رمان تارگت پارت 28 - رمان دونی

 

اهمیتی به ترسم نداد و گفت:
– نمی دونم چرا سعی نمی کنی من و بشناسی.. منم تا جایی که بتونم صبر و حوصله به خرج میدم.. واسه خودت میگم.. دیگه بهتره بدونی من.. آدمی نیستم که یه دختر تنها رو.. این وقت شب با آژانس از در خونه ام روونه کنم.. خب؟ پس حداقل وقتی که با منی.. حتی فکرتم سمت این گزینه ها نره!
– نمی فهمم واقعاً.. این کارا یعنی چی.. من.. من خیلی وقته که خودم.. تنهایی از پس خودم و کارام بر اومدم.. همیشه همین ساعت.. حتی دیرتر.. از هتل برمی گردم خونه و…
– این همیشه ای که میگی.. دیگه تموم شده! سعی کن.. از حالا به بعد.. با یه دید جدید به زندگیت نگاه کنی..
داشتم توی ذهنم دنبال کلماتی می گشتم که هم مودبانه باشه و هم.. بتونم منظورم و واضح و روشن به زبون بیارم.. که بهم زمان کافی نداد و رفت..
منم با پوف کلافه ای پام و رو زمین کوبیدم و نشستم رو مبل! واقعاً سر کردن با همچین آدم یه کلامی خیلی سخت بود و من.. هنوز نمی دونستم توان کافی برای این کار و دارم یا نه!
ولی خب مطمئناً یه زبون درست و حسابی برای کل کل کردن و ثابت قدم بودن روی حرفم و نداشتم و انگار.. میرانم این و خوب فهمیده بود که هرچقدر دلش می خواست می تازوند!
اینبار با دو تا قوطی دلستر از خونه بیرون اومد و طرف دیگه مبل نشست.. یکی از بشقابا و قوطی ها رو داد دستم و گفت:
– اهل تشریفات نیستم.. امیدوارم تو هم نباشی!
بی اختیار لبخند کوچیکی رو لبم نشست.. ولی اصلاً فکرشم نمی کردم انقدر زود به چشمش بیاد و مچم و بگیره..
– به چی می خندی؟
یه کم خجالت و کنار گذاشتم و رو حساب حرف چند دقیقه قبلش گفتم:
– با توجه به شناختی که ازتون پیدا کردم باید می گفتید اهل تشریفات نیستم.. تو هم مجبوری که نباشی!
انقدر پررو بود که سرش و به تایید تکون داد..
– اینم هست.. ولی من قبل از اینکه کسی و مجبور کنم.. امیدوارم که خودش درک کنه و اگه نکرد.. از راه و روش خودم وارد می شم!
– مرسی بابت این حق انتخاب!
سرش و به معنی «خواهش می کنم» تکون داد و منم لبخندم که اینبار یه کم ناباورانه شده بود عمق گرفت.. جدی جدی این آدم انقدر پررو بود یا داشت فیلم بازی می کرد که خودش و مطرح کنه؟
این چهره خونسردی که من ازش می دیدم.. جای هیچ شک و تردیدی باقی نمی ذاشت که این حجم از زورگویی و تحمیل نظر و سلیقه.. جزئی از خصوصیات رفتاریشه!

