتونم.. ولی منم انقدر بی دست و پا نیستم که نتونم…
– چرا داری به مسائل بیخود ربطش میدی؟ به نظرت من آدمی ام که از سر ترحم به کسی خوبی کنم؟ اصلاً وقت و حوصله این کار و دارم؟
چیزی نگفتم.. در صورتی که یه «نه» گنده تو ذهنم شکل گرفت.. واقعاً هم بهش نمی اومد و خودم خوب می دونستم هدفش چیه از این کارا ولی خب.. بازم بهم برمی خورد!
– امروز خونه نیستم! جایی کار دارم باید برم.. شب برمی گردم.. خونه خالیه! هیچ کسم اون تو نیست.. با آرامش می تونی توش استراحت کنی! احد الناسی مزاحمت نمی شه.. خیالت راحت!

نگاهش نمی کردم و حین چلوندن انگشتای دستم لب زدم:
– ممنون! ولی باور کنید نمی تونم قبول کنم! الآنم لازم نیست من و تا جایی برسونید.. یه دربست می گیرم میرم هتل.. اونجا اتاق استراحتم داریم.. اگه دیدم حالم خوب نیست…
– درین خانوم!
با صدای نرم و مهربونش.. یه لحظه بغض تو گلوم نشست و لبم و محکم به دندون گرفتم.. چقدر باید بدبخت باشم که با همین دو کلمه.. دو کلمه ای که با نهایت ملایمت به زبون آورد.. دلم بره و وا بدم.. تقصیری نداشتم.. من آدمِ بی پناه و بی تکیه گاهی بودم که خودم این و بهتر از هرکسی می دونستم..
یکی از همون دخترایی که تو سن کم.. اسیر روابط خیابونی می شن و کمبود محبتشون و اونجوری جبران می کنن.. ولی من.. تو سن کم تونستم این حس و تو وجودم بکشم و حالا.. همه اون کمبودها.. انگار یه جا سر باز کرده بود و داشت من و وارد راهی می کرد که تهش برام گنگ و نامفهوم بود!
این آدمم انگار قلق من و فهمیده بود که حالا با این طرز صدا کردنش.. با اون خانوم گفتنی که الفش و بیشتر از بقیه حروف می کشید و باعث می شد واقعاً معنای خانوم بودن بده.. یه کوچولو.. حس های دخترونه ام و قلقلک می داد!
هنوز در حال چلوندن دستام بودم که دست گرمش روی انگشتام نشست.. پس نزدم دستش و.. شاید چون.. به این حس گرمای دستش…
نه.. نمی تونستم.. نمی تونستم انقدر راحت بگم به این گرما نیاز داشتم.. من همون درینی ام که همیشه تنهایی از پس خودم و مشکلاتم بر اومدم.. حالا نمی شد در عرض چند تا برخورد با پیدا شدن یه آدمی که حمایت از تک تک حرکاتش می بارید.. تحت تاثیر قرار بگیرم..
ولی بازم هیچ کاری نکردم.. ازش نگاه بدی ندیده بودم تا حالا.. یا حتی خودش و مثل خیلیا فرصت طلب نشون نداده بود که مثلاً به خاطر بیشتر کردن صمیمیت تو همون قرارهای اول.. فاز عاشقانه برمی داشتن و کار و به محبت های فیزیکی می کشوندن.. با اینکه موقعیتش و داشت ولی این کار و نکرد..
واسه همین بیخود بود پس زدن دستش.. اونم قصد ناز و نوازش نداشت.. چون فقط انگشتام و باز کرد و یه دسته کلید گذاشت تو دستم..
– کلیدام همینه.. کلید دیگه ای هم همراهم ندارم! رمز قفل در دو هزار و چهاره.. در و از تو قفل کن.. حتی می تونی رمزم عوض کنی و هرچی دلت خواست بذاری که دیگه تا وقتی خودت نخوای از اینور هیچکس نتونه در و باز کنه.. واسه اطمینان بیشترت هم..
با سکوتش سرم و به سمتش برگردوندم که دیدم داره محتویات جیبش و بیرون می ریزه.. احتمالاً برای اینکه مطمئن بشم کلید دیگه ای همراهش نداره که بتونه در و باز کنه..

