دیگه صبر نکردم تا با سوال های بیشتر به این نتیجه برسه که حرفام زیادی بی سر و ته بود.. سریع از پله ها پایین رفتم و حین پوشیدن مانتو و انداختن شال روی سرم جواب دادم:
– بعضی جاها بازه.. شما برو تو.. اگه دیدم با من کار نداره صداتون می کنم.
باشه دایی رو شنیدم و بعد با صدای بسته شدن در خونه اشون نفس حبس مونده ام و نصفه و نیمه بیرون فرستادم چون هنوز خیالم راحت نشده بود.
فکر اینکه میران نخواد بره و با سر و صدا کردن دایی رو بکشونه پایین قلبم و از جا می کند..
تا همین الآنشم خوش شانسی آورده بودم که آیفونم تصویری نیست وگرنه دیگه کار به این جاها کشیده نمی شد و خیلی زودتر حکم بدبختی امضا شده توی دستم بود.
ولی همه ترسا و فکرای توی سرم.. در عرض یه ثانیه دود شد و رفت هوا.. وقتی در و باز کردم و دیدم اصلاً کسی جلوی در نیست..
تازه داشتم خودم و آماده می کردم تا حتی شده به التماس بیفتم و بگم فقط بره از اینجا ولی.. اصلاً احتیاجی به این کار نبود..
یه لحظه فکر کردم نکنه کلاً توهم زدم و اصلاً اونی که دیدم میران نبود.. ولی وقتی یه قدم جلو رفتم و ماشینش و دیدم که همونجا تو کوچه پارک شده و حالا خودشم پشت فرمونشه.. فهمیدم که توهم نزدم فقط.. فقط بازم خیلی راحت رودست خوردم.
میران حتی نفهمید که من پشیمون شدم و بهش زنگ زدم تا بیخیال این کار بشه و بره.. این نقشه خودش بود و از اول قرار بود فقط تا همینجا پیش بره و من.. بازم زیادی ترسیدم و عکس العمل عجیب و غریب از خودم نشون دادم و میران و.. رسوندم به هدفی که داشت.
بعد از اینکه اونم یه کم خیره خیره بهم زل زد تا با همین نگاه بهم بفهمونه قدرتی در برابرش ندارم و اول و آخر اونی که باید کوتاه بیاد خودمم.. سرش و از پنجره ماشین بیرون آورد و رو به منی که عین یه مجسمه بی روح و بی حرکت همونجا وایستاده بودم با حرکات لب فهموند:
– می رم سر کوچه.. حاضر شدنت بیشتر از یه ربع طول نکشه!
گفت و ماشین و به حرکت درآورد و از میدون دیدم خارج شد.. منم تو همون حالت ناباور و شوکه شده.. عین یه ربات در و بستم و برگشتم تو.
فقط.. با این فکر که مجبور نباشم یه بار دیگه به دایی جواب پس بدم وقتی می پرسه چرا هیچ بسته ای توی دستت نیست.. با سرعت از پله ها رفتم بالا و خودم و به خونه ام رسوندم.
باشه.. امروزم می رقصیدم به ساز جدیدی که میران برام کوک کرده بود.. ولی.. این ماجرا همین شکلی ادامه پیدا نمی کرد.. یه روزی همه چیز تموم می شد..
یا نه.. یه روزی.. گردونه روزگار جوری می چرخید که نوبت به هنرنمایی من می رسید.. اون وقت.. دلم می خواست ببینم بازم این نگاه برنده و پیروز و داره یا نه!
×××××
همونطور که با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم سر کوچه منتظر اومدن درین بودم.. درحالیکه ته دلم خیلی هم اطمینان نداشتم از اینکه میاد یا نه.
با اینکه از چند روز پیش بهش گفتم حاضر باشه.. امروز زیادی برام دم درآورده بود و منم.. یه کوچولو دمش و قیچی کردم.
حالا امیدوار بودم با پا پس کشیدن دقیقه نودم یه بار دیگه توهم این که می تونه باهام تو این رقابت کاملاً ناعادلانه بجنگه رو برنداره و عین بچه آدم حاضر بشه و بیاد.