شونه ای بالا انداختم و بشقاب و مثل خودش با نهایت بی تشریفاتی گذاشتم روی پاهام و مشغول خوردن شدم.. بعد از اون ناهار مفصل به جز اون یه فنجون شیر قهوه دیگه هیچی نخوردم و الآن.. حتی نمی تونستم واسه تظاهر و با شخصیت نشون دادن خودم کم بخورم.
ذهنم درگیر بود و وجودم متلاطم.. ولی با معده ام که نمی تونستم دشمنی کنم! واسه رو در رویی با این مشکلات بزرگ و کوچیک به انرژی و توان نیاز داشتم.. وگرنه.. مثل امروز.. بلایی سرم می اومد که دوباره باید تا این ساعت.. اسیر این آدم و حرفای یه کلامش بشم!
– نگفتی..
با صداش.. غذای توی دهنم و قورت دادم و پرسیدم:
– چیو؟
– چرا من و دیدی حالت بد شد؟!
– من.. نه.. به خاطر شما نبود.. من..
چند ثانیه فقط بهش زل زدم.. خب بذار بفهمه.. من هرچی میگم.. هر بهونه ای میارم.. هر دروغی که سر هم می کنم.. سریع مچم و می گیره و می فهمه دلیلم قانع کننده نیست..
پس حالا چی می شه اگه بفهمه من تو چه منجلابی زندگی می کنم و چرا امروز یه کم بیشتر واسه رفتن به خونه امون پافشاری نکردم..
حداقل بهتر از این بود که پیش خودش فکر کنه من یه آدم بی عرضه ام که قدرت نه گفتن نداره و به خاطر این عیب حتی حاضره خونه هر پسر غریبه ای که از راه رسید کنگر بخوره و لنگر بندازه!
واسه همین یه نفس گرفتم و بدون فکر اضافه گفتم:
– اینجا موندنم به خاطرِ.. اوضاع بد خونه امون بود! یعنی.. اگه می رفتم حتماً یه بحث و دعوایی پیش می اومد که.. همه چی بهم می ریخت.. واسه همین بهتر بود از خونه دور باشم! علت اینکه اینجا موندم و پیشنهادتونم قبول کردم همین بود.. واسه اینکه دلم می خواست تو این شرایط برم خونه.. حال بدمم به خاطر این بود که شما.. یا حالا هر کس دیگه ای پیش خودش فکر کنه من.. یه دختر لاابالی و چه می دونم.. آویزونم.. که هرکی هرچی میگه گوش میدم و قدرت نه گفتن ندارم! هیچ وقت دوست نداشتم کسی درباره ام همچین فکری بکنه واسه همین.. حالم بد شد!
تو سکوت وایستاد تا حرفام تموم شد و بعد نگاهش و گرفت.. یه قاشق از غذاش و گذاشت دهنش و پشت سرش چند قلپ از دلسترش و خورد..
در حالیکه من با ضربان قلب تند شده و انگشتایی که گوشه مانتوم و داشتن توی مشتشون می چلوندن.. زل زده بودم بهش تا ببینم واکنشش نسبت به این حرفای من چیه..

تا بالاخره خیره ام شد و گفت:
– تو اینکه قدرت نه گفتن نداری شکی نیست!
لبام دوباره داشت از دو طرف آویزون می شد و چشمام خیس که ادامه داد:
– ولی اگه کسی بخواد راجع به لاابالی بودن تو کوچکترین فکری بکنه.. جوری اون فکر و از توی مغزش پاک می کنم.. که نصف بیشتر حافظه اش هم از بین بره!

به همین راحتی.. بازم فقط با چند تا جمله و یه لحن قاطع.. جوری لالم کرد که دیگه نتونم کوچکترین حرفی به زبون بیارم..
مطمئناً هیچ وقت.. هیچ کس نتونسته بود من و تا این حد از غلط بودن فکرم مطمئن کنه همه اینا.. من و بیشتر به این باور می رسوند که این آدم.. کارش و خوب بلده!
– با این حساب.. اینکه استرس داشته باشی من همچین فکری درباره ات بکنم.. یه کم غیر منطقیه.. هوم؟
خیره تو چشمام منتظر تایید حرفش.. چند قلپ دیگه از دلسترش و خورد که منم آروم سرم و به تایید تکون دادم و خودم و سرگرم ظرف غذام کردم..
ولی حالا همه ذهنم پر شده بود از این سوال که این آدم چند درصد از حرفاش واقعیه و چند درصدش تحت تاثیر هزارتا عامل مختلف.. یکی از اون عوامل.. طبیعتاً مثل همه آدما.. مقبول نشون دادن خودش.. واسه یه دختری مثل من بود!
– مشکلت با خانواده داییت چیه؟
با این سوال یه کم حواسم جمع شد و قبل از اینکه مجبور شم توضیح بدم که تو چه شرایطی اسفناکی دارم زندگی می کنم و تو وضعیتی ام که باید از بین بی سر پناه شدن یا ازدواج با یه پسری مثل علیرضا یکیش و انتخاب کنم.. تصمیم گرفتم من سوالای توی ذهنم و به جواب برسونم که گفتم:
– قبلش می شه شما بگید این اطلاعات و درباره من از کجا به دست آوردید؟
– چه اطلاعاتی؟
– اینکه با داییم و زن داییم زندگی می کنم.. یا همون شناختی که شما از من پیدا کردی و من نه!
یه جوری با مسائلی که انقدر برای من عجیب و غیر قابل هضم بود رفتار می کرد که انگار عادی ترین کارای عمرش و انجام داده و خب.. کی می دونست.. شاید واقعاً همینطور بود و من چندین و چندمین آدمی بودم که این مراحل و باهاش طی کرده!
الآنم در جواب این سوال پر از کنجکاویم شونه ای بالا انداخت و گفت:
– انقدری سخت نبود.. یه تحقیق و پرس جوی چند دقیقه ای.. از یکی دوتا تا آدم فضول توی محل کارت لازم داشت.. که انجام شد!
– یعنی آدرس خونه ام هم از همونا گرفتید؟
– نه.. گفتم که همون شب از صاحبکارت گرفتم!
– می شه بدونم.. از کی شروع به تحقیق کردید؟
– دقیق یادم نیست.. ولی مطمئن باش خیلی قبل از اینکه من به چشم تو بیام.. تو به چشمم اومدی!

