– دیگه باید برات چی کار می کردم درین؟ تو یه کلمه به حرف من گوش نمی دی.. چند بار گفتم نکن.. چند بار گفتم بسپرش به من.. چند بار گفتم اون حیوون وحشی ارزشش و نداره که به خاطرش از همه چیزت بگذری.. به کدومشون گوش دادی؟ باز خوبه که من راه خودم و رفتم.. وگرنه وقتی پشیمون شدی و برگشتی دوباره باید همه چیز و از صفر شروع می کردیم!
– اگه.. اگه عمو بودی.. اگه واقعاً می خواستی عمو باشی و.. از برادرزاده ات محافظت کنی.. باید کمکم می کردی.. یه زندگی جدید داشته باشم.. یه زندگی که توش.. سربار کسی نشم.. یه زندگی که توش.. واسه یه شبم که شده با آرامش خوابم ببره.. نه این که با حرفات ترغیبم کنی و هلم بدی.. سمت یه جهنم به اسم انتقام.. که تهش به همچین جایی ختم بشه. این شد نتیجه محافظت.. از تنها یادگار برادرت.. حالا راضی هستی از این انتقام؟
با کلافگی چند بار دستش و رو صورتش کشید و غرید:
– ما داشتیم راه و درست می رفتیم.. تو زدی جاده خاکی.. تقصیر من چیه؟
منم داغ کردم و همونطور که مشتم و کوبیدم رو داشبورد ماشین جیغ کشیدم:
– من داشتم زندگیم و می کــــــــردم.. تو اومدی فکر انتقام و انداختی تو ســـــــــرم.. من فقط به یه آدم.. به یه تکیه گاه احتیاج داشتم که دستم و بگیره و واسه ادامه راه کمکم کنه.. که تنهام نـــــذاره.. که من و ببینــــــه.. باهام حرف بزنــــــه.. بهم توجه کنــــــــــه.. منم دلم قرص باشه که یکی هـــــست.. یکی هست که مثل اون داییم بی رگ و بی بخار نیست! تو می تونستی اون آدم باشــــــــی.. ولی نبودی.. نخواستی که باشی و من تا اومدم دلم و بهت خوش کنم حرف از انتقام زدی و تازه فهمیدم که من باید بهت کمک کنم.. نه تو به من! تو نبودی و من دل به میران خوش کردم.. اون شد تکیه گاهـــــــم.. اون شد تنها کسم.. اون شد پناهـــــــم.. وقتی اون تقوی بی شرف من و تو زیرزمین زندانی کرد تو حتی روحتم خبردار نشد.. میران شب تا صبح دنبالم گشت و نجاتم داد.. میرانی که با قصد سیاه کردن زندگیم اومده بــــــود.. حتی وقتی اون شعبانی عوضــــــی.. من و کشوند کلانتری.. با این که چشم دیدن میران و نداشتم به اون زنگ زدم.. از اون کمک خواستم نه از تــــــو.. می فهمی
به نفس نفس افتاده بودم.. ولی حرفام تموم نشده بود:
– می فهمی این و؟ می دونی چرا؟ چون هیچ وقت هیچی از تو ندیدم که باورم بشه یکی از اعضای خانواده امـــــی.. که من و دوست داری.. که واقعاً برات مثل یه یادگاری با ارزشــــــــم.. فقط حرفش و می زدی.. فقط امر و نهی می کردی.. ولی تو عمل.. هیچی نبودی کوروش.. هیچــــــی! یه جوری رفتار کردی که فقط تونستم اسم شریک و همکار روت بذارم.. من.. من حتی یه بارم عمو صدات نکــــــردم.. حالا می گی من عموتم و زندگیت به منم مربوطــــــه؟ نخیــــــر.. تو اون فرصت و خیلی وقت پیش از دست دادی.. پس دیگه واسه من انقدر عمو عمو نکن که حالم بهم می خـــــــوره!