چون اگه یه بار دیگه مجبورم می کرد یه حرکتی بزنم.. اینبار دیگه عصبانیتم انقدر زیاد می شد که قید همه چی رو می زدم و از یه راهی که خودشم با خبر نشه تهدیدایی که فکر می کرد غیرواقعیه رو عملی می کردم.
یه ربعی که براش تعیین کرده بودم شد نیم ساعت.. که بالاخره در خونه اشون باز شد و درین با یه مانتوی بلند مشکی و کفش پاشنه بلند و شالی که بی قید و بند روی سرش انداخته بود و موهای بازش از گوشه و کنارش بیرون ریخته بود اومد سمت ماشینم.
تیپش با وجود سرتا پا مشکی بودن برازنده بود و به جز اون طرز مزخرف شال سر کردنش.. مشکلی نداشت که بخوام ازش ایرادی در بیارم..
تنها چیزی که داشت اعصابم بهم می ریخت.. صورت بدون آرایشی بود که رنگ و روی پریده از شدت استرس و ناراحتی که چند دقیقه پیش بهش تحمیل کردم و بیشتر به معرض نمایش می ذاشت.
واسه همین به محض سوار شدنش توپیدم:
– تا حالا یه بارم نشده تو اون رستوران کوفتی بدون آرایش پا بذاری و همیشه برات مهمه یه کم رنگ و لعاب بدی به قیافه ات. حالا که داری می ری عروسی این شکلی اومدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوب میشد اگر اینقدر جنس زن رو ضعیف نشون ندین . باور کنین یه دختر باهوش و شجاع جذاب تره تا یه تو سری خور!
درسته همه نوع شخصیت وجود داره ولی شخصیت درین داره خیلی رو مخ میشه…
اتفاقا تو رمان های دیگه ی نویسنده شخصیت دختر داستان مث درین نبود!
و این نشون میده که نویسنده قدرت بالایی برای نوشتن شخصیت های متفاوت در رمان هاش رو داره
اسم نویسنده چی بود؟؟
برم بقیه رماناشو بخونم
شاید 🤷🏻♀️
میشه رمان های دیگه ی نویسنده رو معرفی کنی؟
یکی خلاصه داستانو واسم تعریف کنه ببینم ارزش خوندن داره ؟
ببین ی پسره ک پدر و مادرش فوت کردن و مقصرش ی خانومه ک اون خانوم الان تو تیمارستانه و یه لختر جوون داره.
بعدپسره میگرده دختر اون خانومه رو پیدا میکنه باهاش وارد رابطه میشه. خودش تقریبا عاشق دختره میشه دختره رو هم عاشق خودش میکنه و بهش قول ازدواج میده ولی نیتش انقامه.میخواد انتقام پدر و مادرش رو از دختره بگیره.
اعتماد دختره رو ک جلب کرد باهاش رابطه میزاره دخترونگی ش رو از بین میبره بعد روی اصلی خودش رو نشون میده الان در حال آزار و اذیت دختره ست تا ببینیم نتیجه چی میشه…
می گم کل داستان خب گفتی 🤣🤣به نظرم دیگه چیزی نداره . فقط دیالوگ ها مونده اونم بگو خواهر
مرسی کامل بود
دیگه لازم نیست بشینم ۲۰۰ پارتو بخونم دمت گرم 😂
ارزش خوندن داره
مث رمانای دیگه آبکی نیست
خوبه، تا اینجا که پارت 237 رسیده 4 تا معمای اصلی و حل نشده دارهکه نویسنده خیلی قشنگ مطرحشون کرده. گره اصلی داستان تقریباً باز شده است چرایی قضیه مشخصه و یه چگونگی ازش مونده. و البته همه منتظر انتقام داستان، چوب خدا، پاسخ کائنات یا یه چیزی تو این مایهها برای شخصیت اصلی (مذکر) داستان هستند.
در کل خوبه. امیدوارم اگه میخونی مثل ما صبرت رو خدا زیاد کنه