رمان تارگت پارت 290 - رمان دونی

 

 

 

 

دیگه بیشتر از این نمی تونستم منتظر کوروش بمونم.. اگه می خواستم خوش بین باشم و به اتفاقات بدی که می تونست فاتحه این دوستی و شرکتی که انقدر برای پا گرفتنش زحمت کشیدم و خون دل خوردم و بخونه فکر نکنم.. احتمال می دادم که جایی دستش بنده که نمی تونه جواب بده و با اون وضعی که توی شرکت به وجود اومده.. بهتره که خودم وارد عمل بشم..

*

یک ساعت تمام طول کشید تا تونستم با هزارجور حرف و وعده و وعیدی که خودمم امیدی به انجام شدنش نداشتم اون هفت نفر و قانع کنم تا فعلاً برن..

هفت نفری که.. هر کدوم از یه شرکت اومده بودن برای گرفتن حقشون.. هفت نفری که به اسم کوروش با شرکت ما قرارداد بسته بودن و طبق رسیدهایی که نشونم دادن فهمیدم جدی جدی همه پول و همون اول به حساب شرکت واریز کردن و این اصلاً جزو عرف و اصول کاری ما نبود و کوروش این و خوب می دونست..

با این حال حدس زدم که شاید چون به قطعات احتیاج داشتیم این کار و کرده تا بودجه امون برای وارد کردن جنس کم نباشه و تا این جا می شد بهش حق داد..

ولی الآن مسئله اصلی.. نرسیدن قطعاتی بود که خودم قراردادش و امضا کرده بودم و کوروش بهم اطمینان داد که قرارداد بستن با اون شرکت این بی سر و سامونی رو نجات می ده و کارمون دوباره رو غلتک می افته..

– آقا بفرمایید چایی!

همونطور که هنوز به خاطر افکار پریشون توی سرم و یک ساعت بی وقفه حرف زدن با اون آدم های کله خرابی که انگار فقط با هدف آبروریزی اومده بودن نفس نفس می زدم.. سرم و بلند کردم و زل زدم به همه پرسنلی که با نگرانی بهم خیره بودن..

نه نگرانی برای من و آبرو حیثیتم و اعتبار این شرکت.. نگرانی بابت حقوقایی که با این وضع احتمالاً عقب افتادنش و پیش بینی کرده بودن..

سینی چایی که به سمتم گرفته شده بود و کنار زدم و از روی چهارپایه ای که یکی از بچه ها برام گذاشته بود تا روش بشینم بلند شدم و بین جمعیت چشمم به محمودی خورد و پرسیدم:

– تونستی کوروش و بگیری یا نه؟

 

 

 

 

یه قدم جلو اومد و قیافه شرمنده ای به خودش گرفت:

– نه مهندس.. جواب نمی دن!

پوف کلافه ای کشیدم و راه افتادم سمت آسانسور.. فعلاً طرف حسابم اون شرکت فناوران کوفتی بود که باید بهم جواب پس می داد و می فهمیدم که چرا قطعات و نفرستاده..

توی آسانسور.. نگاهی به سر و وضع آشفته ام انداختم و آه از نهادم دراومد.. موهام بهم ریخته شده بود و کت شلوار اتوکشیده ام پر چین و چروک..

چرا این اتفاق های بعید و غیر ممکن باید تو همین روزی که می تونست یکی از مهم ترین روزهای زندگیم باشه بی افته؟

چرا تا می خواستم یه تکونی به خودم بدم و یه کم عین آدم های عادی زندگی کنم.. یه چیزی این وسط پیش می اومد که بهم بفهمونه من.. لایق یه زندگی معمولی مثل همه آدم ها نیستم..

آسانسور که وایستاد سریع راه افتادم سمت اتاقم.. به این امید که کارام و زودتر راست و ریس کنم و برم که به مراسم خواستگاری برسم و بعداً دوباره بیام شرکت و این افتضاح و سر و سامون بدم..