کوروش که تا آخر حرفام ساکت مونده بود و فقط با یه نگاه پر از تاسف بهم زل زده بود.. پوزخندی زد و گفت:
– اینا حرف های تو نیست.. اون عوضی تو سرت فرو کرده آره؟ همونی که من و بی غیرت می دونست که زودتر نزدم و دهنش و سرویس نکردم به خاطر بلاهایی که سر تو آورد؟ انقدر روت نفوذ داشت و من نمی دونستم.. که با یه حرفش دیدت به من زمین تا آسمون عوض بشــــه؟
– دید من هیچ وقت به تو خوب نبود که حالا بخواد عوض بشه.. آره کمکت کردم.. همراهت بودم.. دل به دل این نقشه ات دادم واسه گرفتن انتقامی که تهش هیچ سودی واسه ام نداشت و همه اش ضرر بود و ضرر.. ولی ته دلم.. همیشه ازت گله داشتم.. چون.. چون تو هم من و ندیدی.. چون تو هم من و برای هدف های خودت می خواستی.. چون حتی یه بار زنگ نزدی که حالم و بپرسی.. فقط می خواستی از برنامه ها و کارایی که در رابطه با میران انجام می دم خبر دار بشی..
بعد از هر حرف من تا چند ثانیه سکوت می کرد.. انگار هنوز هضم نکرده بود که منم می تونم.. منم حق دارم که ازش دلخور و ناراحت باشم.. انقدر خودش و توی این جریان محق می دونست که من و به کل فراموش کرده بود و حالا یکی یکی داشت درهای بسته ذهنش باز می شد..
هرچند که هنوز تمام و کمال قبول نکرده بود و مدام برای تبرئه خودش بهونه میاورد:
– تو انقدر غرق شده بودی توی زندگی با میران.. که من دیگه چیزی نمی تونستم بگم. وقتی دیدم به حرفام گوش نمی دی.. بی خیال شدم و گذاشتم هرکاری دوست داری بکنی.. بعدشم که دیگه جواب تماس هام و نمی دادی.. چون همه وجودت خلاصه شده بود تو یه نفر و دیگه به هیچ کس نمی خواستی فکر کنی.. چون اون میران سگ پدر انقدر روت مسلط شده بود که نه کسی و می دیدی.. نه صدای کسی و می شنیدی!
– تو نبودی.. میرانی هم نبود! این آشیه که تو واسه من پختی..
– اون دنبالت بود.. چه ما می رفتیم سراغش چه نمی رفتیم.. پیدات می کرد و همین بلا رو سرت می آورد.. چه من بودم چه نبودم!
با پشت دست اشکایی که بازم بدون اختیار من رو صورتم ریخته بودن و پاک کردم و غریدم:
– اگه من.. اگه من هیچ وقت نمی شناختمش و نمی فهمیدم کیه.. مثل بقیه پسرایی که تو تمام این سال ها قصد داشتن بهم نزدیک شن و باهام دوست شن ردش می کردم.. انقدر حالم از همه اشون به هم خورده بود که دیگه حتی حاضر نبودم یه کلمه از حرف هاشون و بشنوم.. میرانم برام تبدیل می شد به یکی مثل همون پسرایی که هفته اول به دوم نرسیده می شن یه آدم دیگه و حرف های قشنگشون و فراموش می کنن.. اگه هیچ وقت نمی فهمیدم کیه.. محل سگ بهش نمی ذاشتم.. چه برسه به این که بخوام همون اول پیشنهادش و قبول کنم و پام حتی به خونه و زندگیش باز بشه.. من.. من اصلاً همچین آدمی نبودم کوروش.. میران من و تبدیل به یه آدم دیگه کرد و اون کسی که میران و بهم نشون داد.. تو بودی..
– خیله خب.. اصلاً مقصر همه اینا من.. نباید تو رو قاطی این قضیه می کردم و حرف از انتقام می زدم.. اونم بعد از این همه سال که دیگه داغ دل همه امون سرد شده.. ولی تو به نتیجه کارمونم نگاه کن.. برنده شدیم درین.. ما تو این بازی برنده شدیم.. نه میران!