هنوز داشتم با تعجب نگاهش می کردم.. اون بخش «من به چشمت بیام» پر از اعتماد به نفسش و نادیده گرفتم و خواستم بگم چرا هرچی می خواستی بدونی از خودم نپرسیدی که انگار منتظر همچین سوالی بود و قبل از پرسیدن من گفت:
– دروغ زیاد شنیدم از آدما! دروغایی که شاید زیاد مهم و حیاتی نبود ولی.. با فاش شدنشون حس یه هالو به آدم دست می داد.. دروغ های احمقانه و پیش پا افتاده مثلِ.. سطح تحصیلات.. سطح طبقه اجتماعی.. تعداد ماشینای توی پارکینگ خونه اشون.. شغل بابا و مامانشون.. یا حتی آدرس خونه! واسه همین.. خیلی وقته ترجیح میدم اول دورا دور.. اطلاعات مورد نیازم و از طرف مقابلم به دست بیارم.. بعد خودم و بهشون نشون بدم!
چشمکی زد و با نهایت پررویی که تو کمتر آدمی دیده بودم ادامه داد:
– چون بعد از نشون دادن خودم.. دیگه دل کندن خیلی سخت می شه!
با ابروهای بالا رفته یه کم نگاهش کردم و گفتم:
– دل کندنِ.. شما دیگه!
– دل کندنِ اونا! یا در واقع شما!
دهنم و باز کردم یه چیزی بارش کنم که با ابرو به بشقابم اشاره کرد و گفت:
– سرد می شه!
روم و گرفتم و یکی دو تا قاشق پشت سر هم و پر حرص خوردم.. چرا بیخودی سعی می کردم دنبال حرف بگردم واسه رو کم کنی..
این آدمی که انقدر واضح و روشن داشت از تجربه های بی شمارش می گفت.. می تونست در برابر هر حرف منِ بی تجربه و دنیا ندیده.. یه چیزی رو کنه و زبونم و ببنده.. پس سکوت تو اینجور مواقع بهترین راهکار بود!
سرم و بلند کردم و زل زدم بهش.. حواسش به غذاش بود و من مثل اکثر ساعت های امروز.. مشغول براندازش شدم.. حتی تو تیپ خونگی هم در نهایت سادگی خوشتیپ بود و این مطمئناً یکی از امتیازهای هر آدمی محسوب می شد که حالا یا به خاطر رنگ پوست یا قد و هیکل هرچی می پوشید بهش می اومد..
مثلاً این تی شرت جذب سفید و شلوار مشکی.. معمولی ترین تیپ تو خونه ای برای یه پسر بود ولی.. مطمئناً هرکسی نمی تونست با پوشیدن همین دو تا تیکه لباس.. نگاه خریدارانه منو به سمت خودش بکشونه!
اینبار قبل از اینکه بخواد مچم و بگیره سریع نگاهم و گرفتم و سرم و نامحسوس به چپ و راست تکون دادم و واسه اینکه سکوتم بیش از حد شک برانگیز نباشه.. در ادامه بحثمون گفتم:
– با همه اینا.. نمی تونم بفهمم چرا این مسئله انقدر باید مهم باشه که بخواید به خاطرش.. تحقیق و پرس و جو کنید و طرف و اول دورا دور زیر نظر بگیرید!
– چرا نباید مهم باشه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x