رو به ساحل که با دیدن من سرپا وایستاده بود گفتم:

– بگو درخشنده با حساب کتاب های این ماه بیاد تو اتاق من!

– آقای درخشنده؟

با صدای پر از بهتش سرجام وایستادم و با اخم بهش خیره شدم:

– دوباره باید تکرار کنم؟

– نه.. ولی.. ایشون که خیلی وقته رفتن! در جریان نیستید؟

دیگه حالم داشت از خودم بابت این راه به راه شوکه شدنم بهم می خورد..

– یعنی چی رفته؟ کجا رفته؟

– آقا کوروش.. خیلی وقته عذرش و خواستن!

تازه داشت یادم می افتاد که یه بار از زبون خود کوروش شنیدم که درخشنده سر و گوشش می جنبه و تو حساب های شرکت دست می بره..

من فرداش بهش گفتم خودش هرکاری که فکر می کنه درسته انجام بده و بعد دیگه پیگیر نشدم که بفهمم چی کار کرده باهاش..

– خیله خب.. کی الآن به حساب کتاب ها رسیدگی می کنه؟

– آقا کوروش گفتن که پرستش جون بره جاش..

– اون مگه مدیر روابط عمومی نبود؟

– آقا کوروش گفتن فعلاً حسابدار واجب تر از روابط عمومیه!

 

 

 

 

اون لحظه.. بازم احتمالات منفی رو که داشت مثل یه بوق اعصاب خورد کن پشت هم تو سرم تکرار می شد و می پرسید کوروش چرا باید دوست دخترش و حسابدار شرکت بکنه رو کنار زدم و پرسیدم:

– بگو پرستش بیاد..

– نیستش!

همه خشمم و با کوبیدن کف دستم روی میز ساحل خالی کردم و داد کشیدم:

– اون دیگه کجـــــــــــاست؟

ترسیده بهم زل زد و جواب داد:

– مرخصیه امروز!

– وقتی نه من شرکتم نه کوروش از کی مرخصی گرفتــــــــــه؟

– آقا کوروش بهم سپرده که هر وقت پرستش جون مرخصی خواست تو دفتر ثبت کنم..

– کوروش گه خورد و هفت جد و آبــــــــــــادش!

دیگه کامل به دیوار چسبیده بود و داشت وحشتزده نگاهم می کرد که با حرص لگدی به پایه میزش کوبوندم که یه کم جا به جا شد و چند تا از وسیله هاش هم افتاد زمین..

– همین الآن به هر شماره ای که از کوروش و اون پرستش داری زنگ می زنی و تو هر سوراخی که هستن پیداشون می کنی.. پیداشون نکردی از همین در گم می شی می ری بیرون.. فهمیدی یا نــــــــــــه؟!

خودمم با عجله رفتم تو اتاق و در و کوبوندم..

چند ثانیه به در تکیه دادم و با چشمای بسته نفس عمیق کشیدم تا بتونم به خودم مسلط بشم و یه راهی برای بیرون اومدن از این منجلابی که انگار هر لحظه داشت من و بیشتر به عمق خودش می کشید پیدا کنم..

تا این که یه کم اعصابم سر جاش اومد و رفتم پشت میز و شماره ساحل و گرفتم.. به محض برداشتن گوشی با هول و استرس گفت:

– آقا میران به خدا دارم زنگ می زنم هنوز…

– خیله خب.. قبلش شماره فناوران برتر و بگیر وصل کن به اتاقم..

– چشم!

گوشی و گذاشتم و با کلافگی نگاهی به ساعت دور دستم انداختم.. اگه همین الآن هم راه می افتادم و می رفتم.. حدودا نیم ساعت بعد از ساعت قرارمون می رسیدم و این اصلاً خوب نبود..