با صدای بلند خندیدم.. یه خنده عصبی که حتی اگه بی خبر ترین آدم هم می دیدش می فهمید هیچ حس خوشحالی پشتش نیست.
کوروشم فهمیده بود که داشت با خشم و ناراحتی نگاهم می کرد و خنده ام که تموم شد لب زدم:
– الآن واقعاً به نظرت.. این برنده شدنه؟ حال و روز من.. به برنده ها می خوره؟
– تو بیخودی داری خودت و عذاب می دی درین.. قبول دارم تجربه های بدی داشتی و اتفاقات تلخی رو پشت سر گذاشتی.. ولی اگه یه کم به خودت زمان بدی همه چیز درست می شه.. مهم میرانیه که دیگه چیزی ازش نمونده.. که هم تو رو از دست داد.. هم مال و منالش و..
سرم و با تاسف به چپ و راست تکون دادم و لب زدم:
– این همه ساله داری باهاش کار می کنی.. عجیبه که هنوز نشناختیش.. اون با این چیزا از پا در نمیاد.. انقدر اینور اونور آشنا داره.. انقدر زبون بازه.. انقدر تو ورز دادن و تغییر شکل دادن آدم ها مهارت داره.. که خیلی سریع از جاش بلند می شه و با دو تا قرارداد زندگیش و جمع و جور می کنه.. باورت می شه که حتی.. حتی خوشحال بود از این که پشت این قضیه من بودم.. که به خیال خودش اون پولا قراره تو جیب من بره و باهاشون کیف دنیا رو بکنم؟ باورت می شه که از این طریق داره عذاب وجدانش و مهار می کنـــه؟
کوروش چشمام و محکم با دو تا انگشت فشار داد و انگار که دیگه سر و کله زدن با منِ عصبی و آشفته خسته اش کرده بود بی حوصله لب زد:
– تو دیگه به این چیزا کاری نداشته باش.. ما کار خودمون و کردیم.. ضربه امونم و از چند جا بهش زدیم.. بلند شدنش اون قدری هم که فکر می کنی راحت نیست.. دوباره باید همه چیز و از صفر شروع کنه.. تا اون موقع هم ما بارمون و بستیم و از این مملکت رفتیم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داره پیچیده میشه و جذاب شد فقط جذاب ترش اینه و بعد یه سال و نیم دو سال تموم بشههه
کوروش بازار نفهمی داره. کسی که 2 سال از میران بزرگتره و نتونسته کسب و کاری راه بندازه تو تمام این سالها، یعنی آدم بازار نیست. یعنی احتمال اینکه وقت جابهجایی پولها یا چنج به ارز یا هر کار دیگه گند بزنه و پول رو از دست بده بالاست. میران هم درسته خیلی قاطی ملت نمیشه، اما دوست و آشنا کم نداره. بازار هم به آدم کلاهبردار روی خوش نشون نمیده. آشناهای کوروش با میران فرق دارن مگه؟ پس احتمالش بالاست برای هر کاری بره سراغ یکی از اون آشناهای مشترک، فرض کنیم جایی میران برای هر کسی معرفتی به خرج داده باشه. یه ضربالمثل داریم که میگه، دزدی که به دزد بزنه، شاهدزده!! یکی از رفقای میران جیب کوروش رو این وسط بزنه و نصفش رو حتی به میران برگردونه. چارهای میمونه برای کوروش جز دست از پا درازتر برگشتن سر سفره میران؟؟!
یه سناریو میتونه این باشه برای طولانیتر کردن این کلاف سردرگم رمان تارگت.
الان تا چهارهفته دیگه پارتا همشون خلاصه میشه ب حرفای کوروش و درین:||
چون نویسنده می خواد ما رو توجیه کنه که این سناریو از اول قرار بود اینطوری باشه و یه دفعه ای به ذهنش خطور نکرده . مجبوره اینقدر همه چی با جزئیات بگه از زبونشون بلکم این تناقض ها رفع بشه