جیباش که خالی شد در داشبورد و باز کرد و محتویاتش و بیرون ریخت که با شرمندگی لب زدم:
– نکنید این کار و!
ولی بی اهمیت به حرف من هرچی در بسته توی کنسول ماشین بود باز کرد و از خالی بودنش مطمئنم کرد و بعد حین باز کردن در ماشین گفت:
– پیاده شو صندوقم نشونت بدم!
نذاشتم پیاده بشه.. بی اختیار به سمتش کشیده شدم و آستین کتش و تو مشتم گرفتم..
– نه.. شرمنده ام نکنید.. تو رو خدا!
درحالیکه هنوز آماده پیاده شدن بود یه نیمچرخ به سمتم زد و با لحنی که هرچی دقت کردم اثری از دلخوری توش حس نمی شد لب زد:
– شرمنده چیه؟ می خوام خیالت راحت باشه.. می خوام استراحت کنی.. نه اینکه این چند ساعت همش استرس داشته باشی که یکی سر زده بیاد تو!
تردید و نگاه نگرانم و که دید.. یه جورایی اتمام حجت کرد و گفت:
– درین! هنوز خوب من و نمی شناسی.. هنوز خیلی چیزا رو برات روشن نکردم.. هنوز حتی درست حسابی نتونستیم بشینیم و با هم حرف بزنیم.. ولی این پنبه رو از تو گوشت درار که من بذارم این ساعت ویلون و سیلون خیابونا بشی.. پس واسه چی برات مرخصی گرفتم؟
دستم و عقب کشیدم و با نگاه درمونده ام زل زدم بهش.. حالا که کار به اینجا کشیده شد و انقدر جدی رو حرفی که زده بود وایستاد.. منم به ناچار زبونم به راستگویی باز شد و لب زدم:
– من.. من دروغ گفتم که کسی خونه نیست و.. کلیدم و جا گذاشتم! فقط.. نمی خواستم الآن برم خونه ام همین.. وگرنه.. با رفتنم مشکل حادی قرار نیست پیش بیاد که نتونم…
– اونم خودم فهمیدم!
نفس عمیقی کشید و انگشت اشاره اش و بالا گرفت..
– اولاً که آمار دروغ گفتنات داره زیاد می شه حواست و جمع کن! دوماً.. بر فرض که بری.. دایی و زن داییت نمی خوان بپرسن چرا این ساعت اومدی خونه و نرفتی سر کار؟ مگه قرار نشد از قضیه بیهوش شدنت بویی نبرن…
– چرا ولی..
با چیزی که از ذهنم رد شد ساکت شدم و زل زدم بهش. چی گفت؟ دایی و زن داییم؟
– شما.. از کجا می دونی که من.. با دایی و زن داییم زندگی می کنم؟!
همون لبخند کج و پر از اعتماد به نفس رو لبش نشست.. یه کم به سمتم خم شد و گفت:
– مربوط می شه به همون شناخته که گفتم هنوز پیدا نکردی!
– این شناخت و شما چه جوری از من پیدا کردی؟
– بماند!
– باشه بماند.. ولی اگرم شناختی باشه سطحیه.. انقدری عمیق نیست که بخواید بهم اعتماد کنید و کلیدای خونه اتون و بهم بدید.

از حالت چشماش فهمیدم که خنده اش گرفته ولی خودش و کنترل کرد و لباش و حرکت نداد..
– بر فرض اعتمادی نباشه.. مثلاً می خوای چیکار کنی؟ خونه رو بندازی رو کولت و با خودت ببری؟ یا اسباب اثاثیه رو جمع کنی..
با ابرو اشاره ای به دستام کرد و ادامه داد:
– با این دستای کوچولوت؟
روم و گرفتم و هیچی نگفتم.. ولی دلم هنوز رضا نمی داد واسه رفتن به خونه آدمی که به قول خودش.. هیچ شناختی ازش نداشتم.. که خیلی سریع حالم و فهمید و گفت:
– بحث اعتماد من به تو نیست! بحث اعتمادیه که تو به من نداری و خب.. حقم داری! عقل حکم می کنه به آدمی که تازه چند باره می بینیش و باهاش آشنا شدی اعتماد نکنی.. ولی بر فرض که من یه قصد و نیت شوم داشتم.. بر فرض که تو بدترین حالت ممکن یه متجاوز عوضی از آب در می اومدم.. یا چه می دونم یه قاچاقچی اعضای بدن.. یا گروگانگیر یا هرچی.. از اینا بدتر که نداریم داریم؟
– من منظورم این نیست که…
– داریم؟
خیره به دسته کلید توی دستم سرم و به چپ و راست تکون دادم که گفت :
– اگه هدفم این بود.. همون شبی که تو ماشینم بیهوش افتاده بودی و اصلاً هیچ درکی از اطرافت نداشتی.. نمی تونستم با خودم ببرمت جایی که عقل جنم بهش نرسه؟ نمی تونستم همین کارایی که الآن باعث ترس و استرست شده رو.. اون موقع روت پیاده کنم؟ بهترین موقعیت نبود واسه من؟ حتماً باید انقدر کشش می دادم که با پای خودت بیای؟
– من واقعاً منظورم این نبود.. شما این همه به من لطف کردید.. باید خیلی بی چشم و رو باشم که حالا بخوام حتی تو ذهنم همچین فکرایی درباره اتون بکنم.. من فقط یه کم معذبم.. چون تا حالا همچین موقعیتی پیش نیومده که بخوام.. تو خونه کسی بمونم و یه کم سخته برام همین!
– می دونم! درک می کنم.. انتظار غیر از این ازت نداشتم و اتفاقاً خوشم میاد از اینهمه اصرار و پافشاریت.. چون من و به این باور می رسونه که دختر سرسخت و محکمی هستی و مثل خیلیا سریع وا نمیدی! اینجوری خیالم راحت تر می شه از انتخابم!
آب دهنم و قورت دادم و زل زدم بهش.. «انتخابم!» یه جوری حرف می زد که انگار.. این وسط فقط اونه که باید انتخاب کنه و من حقی ندارم.. با حرف بعدیش هم به این فکر بیشتر دامن زد..
– ولی در برابر من.. قضیه فرق می کنه! چون من.. اجازه نمیدم این چند ساعت و.. جای دیگه ای جز خونه من بمونی.. خب؟ حالا دیگه برو که داره دیرم می شه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

وااای چقدرم خوب

بینام
بینام
2 سال قبل

اسم پسری که توی پروفایله رمان هست چیه؟

رز
رز
2 سال قبل

خیلی قشنگه واقعا عالیه ممنون 😘

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x