نه این که واسه اون آدم ها ارزش و اهمیتی قائل باشم.. بیشتر به خاطر خود درین بود که نمی خواستم همچین اتفاقی بیفته تا یه وقت فکر نکنه دوباره بازیچه دست من شده و قراره از این طریق هم شکنجه اش بدم..

 

 

 

 

صدای تلفن که بلند شد سریع گوشی و برداشتم و گفتم:

– الو؟

– سلام آقای محمدی!

یه کم فکر کردم تا اسم رئیس اون شرکتی که خودم این جا باهاش قرارداد بستم یادم بیاد و بعد گفتم:

– سلام.. جناب نصیرپور.. خوبید؟

– خیلی ممنون.. مشکلی پیش اومده؟

دستم با عصبانیت مشت شد ولی نخواستم این عصبانیت روی لحنم هم تاثیر بذاره.. این خونسرد بودنش اصلاً نوید خوبی بهم نمی داد..

– مشکل که چه عرض کنم.. یه جورایی داره به رسوایی تبدیل می شه!

– ای بابا.. خدا نکنه.. چرا مگه چی شده؟

– قطعات ما نرسیده آقای نصیرپور.. ما رو قول و قرار شما حساب باز کردیم که با مشتری هامون قرارداد بستیم.. ولی الآن دستمون خالیه و نمی تونیم کار مردم و راه بندازیم..

چند لحظه مکث کرد و بعد با بهت گفت:

– یه لحظه اجازه بدید.. قول و قرارمون که سر جاشه ولی.. شما چرا رو حساب اون قرارداد مشتری قبول کردید.. ما که شرایطمون و از قبل بهتون توضیح داده بودیم!

با انگشت رگ روی پیشونیم که مدام داشت نبض می زد فشار دادم و پرسیدم:

– چه شرایطی؟

– ما هم با معاونتون آقای صادقی حرف زدیم.. هم توی قراردادمون نوشته شده بود که وارد کردن قطعات این ور سال اصلاً شدنی نیست و از سال جدید در خدمتتون هستیم!

درحالیکه حس می کردم دو تا ذغال داغ روی چشمام چسبوندن و هر لحظه ممکنه از توشون خون بیرون بزنه.. نگاهم و دوختم به تقویم روی میز که یه شیش بزرگ به عنوان عدد ماه روش نوشته شده بود..

با این حال انگار خودمم هنوز باورم نشده بود که پر بهت لب زدم:

– ولی الآن ما تازه.. تو شهریور ماهیم..

– بله می دونم شما هم با علم به همین مسئله باهامون قرارداد بستید.. غیر از اینه؟

– یه.. یه لحظه صبر کنید یعنی.. یعنی معاون من.. این مسئله رو می دونست و بازم باهاتون جلسه گذاشت؟ یعنی شما بهش گفته بودید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یسنا
یسنا
1 سال قبل

چنین است رسم سرای درشت
گَهی پشت بر زین گَهی زین به پشت

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط یسنا
ستایش
ستایش
1 سال قبل

واییی اعصابم خرد شد توروحتون

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

ضرب المثل هست که میگه نزن دری را با انگشت که می زنند درت با مشت. میران حق اش هست که یه همچین بلایی سرش بیاد

علوی
علوی
1 سال قبل

کوروش همون بلایی رو سر میران اورد که میران سر دایی درین اورده.
الان باید زنگ بزنه به درین بگه بدبخت شده به همون روش!!
و البته احتمالاً مبلغ اون قرارداد رو چک نقد از شرکت گرفته، در حالی که قرارداد مال 6 ماه دیگه است و پولش هم باید همون وقت واریز بشه.

چیزی که مسلمه اینه که پرستش و کوروش زدن تو گوش پولها و رفتن و با توجه به زمان‌بندی الان از کشور هم خارج شدن. ته خوش‌شانسی میران می‌تونه این باشه که تو همون پروازی رفته باشن که آفرین و آراد هم تو همون پروازند.
اگه میران جفتشون رو بکشه حق داره

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x